مسألۀ انقلاب در کشورهای توسعه نیافته: از میان بحث های فیس بوک
آرام نوبخت
هنگامی که موضوع انقلاب سوسیالیستی در مورد کشورهای توسعه نیافته به لحاظ سطح تکامل نیروهای مولده مطرح می شود، اغلب ناگهان با ایدۀ حاضر و آماده ای رو به رو می شویم که مطابق با آن چنین انقلابی به «رشد “کافی” نیروهای مولده» به عنوان شرط «آمادگی شرایط عینی انقلاب» موکول می شود، و بدتر آن که چنین تحریف آشکاری به مارکس یا اصول مارکسیزم نسبت داده می شود.
جالب آن جاست که بسیاری از حامیان ایدۀ فوق با مفهوم «بورژوازی ملی و مترقی» به درستی مرزبندی دارند، اما این را درک نمی کنند که چنین پیش شرطی، کشف یک بورژوازی مترقی و دفاع از آن را برای رشد «کافی» نیروهای مولده ضروری می کند و از این نقطه نظر در تناقض با سایر بحث هایشان قرار می گیرد.
تا پیش از پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، اکثر سوسیالیست های اروپا و روسیه بر همین تصور بودند که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشوری توسعه نیافته و شبه فئودالی مثل روسیه، ناممکن و حتی مغایر با «اصول پذیرفته شدۀ مارکسیزم» (یا آن چه که برخی «مارکس اصیل» می نامند) است، تاجایی که حتی مثلاً گرامشی در مقاله ای (اواخر ۱۹۱۷)، انقلاب روسیه را «انقلاب علیه کاپیتال مارکس» نامید. یعنی انقلابی که به زعم او نظریات و فرمول بندی های اصلی مارکس را نقض می کرد. در همان مقطع اکثر سوسیالیست های اروپا دست کم در این مورد متفق القول بودند که وقوع انقلاب در کشورهایی با سطح نازل رشد نیروهای مولد، از جمله روسیه، ناممکن خواهد بود. لازم به یادآوری است که در آن مقطع، روسیه کشوری بود با جمعیتی در حدود ۱۵۰ میلیون نفر، که تعداد کارگران صنعتی آن تنها به ۵ میلیون نفر می رسید، ولی بیش از ۸۰ درصد جمعیت کشور را دهقانان تشکیل می دادند.
اما برای درک این موضع گیری اکثر سوسیالیست ها در قبال مسألۀ انقلاب سوسیالیستی در کشورهای عقب مانده، نیاز است که تاحدی در مورد منشأ تاریخی موضوع مورد بحث، و آن «اصول پذیرفته شدۀ مارکسیزم» مکث کنیم.
پلخانف، به عنوان «پدر مارکسیزم روسی» دقیقاً مبلغ همین دیدگاه بود که روسیه پیش از دست یافتن به انقلاب سوسیالیستی، باید مسیر توسعه و تکامل سرمایه داری را طی کند. یعنی پس از تبدیل شدن به یک نظام سرمایه داری متعارف، وارد مسیر حرکت به سوی سوسیالیزم شود. این دیدگاه به خصوص در دهۀ ۱۸۸۰ و در بحث های مابین سوسیالیست ها و «پوپولیست ها» مطرح به شدت مطرح بود.
از یک طرف «پوپولیست»ها استدلال می کردند که انقلاب روسیه می تواند از یک اقتصاد دهقانی به سوی کمونیزم جهش کند و تنها دلیلی که برای آن می آوردند، وجود زندگی کمونی دهقانی در برخی از مناطق بود. اما در مقابل، پلخانف استدلال می کرد که روسیه الزاماً باید مسیر تکامل اروپای غربی را دنبال نماید.
در واقع پلخانف تصور می کرد که با رشد و توسعۀ سرمایه داری، طبقۀ کارگر هم رشد خواهد کرد و هم به یک هدف مشترک با هدف بورژوازی لیبرال- یعنی برقراری حقوق دموکراتیک- دست خواهد یافت؛ و پس از طی چند دهه تکامل سرمایه داری، طبقۀ کارگر نهایتاً با هدف انقلاب سوسیالیستی به رویارویی و مبارزۀ مستقیم با بورژوازی کشیده خواهد شد.
در این مقطع زمانی، غالب سوسیالیست ها مدافع چنین دیدگاهی بودند. پلخانف هم قطعاً می توانست مانند بسیاری دیگر برای توجیه دیدگاه های خود به دستچین کردن دلبخواهی چند پاراگراف از مارکس متوسل شود و آن را اصول بی چون و چرا و «اصیل» مارکسیزم معرفی کند. به عنوان مثال، مارکس طی پاراگراف مشهوری از «مقدّمه ای بر ادای سهمی به نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۹) که به دفعات هم از او نقل می شود، نوشت:
«هیچ نظم اجتماعی تا پیش از آن که کلیۀ نیروهای مولده مورد نیازش رشد یافته باشند، مضمحل نمی شود، و مناسبات تولیدی برتر نوین هیچ گاه پیش از آن که شرایط مادی وجود آن در چارچوب جامعۀ قدیم به حد بلوغ نرسیده باشد، جانشین مناسبات تولیدی قدیمی نمی گردد».
این استدلال بالا ظاهراً به این معناست که در یک کشور عقب مانده به لحاظ سطح رشد نیروهای مولده، نمی توان از تسخیر قدرت کارگری و انقلاب سوسیالیستی سخنی به میان آورد، چرا که سطح نیروهای مولده به اندازۀ کافی برای آغاز انقلاب سوسیالیستی تکامل نیافته است. در واقع در این جا از میان رفتن یک نظم اجتماعی، مشروط و مقیّد به رشد و تکامل نیروهای مولده شده است. این همان استدلالی است که بلافاصله به یکی از بحث های اصلی و مهم در درون جنبش مارکسیستی تبدیل شد.
از طرف دیگر، تمامی سوسیالیست های نیمۀ دوم قرن نوزدهم شاهد بودند که بورژوازی از انقلاب «خودش»- یعنی از دست زدن به مبارزه برای زمین، حقوق دموکراتیک و استقلال ملی- به وحشت و هراس افتاده است؛ چرا که بورژوازی تنها طی مقطعی و در مبارزه علیه فئودال ها «مترقی» بود. بورژوازی هنوز از مبارزه علیه فئودالیسم پیروز بیرون نیامده بود که ناگهان با دشمن جدیدی به نام «طبقۀ کارگر» روبه رو شد. وحشت بورژوازی از طبقۀ کارگر انقلابی تا جایی بود که وادار شد تا در موارد بسیاری به ماشین نظامی و سرکوب «نظام قبلی» متوسل شود و با عناصر ارتجاعی و زمین داران همکاری کند تا کارگران را سرکوب و مبارزۀ خود برای ایجاد یک جمهوری دموکراتیک را نیمه کاره رها کند. این جا بود که مارکس دیدگاه خود را نسبت به رابطۀ میان «انقلاب کارگری» و «انقلاب ناتمام بورژوازی» در جملۀ درخشان و مهمی از «خطابیۀ کمیتۀ مرکزی به اتحادیۀ کمونیست ها» (لندن، ۱۸۵۰) این طور جمع بندی کرد:
«در حالی که خرده بورژوازی دموکرات، خواهان ختم هر چه سریع تر انقلاب از طریق برآوردن حداکثر خواسته های فوق است، منافع ما در این است (و خواست ما ایجاب می کند) که انقلاب را تا زمانی که تمام طبقات کم و بیش متملک از دایرۀ قدرت خارج نگردیده اند و قدرت دولتی هنوز به تسخیر طبقۀ کارگر در نیامده ]…[ بی وقفه ادامه دهیم»
تقریباً طی پنجاه سال بعد از مطرح شدن این اظهارات، بحث های های شدید و پویایی در میان سوسیالیست های روسیه بر سر مقصود اصلی مارکس از این جملات فوق درگرفت. به طوری که در انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، دو استراتژی انقلابی در درون جنبش کارگری و در برابر یک دیگر وجود داشت:
اول؛ پلخانف و منشویک ها که وظیفۀ اصلی سوسیال دموکرات های روسیه را تشویق «بورژوازی لیبرال» به ایجاد یک «جمهوری دموکراتیک» می دانستند، یعنی رژیمی که قادر به «تکامل» اقتصاد سرمایه داری و نیروهای مولده باشد؛ در واقع کلّ هدف این جناح آن بود که از سوسیالیزم و مسلح کردن کارگران «حرف» بزند، ولی به نحوی که بورژوازی را به زعم خودش به «اردوگاه ارتجاع» رم ندهد و در یک کلام آزرده خاطر نکند.
دوم؛ دیدگاه لنین و بلشویک ها. لنین در این مقطع و در مقابل استراتژی گروه اول، بر آن بود که نمی توان منتظر لیبرال ها شد و از ترسِ به وحشت افتادن و رَم کردن بورژوازی، از مبارزه عقب کشید. بنابراین لنین در نظر داشت که در صورت آغاز انقلاب، همراه با بلشویک ها برای یک دولت موقت کارگری و دهقانی مبارزه کنند و انقلاب را تا حدّ امکان دموکراتیک سازند (حتی اگر این امر به معنای مبارزه علیه بورژوازی بهاصطلاح لیبرال باشد).
در این مقطع لنین هم مانند پلخانف این دیدگاه را داشت که روسیه نمی تواند از فراز انقلاب بورژوایی «جهش» کند. مثلاً او در جزوۀ «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» به سال ۱۹۰۵ نوشت:
«مارکسیست ها مسلماً معتقدند که انقلاب روس جنبۀ بورژوایی دارد» و به همین دلیل «ما نمی توانیم از چهار دیوار بورژوا دموکراتیک انقلاب روس یک باره به خارج آن جستن نماییم، ولی ما می توانیم حدود این چهار دیوار را به مقیاس عظیمی وسعت دهیم، ما می توانیم و باید در حدود این چهار دیوار در راه منافع پرولتاریا و نیازمندی های مستقیم وی و در راه شرایطی که نیروهای وی را پیروزی کامل آینده آماده می سازد، مبارزه کنیم».
امّا لنین در عین حال تردیدی نداشت که بورژوازی بزدل روسیه که با زمینداران بزرگ در ارتباط بود، قادر به سرنگونی تزار و ایجاد انقلاب خودش نیست. بنابراین از دید لنین، این پرولتاریا بود که می بایست برای درهم شکستن قدرت استبداد و ارتش و ماشین سرکوب آن، به دنبال متحدینی دیگر باشد. برای لنین، این متحد، «دهقانان» بودند و نه «بورژوازی ملی و مترقی». پس به طور خلاصه، در این جا لنین، مرحلۀ انقلاب و تکالیف و وظایف آن را «بورژوا-دموکراتیک»، ولی تحت رهبری «طبقۀ کارگر» و متحد آن، یعنی دهقانان می دید.
بنابراین لنین در تقابل با چشم انداز منشویک ها، یعنی اتحاد با بورژوازی، اتحاد با دهقانان را مطرح کرد و این همان چیزی است که به اعتقاد او می توانست شکل «دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» را پیدا کند.
به این ترتیب، قرار بود که رژیم جدید به استقرار یک جمهوری دموکراتیک، بازتوزیع رادیکال زمین ها، پایان استبداد و ستم در روستاها و کارخانه ها، بهبود شرایط کارگران و نظایر این ها منجر شود و انقلاب را به آلمان و باقی کشورهای اروپای شرقی بکشاند؛ و انقلاب بر این مبنا- و البته اساساً با دریافت کمک اقتصادی از سوی یک آلمانِ سوسیالیست- سریعاً به فاز سوسیالیستی در روسیه حرکت کند.
تروتسکی در بحبوحۀ انقلاب ۱۹۰۵، به ارائۀ یک آلترناتیو سوم در برابر دو استراتژی جناح های اصلی حزب سوسیال دموکرات روسیه- همان طور که مختصراً اشاره شد- پرداخت. تروتسکی استدلال کرد که انقلاب روسیه به عنوان یک انقلاب پرولتری آغاز خواهد شد و دولت کارگری، نه فقط وظایف بورژوا-دموکراتیک، بلکه وظایف سوسیالیستی را هم زمان انجام خواهد داد؛ و این استراتژی تروتسکی بود که نهایتاً درستی و صحت خود را به اثبات رساند، و بعدها لنین نیز به آن چرخش کرد (این موضوع را می توان در نوشتۀ او با عنوان «تزهای آوریل» مشاهده کرد).
تروتسکی با ضعیف ترین نقطۀ استراتژی لنین رودررو شد، یعنی این سؤال که: چگونه دو طبقۀ مختلف می توانند با یک دیگر در قدرت سهیم شوند؟ علت این پرسش این بود که دهقانان به عنوان یک طبقه، ماهیتاً سوسیالیست نبودند و این نکته را خود لنین هم به خوبی می دانست؛ به همین جهت گفته بود:
«ما تا جایی از جنبش دهقانی دفاع می کنیم که دموکراتیک و انقلابی است. زمانی که و مادامی که این ]جنبش[، ارتجاعی و ضدّ پرولتری گردد، ما برای مبارزه علیه آن آماده می شویم ]…[» (رویکرد سوسیال دموکراسی نسبت به جنبش دهقانی، پرولتر، ش ۱۶، سپتامبر ۱۹۰۵)
تروتسکی به درستی استدلال کرد که تا وقتی ما با «دیکتاتوری دموکراتیک»، و نه «سوسیالیستی» رو به رو هستیم، کارگران ناچار خواست های دموکراتیک را مطالبه خواهند کرد و اقدامات سوسیالیستی را به تعویق خواهند انداخت. بنابراین با درنظر داشت این که اکثریت جمعیت را دهقانان تشکیل می دادند و این دهقانان ذاتاً سوسیالیست نبودند، چشم انداز «دیکتاتوری دمکراتیک دهقانان و پرولتاریا» نهایتاً تبدیل می شد به دیکتاتوری دهقانان، منتها با مشارکت پرولتاریا.
همان طور که تروتسکی به درستی اشاره کرد، دهقانان- به ویژه در روسیه- از به دست گفتن شاهرگ های قدرت ناتوان بودند. تنها طبقۀ کارگر از منطق، منافع طبقاتی و قدرت چنین کاری برخوردار بود. این درس مهمّ مبارزات ۱۹۰۵ بود که از دل آن شوراهای کارگری بیرون آمدند: این شورهای کارگری، به عنوان نطفه های اولیه و بالقوۀ حکومت کارگری در آینده، پیش از وجود هرگونه حکومت لیبرال دموکراتیک بسته شده بودند و دقیقاً ظهور همان ها بود که بورژوازی لیبرال روسیه را شدیداً به وحشت انداخت و از مبارزه علیه تزار باز داشت.
تروتسکی نه اهمیت دهقانان در انقلاب را نادیده گرفت و نه با برنامۀ لنین مبنی بر جلب دهقانان به سوی کارگران مخالفت کرد؛ بلکه در کتاب «انقلاب مداوم» چنین توضیح داد:
«این نقش ]نقش انقلابی دهقانان[ نه می تواند مستقل باشد و نه رهبری کننده. دهقان یا از کارگر پیروی خواهد کرد یا از بورژوا. این به آن معناست که “دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان” فقط به صورت دیکتاتوری پرولتاریا که توده های دهقانی را رهبری می کند، قابل تصور است».
در نتیجه برای تروتسکی، این دیکتاتوری باید یک حکومت کارگری می بود که وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی را ترکیب کند و در بستر تبدیل انقلاب روسیه به یک انقلاب اروپایی و جهانی به انجام برساند. تروتسکی تلاش کرد که این چشمانداز سوم نسبت به انقلاب روسیه را هنگامی که پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ در زندان به سر می برد، با نوشت جزوۀ بی نظیر «نتایج و چشماندازها» تکمیل و مدوّن سازد ( این همان استراتژی است که وی «انقلاب مداوم» نامید). بنابراین تئوری «انقلاب مداوم» تروتسکی، که اولین بار در سال ۱۹۰۴ توسعه پیدا کرد، ضمن این که می پذیرفت وظایف عینی پیش روی کارگران روسیه، وظایف انقلاب بورژوا دموکراتیک است، اما با این حال توضیح می داد که چگونه در یک کشور عقب مانده در عصر امپریالیسم، «بورژوازی ملی» به بقایای فئودالیسم از یک سو و به سرمایۀ امپریالیستی از سوی دیگر گره خورده و در نتیجه اکیداً قادر به انجام وظایف تاریخی خود نیست.
پس از آوریل ۱۹۱۷ بود که با آشکار شدن تناقضات انقلاب در قالب شعار «دیکتاتوری دموکراتیک»، لنین نهایتاً این مفهوم کهنه از انقلاب را به کناری نهاد. در این جا بود که لنین به طور مشخص و مستقیم، بلشویک هایی را که هنوز به تکرار این شعار قدیمی می پرداختند خطب قرار داد و گفت:
«کسی که درحال حاضر تنها از یک “دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان” صحبت می کند، در گذشته به سر می برد؛ در نتیجه عملاً در ضدّیت با مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا، از خرده بورژوازی هم فراتر رفته است. چنین کسی باید به آرشیو عتیقه های پیشاانقلابی “بلشویک” (که می توان آرشیو “بلشویک های قدیمی” نامید) منتقل شوند».
پس به طور خلاصه:
وقتی سرمایه داری یک بازار جهانی و یک تقسیم کار جهانی را به وجود آورده و تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات مالکیت سرمایه داری را در سطح جهانی آشکار کرده است، در این صورت اقتصاد جهانی را هم در مجموع برای دگرگونی سوسیالیستی آماده کرده است. نگاه به مسأله از این زاویه که کدام کشورها برای سوسیالیزم «آماده» و کدام یک «غیر آماده» هستند، یعنی همان دسته بندی بیجان و تنگنظرانۀ کمینترن استالینیستی، کاملاً نادرست و منتفی است. انقلاب سوسیالیستی در «سطح ملی» آغاز می شود، ولی ناگزیر باید در «سطح جهانی» تکمیل شود و به پایان برسد (این همان مهم ترین اصل آموزۀ سوسیالیزم مارکسیستی است). منتها کشورهای مختلف، با آهنگ و سرعت های مختلفی این پروسه را طی می کنند (سرمایه داری جهانی، «رشد ناموزون و مرکب» را به عنوان یک قانون مطلق به کشورهای مختلف تحمیل می کند). اتفاقاً کشورهای عقب نگاه داشته شده از لحاظ توسعۀ نیروهای مولده، تحت شرایط معینی، خیلی سریع تر به انقلاب کارگری، تسخیر قدرت سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا دست پیدا می کنند، ولی دقیقاً به خاطر عقب ماندگی های اقتصادی، فرهنگی و غیره، دیرتر به سوسیالیزم خواهند رسید؛ در واقع دوران گذار برای این قبیل کشورها، به نسبت کشورهای پیشرفته تر، طولانی و دشوارتر، و نه «ناممکن»، خواهد بود.
پس باید گفت این دیدگاه که انقلاب در کشورهای عقب ماندۀ تحت سلطۀ امپریالیسم، باید یک انقلاب دموکراتیک به رهبری بورژوازی «ملی»، «مترقی» و لابد «ضدّ امپریالیستی» باشد و سپس وارد فاز انقلاب سوسیالیستی شود در واقع یک تز کهنۀ منشویکی بود که بعدها از سوی کمینترنِ زیر نفوذ استالین به جنبش کارگری و چپ در جهان تحمیل شد و موجب شکست های خونینی گشت.
اما باید توجه داشت که این تز کهنه، یعنی مرحله بندی انقلاب، خود یکی از آموزه های تئوری ارتجاعی «سوسیالیزم در یک کشور» بود؛ به طور دقیق تر باید بگوییم که از تئوری استالینیستی «سوسیالیزم در یک کشور» کمینترن، بلافاصله دو آموزۀ سیاسی مهم منتج شد: اول، جنبش کارگری- که تمرکز خود را به بناکردن ساختمان سوسیالیزم در یک کشور، مثلاً اتحاد شوروی، معطوف کرده است- می بایستی همیشه و به شکلی فرصت طلبانه خود را با هر چیزی که به نفع این «تمرکز» است، انطباق و وفق دهد. به همین خاطرست که ما می بینیم استالینیست ها همیشه به قول تروتسکی، «دچار یک رشته چپ و راست رفتن های متناقض بوده اند»: گاهی در مقابل امپریالیسم می ایستادند، گاهی از در سازش و مماشات با آن وارد می شدند، گاهی ظاهراً از مبارزۀ طبقۀ کارگر دفاع می کردند، گاهی کاملاً آشکار به آن خیانت می کردند (به موارد آن اشاره خواهم کرد). یعنی نتیجۀ مستقیم این آموزه آن است که توسعۀ اقتصادی یک کشور، پیش از هر چیز و مقدّم بر سیاست بین المللی انقلاب (یعنی همان چشم انداز بلشویک ها) قرار می گیرد. دومین آموزه، همین «مرحله بندی» انقلاب است. یعنی این که «انقلاب ملی-دموکراتیک» الزاماً باید پیش از وقوع انقلاب سوسیالیستی تکمیل شود. دقیقاً به خاطر همین تئوری می بینیم که چگونه استالینیست ها به «بورژوازی ملی»، خصلت و نقش انقلابی تقدیم کرده اند، واگر هم اصولاً چنین بورژوازی ای وجود نداشته است، به راحتی آن را خلق کرده اند!
پیامد این «تئوری های» ناب، چیزی جز شکست جنبش چپ در جهان و خیانت آشکار به طبقه کارگر جهانی نبوده است. به عنوان نمونه، مورد اندونزی در سال ۱۹۶۵ یکی از واضح ترین و درعین حال دردآوردن ترین نمونه هاییست که ورشکستگی و خیانت های تز «انقلاب دو مرحله ای» را نشان می دهد. با افزایش تنش ها میان کارگران و دهقانان، و آغاز خیزش هایی توده ای علیه رژیم ضعیف سوکارنو، خط مشی رهبری استالینیست در پکن، در بین توده های مردم و سازمان توده ای آن ها- یعنی حزب کمونیست اندونزی (PKI)- این بود که آن ها باید با «بورژوازی ملی» و مترقی خود وارد یک جبهه شوند. نتیجه این بود که در ماه اکتبر، قریب به یک میلیون نفر از کارگران و دهقانان، طی کودتایی که به وسیلۀ ژنرال سوهارتو و با برنامه ریزی سازمان سی. آی. ای انجام شد، قتل عام شدند. کودتایی که هرچند سوکارنو را کنار زد، اما جنبش کارگری را درهم شکست و به روی کار آمدن دیکتاتوری نظامی وحشی سوهارتو منجر شد.
همین تئوری «انقلاب دومرحله ای»، استالینیست ها را به شرکت در «جبهۀ خلقی»، همراه با عناصر به اصطلاح «مترقی» و «ملی» بورژوازی، برای «پیشبرد» مرحله و فاز اول انقلاب تشویق کرده و به از میان رفتن بسیاری از نیروهای صادق و مبارز منجر شده است. به عنوان مثال، همین تئوری بود که منجر شد «حزب کمونیست امریکا»، به عنوان یک حزب استالینیست، طی دهۀ ۱۹۳۰ به دفاع از پرزیدنت روزولت بپردازد و منطقاً امروز هم از کاندیداهای «مترقی» حزب دموکرات حمایت کند. همچنین در ایران سیاست های حزب توده نسبت به قوام السلطنه، سپس نسبت به دکتر مصدق و در نهایت همکاری حزب توده و جناح «اکثریت» فدائیان با رژیم خمینی و غیره، همه ریشه در این نظریات انحرافی داشته و از علل اصلی شکست انقلاب ایران، بوده اند.
بنابراین انقلاب آتی ایران در عصر سرمایه داری جهانی، امپریالیسم، و در عصر گندیدگی بورژوازی، هیچ چیز به جز یک انقلاب سوسیالیستی نمی تواند باشد؛ منتها انقلابی که هم وظایف دموکراتیک (مثل برقراری خواسته های آزادی در بیان، پوشش، مذهب، عقیدۀ سیاسی؛ وجود امنیت اجتماعی؛ وجود قوانین مترقی؛ اصلاحات ارضی و …) و هم وظایف سوسیالیستی را ترکیب می کند و در مرکز آن، طبقۀ کارگر قرار دارد؛ انقلابی که تلاش می کند تا به وقوع تحولات انقلابی در سراسر جهان، به خصوص در کشورهای پیشرفته تر سرمایه داری، کمک بکند و با اتکا به متحدین انقلابی جهانی خود، با پیوند به انقلاب جهانی، مسیرش را دنبال کند.
پس در انتها به عنوان یک جمع بندی می توان گفت:
۱- این ایدۀ مبتذل که «کشورهای واپس مانده به لحاظ سطح نیروهای مولده، آمادۀ انقلاب سوسیالیستی نیستند»، از تزهای منشویکی، «بلشویک های قدیم» (به قول لنین) و کمینترن استالینیستی بوده که تماماً در تقابل با مارکسیزم انقلابی قرار دارد، و خلقِ چیزی به نام «بورژوازی ملی و مترقی» و دفاع از آن را اجباری می کند.
۲- باز هم باید پرسید که مقصود از رشد «کافی» چیست و در قیاس با چه معیار مشخصی قرار دارد؟ به علاوه امکان رشد «کافی» نیروهای مولد از چه طریقی میسر شد؟ و وظیفۀ طبقۀ کارگر در این میان چه خواهد بود؟ آیا باید برای رشد کافی، انتظار بکشد و یا این که یک بورژوازی «مترقی» پیدا کند؟ اگر پاسخ هر دو منفی باشد (که از نظر من هست)، طبقۀ کارگر راهی جز انقلاب نخواهد داشت. اما بلافاصله این پرسش مهم تر مطرح می شود که بر مبنای نظر شما، خطلت اجتماعی این «انقلاب»، وظایف و تکالیف آن چه خواهد بود؟
۳- لنین نیز با درک رابطۀ دیالکتیکی (و نه مکانیکی) میان «نیروهای مولده» و «مناسبات تولیدی» (و شرایط عینی انقلاب به گفتۀ مارکس)، با اتکا به قانون رشد ناموزون و مرکب، با درک از مرحلۀ امپریالیستی سرمایه داری، به درستی به این نتیجه رسید که انقلاب از ضعیف ترین حلقه انجام خواهد شد، کما این که چنین هم شد. به همین ترتیب لنین به درستی این نتیجه را عنوان کرد که در کشورهای عقب مانده به دلیل حجم بالای تناقضات، اتفاقاً طبقۀ کارگر بسیار سریع تر از کشورهای پیشرفته تر تا سر حد تسخیر قدرت سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا پیش می رود، منتها «هرچه کشوری عقب مانده تر باشد، گذار آن از سرمایه داری به سوسیالیسم دشوارتر است». شرایط عینی مد نظر مارکس، در مقیاس جهانی وجود دارد و هیچ زمانی تا این حد آماده نبوده (به طوری که باید گفت از شدت آمادگی و رسیدگی در حال گندیدن است و متأسفانه به دلیل نبود حزب طبقۀ کارگر، یعنی شرط لازم ذهنی، به انقلاب نمی انجامد). انقلاب سوسیالیستی در سطح ملی، ولو کشورهایی با سطح پایین نیروهای مولد، رخ می دهد، منتها در سطح جهانی به پایان و پیروزی می رسد. بنابراین نمی توان از لنینیزم دفاع کرد، ولی «انقلاب دومرحله ای» را توجیه کرد. بر مبنای پذیرش این «تئوری» که کشورهای توسعه نیافته ناگزیر باید انقلاب سوسیالیستی را به زمانی بعد از رشد «کافی» نیروهای مولد، موکول کنند و تا آن هنگام «انقلاب دمکراتیک» را همراه با بورژوازی «مترقی و ملی» به پیش ببرند، باید تجربۀ انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و بحث های لنین را یک سره رد کنید.
سلام متاسفانه خیلی ثقیل و نامفهوم مینویسید در نظر داشته باشید که خیلی ها تحصیلات عالیه ندارند .