طبقۀ کارگر، برنامه و حزب

زمان تقریبی مطالعه متن ۵ دقیقه
طبقۀ اقتصادی‌-اجتماعی، پدیده‌ای است که از یک مرحلۀ معین تاریخی آغاز شد و وجود آن غیرقابل انکار است. از همین رو منهای برهه‌ای که بنا به انبوه مستندات تاریخی و انسان شناسی و باستان شناسی شاهد جوامع بی‌طبقه بوده ایم، از آن پس به قول مارکس و انگلس در همان شروع اثر «مانیفست کمونیست»، «تاریخ تمام جوامع تاکنون موجود، تاریخ مبارزۀ طبقاتی» بوده است. منتها «معیار» این طبقه مشخصاً مالکیت بر ابزار تولید اجتماعی است و نه خودِ تولید. چرا که امر تولید همیشه وجود داشته و خواهد داشت، اما در مقاطع تاریخی خاصی بدون وجود طبقات اجتماعی و از آن پس تاکنون با شکل گیری و دگردیسی این طبقات به شکل‌های مختلف. طبقه حاکم، به خصوص در همین مقطع فعلی یعنی سرمایه داری، کمترین نقش مستقیم را در «تولید» دارد و در عوض بیش­ترین سهم را از آن. این شدنی نبوده و نخواهد بود، مگر با مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و در عوض پس زدن اکثریت از این حوزه. به این ترتیب ما در سطح جهانی با یک اقلیت یک درصدی رو به رو هستیم که همه چیز را از بانک‌ها و شرکت‌ها و کارخانه‌ها تا زمین و معادن و خلاصه تمامی ابزار تولید را قبضه کرده است و ۹۹ درصدی که راهی ندارد به جز کار و افزایش ثروت همین اقلیت.

این که شیوۀ تولید سرمایه داری به موازات شکل گیری و گسترش خود یک طبقۀ کارگر را به معنی مجموع فروشندگان نیروی کار ایجاد کرد، مورد اختلاف نیست. تا به این جا ما با یک«گروه اجتماعی» طرف هستیم که درست چون مالک ابزار تولید نیست، راه دیگری ندارد تا تنها داشتۀ خود را، یعنی «توان کار» بفروشد. در این جا با توده‌ای بی‌شکل از فروشندگان نیروی کار طرف هستیم با تضادها و رقابت‌های درونی خودش که صرفاً مادۀ خامی است برای استثمار شدن. این یا آن بخش آن ناگزیر وارد واکنش تدافعی یا تهاجمی هم می شود. اما در مجموع به مسأله سرنگونی دولت سرمایه داری و لغو مالکیت خصوصی سرمایه داران برای آزادسازی و برنامه ریزی کردن این حجم عظیم نیروهای مولد نرسیده است (چه اگر می رسید، آن را انجام می داد و ما در همین مقطع کنونی ده‌ها انقلاب سوسیالیستی را برای مثال آوردن در اختیار داشتیم، حال این که تنها یک انقلاب سوسیالیستی، یعنی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در کارنامۀ تاریخی جنبش کارگری ثبت شده است). به همین دلیل است که مارکس صحبت از طبقه کارگر به عنوان یک «طبقۀ در خود» می کند. به کرّات صحبت از این شود که طبقه کارگر باید «انقلاب» کند یا «رهبری» را به دست بگیرد، اما فراموش می شود که اولاً انقلاب سوسیالیستی بر خلاف سایر انقلاب‌ها (مثلاً انقلابات دمکراتیک بورژوازی) نخستین انقلاب آگاهانه و بابرنامه است به این معنی که طبقۀ کارگر می داند چه می خواهد و به کجا باید برود. و ثانیاً رهبری کردن بدون برخورداری از یک «برنامه» اصولاً بی‌معنی است (درست مانند گرایش هایی از چپ در گذشته که فی المثل انقلاب دمکراتیک را در دستور کار قرار می دادند، منتها با کلی تخفیف نقش «رهبری» برای طبقه کارگر قائل می شدند، بی‌آن که مشخص کنند این چه نوع رهبری است که طبقۀ کارگر باید انجام وظایف خودش را، یعنی وظایف اخص سوسیالیستی، به بعد موکول کند و در عوض برنامۀ دمکراتیک را که اصولاً متعلق به بورژوازی بوده است، انجام دهد!). در نتیجه طبقۀ کارگر زمانی به «طبقه‌ای برای خود» تبدیل می شود که دقیقاً به این استراتژی و برنامه، یعنی استراتژی سوسیالیستی رسیده باشد و ناگزیر حول همین برنامه وارد صحنه شود تا اولاً متحدین بالقوه‌اش را در جبهۀ خود بیابد و ثانیاً تکلیف را با دولت و مالکیت خصوصی یک بار و برای همیشه روشن کند. اما این رخ نداده است، حتی در شرایط و موقعیت‌های انقلابی مساعد فراوانی که همگی هر بار از دست رفتند. در نتیجه مسأله از این جا به بعد این است که طبقۀ کارگر- به عنوان یک طبقۀ اقتصادی و اجتماعی، توده‌ای که خوراک استثمار را تأمین می کند- چگونه می تواند به چنین موقعیتی برسد. مارکس زمانی اشاره کرده بود که «هستی اجتماعی، تعیین کنندۀ آگاهی اجتماعی است» و «امر رهایی طبقۀ کارگر امر خود کارگران است». اگر این عبارت را به تنهایی و در خلأ در نظر بگیریم، سوسیالیست‌ها قاعدتاً کاری نباید داشته باشند جز این که با لبخند گوشه‌ای تکیه بزنند تا کارگران خودشان، خودشان را آزاد کنند. اما در عین حال مارکس به این هم اشاره می کند که «ایده‌های غالب در هر جامعه ایده‌های طبقه حاکم است». به این معنی که طبقۀ حاکم به یُمن برخورداری از ابزار تولید ذهنی- مثل رادیو، روزنامه، تلویزیون، دانشگاه، ارگان‌های مذهبی و غیره- به سادگی آگاهی وارونه و کاذب خود را تزریق می کند.

اما این عبارت هم به تنهایی می تواند لابد هر کسی را به این نتیجه برساند که پس اصولاً کار جنبش کارگری تمام است، چون هر آگاهی سوسیالیستی برآمده از «هستی اجتماعی» نهایتاً شانسی برای غلبه بر «ایده‌های غالب» ندارد. این تناقض ظاهری قطعاً از ذهن مارکسیست‌ها بیرون نیامده است، بلکه در خودِ واقعیت موجودِ پیش چشم وجود دارد. هرچند کارگران (و نه کل طبقۀ کارگر) بر مبنای وضعیت اقتصادی و اجتماعی خود، یعنی جایگاهی که در تولید دارند، می توانند چه بسا به آگاهی سوسیالیستی هم برسند، اما ایدئولوژی یا همان آگاهی وارونه‌ای که طبقه حاکم به ضرب تمام امکانات به جامعه تزریق می کند، این آگاهی به دست آمده را خنثی می کند. این در واقع توضیح مارکسیستی از آن چیزی است که اغلب به اشتباه «نبود حافظۀ تاریخی» تلقی می شود.

در نتیجه چه ابزاری وجود دارد که اولاً مبارزات جاری را به استراتژی سوسیالیستی و انقلابی پیوند بزند و ثانیاً همین آگاهی به دست آمده در متن جنبش را در مقابل ایدئولوژی حاکم مصون بدارد؟ و یا به قول مارکس بتواند کارگران را «به مثابۀ یک طبقه برای تسخیر قدرت سیاسی و سرنگونی سیادت بورژوازی متشکل بسازد». این معمایی است که نهایتاً لنین حل کرد، یعنی «حزب پیشتاز انقلابی». آن هم در تقابل با گرایش‌های اکونومیستی که تصور می کردند جنبش «خودانگیخته» و روزمره خود می تواند طبقه کارگر را به استراتژی سوسیالیستی برساند. در همین فرمول لنین، پسوند «پیشتاز» جنبۀ تزئینی ندارد، بلکه بالعکس بار سیاسی مهمی را با خود حمل می کند. «حزب کارگران»، به معنی حزبی که دربرگیرندۀ آحاد کارگران باشد، می تواند هر چیزی باشد غیر از یک حزب انقلابی با یک برنامه سوسیالیستی. به این علت که در درون طبقۀ کارگر، سطح آگاهی یکسان توزیع نشده و ناموزون است. به عبارت دیگر لایه‌های عقب مانده‌ای هستند که سهل است در تقابل با انقلاب در صف بورژوازی قرار بگیرند و لایه‌های پیشرویی که در اعتراضات و اعتصابات روزمره جلوتر از همه حضور دارند. وجود گرایش‌های مختلف- به طور کلی و سنتاً گرایش‌های راست و چپ- در درون طبقۀ کارگر باعث می شود تا یک «حزب کارگری» ناگزیر برنامه‌ای داشته باشد که بتواند میانگینی از این گرایش‌ها را پیدا کند و در واقع همۀ آن‌ها را راضی کند. از احزاب سوسیال دمکرات سابق گرفته تا حزب کارگر بریتانیا و حزب کارگر برزیل، کسی منکر شمار بالای اعضای «کارگر» این احزاب نمی شود، اما وجود این پایۀ وسیع هم ضمانتی برای تبدیل اتوماتیک این احزاب به احزاب انقلابی نشده است و نمی تواند بشود. حزب پیشتاز انقلابی، برای انجام همان «وظیفۀ فوری و فوتی کمونیست ها» که مارکس مدنظر داشت، دقیقاً روی پیشروترین بخش طبقۀ کارگر تکیه می کند و به همین دلیل تا مدت‌ها و بدون تردید حزب یک «اقلیت» است (یعنی کارگرانِ روشنفکری که در سطح مبارزه به آگاهی رسیده اند و روشنفکرانِ کارگری که خود را در عرصۀ مبارزۀ انقلابی به جنبش اثبات کرده اند). منتها این حزب «می تواند» در شرایط اعتلای انقلابی، به «حزب طبقۀ کارگر» مبدل شود، مشروط به این که صحیح‌ترین مواضع و تاکتیک‌ها را پیش­تر به خرج داده و اعتبار و پایه پیدا کرده باشد. اگر طبقه کارگر دقیقاً برنامۀ این حزب را بپذیرد و به سمت «تسخیر قدرت سیاسی و سرنگونی سیادت بورژوازی» برود، آن زمانی است که حزب پیشتاز به «حزب طبقه کارگر» و طبقه کارگر به یک طبقه «برای خود» تبدیل شده است.

از این منظر جنبش کارگری هنوز در مراحل جنینی سازماندهی چنین ارگانی است. در نتیجۀ وظیفۀ اخص پیشِ روی سوسیالیست‌های انقلابی در مقطع کنونی، ایجاد هسته هایی سوسیالیستی و مخفی متشکل از کارگر‌روشنفکران و روشنفکر‌کارگرانی، حول یک برنامه و مداخلۀ روزمره است. این سنگ بنای حزبی است که در آینده می تواند کارگران را به عنوان یک طبقه برای واژگونی دولت سرمایه داری و تسخیر قدرت سیاسی هدایت کند.

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 + 7 =