به مناسبت ۱۳۶مین سالگرد درگذشت کارل مارکس

زمان تقریبی مطالعه متن ۲۲ دقیقه

نیک بیمز / ترجمه و تلخیص: آرام نوبخت

گفته می‌شود که پیشرفت اندیشه و تفکر سیاسی و اجتماعی انسان از ارسطو به مارکس می‌رسد و از این نقطه به بعد یا باید مارکس را بیش‌تر بسط داد یا او را رد کرد. این ارزیابی را قبول داشته باشیم یا نه، تردیدی نیست که مارکس غولی در مسیر تکامل اندیشه و شناخت انسان است. کسی که در حوزۀ فلسفۀ تحقیقاً انقلابی به پا کرد و همراه با یار و همرزم دیرینه‌اش انگلس، برداشت ماتریالیستی از تاریخ را بنیان گذاشت. اوج شاهکار مارکس در کتاب «کاپیتال» بود، اثری نوآورانه در تحلیل قوانین حرکت اقتصاد سرمایه‌داری با چنان نثری که حتی آکادمی‌های بورژوایی هم با تمام امکاناتشان هرگز هم‌آوردش نشدند.

اما مارکس مهم‌تر از همۀ این‌ها بانیِ جنبش سوسیالیستی انقلابی مدرن بود. تحلیل‌های علمی و تئوری‌های مارکس بیش از ۱۵۰ سال است که الهام‌بخش و سرمشق صدها میلیون انسانی بوده که در چهارگوشۀ دنیا جسارت کرده‌اند از زمین به آسمان یورش ببرند و دنیا را از وجود هر نوع ستم و نابرابری پاک کنند تا بشر بتواند تمام‌قد روی پای خود بایستد و به آزادی واقعی و ماندگار دست یابد.

به استثنای چارلز داروین، بنیانگذار تئوری تکامل، چهرۀ دیگری در قرن نوزدهم نمی‌توان یافت که چنین تأثیر شگرفی در دنیای مدرن داشته باشد؛ و البته میان این دو پیوندی است که انگلس در سخنرانی‌اش بر سر خاک مارکس چنین توضیح داد: «درست همان‌طور که داروین قانون تکامل طبیعت ارگانیک را کشف کرد، مارکس نیز قانون تکامل تاریخ بشر را کشف کرد».

ردّیه‌نویسی علیه «کاپیتال» مارکس

مارکس در شاهکارش «کاپیتال» قوانین معین تکامل جامعۀ سرمایه‌داری را نشان داد. قوانینی که منشأ، هستی، تکامل و مرگ این نظام اجتماعی و نهایتاً جایگزینی‌اش با نظامی عالی‌تر را تدوین می‌کنند.

بورژوازی و ایدئولوگ‌هایش سال‌های سال است که برای ردّ تحلیل‌های کاپیتال تقلا کرده‌اند. اما بدبیاری‌شان در این است که درست موقع اعلام مرگ و دفن مارکس، نظام سرمایه‌داری هر بار با بحران‌هایش تضادهای لاینحلی را یادآوری می‌کند که مارکس از آن‌ها پرده برداشته بود.

قریب به ده سال از بحران ۲۰۰۸ می‌گذرد که اگر نگوییم بزرگ‌ترین بحران، اما لااقل یکی از بزرگ‌ترین‌ها بود. مفسّرین و تحلیلگران رسانه‌های بورژوایی در این باب مقاله پشت مقاله نوشته‌اند. اما در بین‌شان کسی نیست که بگوید این بحران- بحرانی که میلیون‌ها نفر را خانه‌خراب کرد- سپری شده است. خیر! در عوض همگی دنبال آنند که ببینند بحران بعدی از کجا شروع می‌شود؟ از شتاب‌گیری بدهی‌ها یا گسترش سوداگری؟ از بحران بازارهای نوظهور یا افول بازارهای بورس یا …؟ امراضی که نظام سود را ده سال پیش به بحران کشاندند نه تنها درمان نشده‌اند که همچون غده‌های سرطانی بدخیم پیکرۀ سرمایه‌داری را دربر گرفته‌اند.

زمانی که کاپیتال اولین بار منتشر شد، آکادمیسین‌های بورژوا عموماً نادیده‌اش می‌گرفتند. اما وقتی این اثر از ربع آخر قرن نوزدهم به پایۀ نظری توسعۀ جنبش سوسیالیستی طبقۀ کارگر بدل شد، دیگر نمی‌توانستند همان تاکتیک پیشین خود را ادامه دهند. اینک کاپیتال می‌بایست رد می‌شد.

جالب است که یکی از جدی‌ترین تلاش‌ها برای رد مارکسیسم زیر فشارهای بورژوازیِ اواخر قرن نوزدهم، از دل خودِ جنبش سوسیالیستی بیرون آمد. اواخر دهۀ ۱۸۹۰، ادوارد برنشتاین از چهره‌های برجستۀ حزب سوسیال دمکرات آلمان که خود داعیه‌دار سنن مارکسیستی بود، دست به تجدیدنظری اساسی در تحلیل‌های مارکس زد.

در مرکز این «تجدیدنظرطلبیِ» برنشتاین یا به عبارت دقیق‌تر زیر پا گذاشتن تمام و کمال مارکس، دو موضوع مرتبط با هم قرار داشت. اول اینکه سوسیالیسم نه از دل انقلاب و تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقۀ کارگر که از خلال اصلاحات تدریجی در چهارچوب سرمایه‌داری و به‌خصوص از طریق اتحادیه‌های کارگری و پارلمان محقق خواهد شد.

و دوم اینکه به زعم برنشتاین این تحلیل مارکس که تضادهای سرمایه‌داری به فروپاشی اقتصادی خواهند انجامید، بنا به سیر رویدادها رد شده و با توسعۀ شرکت‌های بزرگ و بانک‌ها و بسط نظام اعتباری، آن طوفان‌ها و بحران‌های روزگار مارکس به گذشته پیوسته‌اند.

اما وقوع جنگ جهانی اول این چشم‌انداز برنشتاین را قاطعانه رد کرد. تضادهای سرمایه‌داری مغلوب نشده بودند، بلکه داشتند اشکالی خشن‌تر و انفجاری‌تری به خود می‌گرفتند.

این چیزی بود که هرگز در قبل نظیرش دیده نشده بود. همان‌طور که تروتسکی در اشارۀ مستقیم به برنشتاین و کل مکتب تجدیدنظرطلبی در مارکسیسم نوشت: «جنگ ۱۹۱۴ عظیم‌ترین فروپاشی یک نظام اقتصادی به دست تضادهای ذاتی‌اش در تاریخ است».

این تضادها دیگر فرضیاتی تئوریک نبودند که بر صفحات کاپیتال نقش بسته باشند؛ بلکه اینک داشتند در فلاکت و کثافت و بیماری و سلاخی بی‌وقفۀ بهترین جوانان در میدان‌های جنگ اروپا صورت مادّی به خود می‌گرفتند. اگر در قرن نوزدهم می‌شد سوسیالیسم را نظامی برتر از سرمایه‌داری پنداشت، اما در قرن بیستم با وقوع جنگ برای سود و بازار و منافع سرمایه‌داری، سوسیالیسم دیگر به یک ضرورت حیاتی برای جلوگیری از سقوط تمدن به بربریت مبدل شده بود.

چکیدۀ کل تلاش مدافعان اقتصاد بورژوایی را برای ردّ مارکس می‌توان در همین یک جمله آورد که سرمایه‌داری با تضادهای بنیادی و لاینحلی چندپاره نشده است. اولین تلاش بورژوازی، با اتکا به «قانون سه» بود که تا زمان بحران بزرگ دهۀ ۱۹۳۰ نُقل محافل بود. مطابق با این به‌اصطلاح «قانون»، عرضه تقاضای خودش را ایجاد می‌کند و به بیان دیگر از آنجایی که هر فروشندۀ کالا خود در عین حال یک خریدار نیز است، بنابراین هرگز چیزی به اسم اضافه تولید دائمی وجود نخواهد داشت و هر مشکلی که به وجود بیاید صرفاً به خاطر عدم تعادل و تناسب میان عرضه و تقاضا است.

اما بعد از فاجعۀ بحران بزرگ، این آموزه کنار گذاشته شد و جای خود را به آرای کینز داد. کینز نیز مدعی بود که مشکلات سرمایه‌داری نه به خاطر تضادهای ذاتی آن، که به خاطر «آشفتگی فکری» است و با مداخلۀ مدبرانۀ دولت برای تضمین «تقاضای مؤثر»، قابل‌حل‌.

رونق پساجنگ جهانی دوم و اضمحلال آن

اما اواسط دهۀ ۱۹۷۰ بود که با فروپاشی دورۀ رونق پساجنگ، دادگاه تاریخ حکمش را دربارۀ کینزینیسم صادر کرد. اینک گرایش نزولی نرخ سود که مارکس آن را از نظر تاریخی مهم‌ترین قانون اقتصاد سیاسی می‌دانست مجدداً عمل کرده بود.

اضمحلال این دورۀ رونق همراه شد با صعود انقلابی طبقۀ کارگر که شروعش از رویدادهای مه-ژوئن ۱۹۶۸ در فرانسه بود و با گسترش به بسیاری کشورهای دیگر، ساختارهای اقتصادی و سیاسی سرمایه‌داری را تا بن استخوان به لرزه درآورد.

اما بوژوازی قادر بود که به یُمن همدستی و خیانت‌های استالینیسم و سوسیال دمکراسی و بوروکرات‌های اتحادیه‌های کارگری علیه طبقۀ کارگر، طغیان‌های سیاسی و اقتصادی بزرگی را تاب بیاورد و از سر بگذراند.

بورژوازی که توانسته بود بر مسند قدرت باقی ماند، اینک یورشی را به طبقۀ کارگر سازمان داد که آغازگاهش از نظر سیاسی با قدرت‌گیری ریگان در امریکا و تاچر در بریتانیا بود. یک ایدئولوژی جدید «بازار آزاد» ساخته و پرداخته شد که در رأس امور قرار گرفت. به کلام مارگارت تاچر، «هیچ بدیل دیگری نبود».

اما مسأله صرفاً بر سر یک ایدئولوژی جدید نبود. سرمایه‌داری به واسطۀ استفاده از تکنولوژی‌های اطلاعات و کامیپوترها دست به یک تجدیدساختار مهم زد. این فرایند به چیزی انجامید که در حال حاضر «جهانی‌سازی» تولید اطلاق می‌شود.

جهانی‌سازی پیامدهای دامنه‌داری داشت و از تمام سازمان‌ها و احزاب استالینیست و سوسیال دمکرات و اتحادیه‌های کارگری و جنبش‌های به‌اصطلاح رهایی‎‌بخش ملی که همگی متکی بر برنامه‌های ملی بودند، گوی سبقت را ربود.

یکی از گویاترین نمودهای این فرایند در سال ۱۹۸۹-۹۱ با انحلال رژیم‌های استالینیستی اروپای شرقی و سپس خود اتحاد جماهیر شوروی که به نادرستی برچسب «مارکسیستی» خورده بودند، ظاهر شد.

انحلال اتحاد جماهیر شوروی، بساط سیورسات و بزم بورژوازی و ایدئولوگ‌هایش را فراهم آورد. از پشت تریبون‌ها و سکوهای خطالبه تا رسانه‌ها و دانشگاه‌ها و اتاق‌های فکر پرمنبع، ادعا شد که اضمحلال شوروی تأیید نهایی بر برتری مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و منابع مالی است و اینکه «بازار آزاد» تنها شکل سازماندهی اقتصادی-اجتماعیِ پایدار و تاریخاً ممکن است و برنامه‌ریزی اقتصادی سوسیالیستی آگاهانه امری ذاتاً ناممکن؛ و در نهایت و مهم‌تر از همه اینکه مارکسیسم برای همیشه مُرده و به خاک سپرده شده.

سرمایه‌داری که از شرّ دشمن قسم‌خورده‌اش یعنی انقلاب سوسیالیستی خلاص شده بود، اکنون مدعی پیشرفت اقتصادی و دمکراسی و صلح برای مردم جهان شد.

بحران‌ها و جنایات یک ربع قرن اخیر

اما دادگاه تاریخ در مورد این ادعا نیز حکمش را صادر کرد. یک ربع قرن اخیر شاهد جنگ‌های مداوم، رشد تصاعدی نابرابری‌های اجتماعی، اشکال خشن‌تر و استبدادی‌تر حکمرانی، سانسور دولتی، مهاجرت و پناهندگیِ میلیون‌ها تن، بازگشت اردوگاه‌های کار اجباری، جدایی اجباری کودکان از والدین، تشدید خشونت پلیسی، ظهور سازمان‌های فاشیستی و راست افراطی بوده است.

حتی همان زمان که بورژوازی خودش را با آموزه‌های جدیدی مثل «فرضیۀ بازارهای کارآمد» مشغول کرده بود نیز ابرهای طوفانی در حال تجمع بودند. بحران‌های مالی که با سقوط بازار بورس جهانی در اکتبر ۱۹۸۷ آغاز شدند، سال ۲۰۰۸ به اوج رسیدند و جدی‌ترین بحران را در قیاس با رکود بزرگ دهۀ ۱۹۳۰ رقم زدند.

از آن زمان به بعد حکومت‌ها و بانک‌های مرکزی (و خاصه فدرال رزرو امریکا) مشغول پمپاز تریلیون‌ها دلار به نظام مالی و انتقال ثروت‌های افسانه‌ای به همان مؤسسات مالی و بانک‌هایی بوده‌اند که با فعالیت‌هایشان متهمان ردیف اول بحران ۲۰۰۸ بوده‌اند.

در سراسر دنیا اما هزینۀ فاجعۀ اقتصادی را طبقۀ کارگر با انجماد و تنزل دستمزدها و کاهش مخارج اجتماعی پرداخته است. استثمار با اشکال جدیدی که فی‌المثل می‌توان در شرکت آمازون سراغ گرفت، تشدید شده و صدها میلیون جوان از چشم‌انداز یک آیندۀ امن بی‌بهره شده‌اند.

یکی از جمع‌بندی‌های مارکس که غالباً بیش از همه نقد می‌شده این تحلیل او است که منطقی عین و ذاتی نظام سرمایه‌داری منجر به انباشت ثروت در یک سو و خلق فقر و فلاکت و حقارت در سوی دیگر می‌شود.

اما وضعیت امروز چگونه است؟

از سال ۲۰۰۸ به این سو سیاست‌های حکومت امریکا و به درجات مختلف باقی دنیا باعث نهادیه شدن فرایندی شده که طی آن بازارهای مالی و بورس درست مثل یک جاروبرقی غول‌پیکر عمل می‌کنند؛ یعنی ثروت را می‌مکند و به دست الیگارشی مالی و ابرشرکت‌ها می‌رسانند.

این نه مطلقاً یک پدیدۀ موقتی، بلکه یک خصلت دائمی و غالب حیات اقتصادی است. در عوض اما مطالبۀ کارگران برای بهبود شرایط، درمان، آموزش، خدمات اجتماعی، نگهداری از سالمندان، حقوق بازنشستگی یا ساخت زیرساخت‌های اجتماعی، همه و همه با این پاسخ روبه‌رو می‌شوند که «پول نیست!». البته این حرف درست است، نه از این جهت که تولید ثروت ناکافی است، بلکه به این خاطر که ثروتِ تولیدشده از قِبَل کار و مهارت و نبوغ میلیون‌ها کارگر در سراسر دنیا دارد در مقیاسی بی‌سابقه به حساب‌های بانکی و جیب ابرثروتممدان سرازیر می‌شود.

ظهور دوبارۀ طبقۀ کارگر

الیگارشی مالی و دولت‌ها و نهادهایشان تا این مقطع توانسته‌اند تقریباً بلامنازع به فعالیتشان ادامه دهند. البته نه به این خاطر که کمبودی در ضدیت و خصومت با آن‌هاست. خیر، برعکس خشم و نفرت از آن‌ها در غلیان است. آن‌ها توانسته‌اند چنین کنند چون طبقۀ کارگر منکوب همۀ احزاب هیأت حاکمۀ سیاسی، اتحادیه‌های کارگری زرد و رفرمیست‌های چپ شده که مبارزۀ طبقاتی را موضوعِ گذشته می‌دانند و در عوض دل‌مشغولی‌شان سیاست‌های هویتی و تمرکز بر نژاد و جنسیت و گرایش جنسی و ملیت و نظایر این‌ها است تا مقولۀ طبقه را کنار بزنند.

اما این وضعیت در شُرُف تغییر است. سال ۲۰۱۸، سال خیز دوبارۀ مبارزۀ طبقاتی در سراسر دنیا بود. شرایط گندیدگی سرمایه‌داری، طبقۀ کارگر را رادیکالیزه کرده است. اما این مبارزه را باید به لحاظ سیاسی به درک قوانین سرمایه‌داری مسلح کرد. اکنون پرسش این است که چطور باید مارکس و اثر تأثیرگذارش یعنی کاپیتال را فهمید؟

مارکس: دانشمند و انقلابی

آنچه به چنین درکی کمک می‌کند، روشن کردن این موضوع است که گرچه مارکس تحلیلی علمی از قوانین توسعۀ سرمایه‌داری به دست داد، اما مطلقاً این کار را به خاطر جذابیت آکادمیکش نکرد. هدف مارکس این بود که سلاح تئوریک لازم را برای سرنگونی سرمایه‌داری و پایان ستم طبقاتی و از این رو گشودن مسیر توسعۀ شکل عالی‌تری از جامعه که در آن تکامل هر فرد شرط تکامل همه باشد، به دست طبقۀ کارگر بدهد.

بنابراین کاپیتال یک کتاب «اقتصادی» به معنی دقیق کلمه نیست، بلکه محور اصلی آن را چنین مبارزه‌ای شکل می‌دهد. مارکسِ دانشمند و مارکسِ انقلابی از هم جدایی‌ناپذیرند. در واقع دستاوردهای علمی او تنها از جهت امکان‌پذیر شدند که او یک انقلابی بود، با رویکردی انتقادی به جامعۀ بورژوایی و درک اینکه مقولات اقتصادی برخلاف نظر اقتصاددانان بورژوا نه «طبیعی» و ازلی که محصول تکامل تاریخی هستند.

مارکس البته حیات فکری و سیاسی خود را به‌عنوان یک «مارکسیست» آغاز نکرد. اما پس چه مسیری را برای تکامل خود پیمود؟

از دمکرات انقلابی به «مارکسیست»

مارکس حیات سیاسی‌اش را به‌عنوان یک دمکرات انقلابی آغاز کرد و با مسأله‌ای درگیر بود که موضوع سیاسی کلیدی آلمانِ آن دوره محسوب می‌شد: چه‌طور باید آلمان را به عصر مدرن وارد کرد؟ چه‌طور می‌توان آلمان را در امتداد همان تحولات بزرگ انقلاب فرانسه در فاصلۀ سال‌های ۱۷۸۹ و ۱۷۹۳ دگرگون کرد؟

فلسفۀ هگل آن چیزی بود که تأثیری شگرف بر تحول فکری مارکس به جای گذاشت. مارکس مطالعاتش را در حوزۀ حقوق آغاز کرده بود، اما فلسفه به زودی به مشغولیت اصلی‌اش بدل گشت. این اتفاق از آن رو بود که از یک سو مسائل فلسفی پیوند تنگاتنگی با سیاست داشتند و از سوی دیگر مسائل سیاسی بزرگی در دستور کار قرار داشتند.

آن‌هایی که خواهان تغییرات سیاسی در آلمان بودند از مجرای این استدلال وارد می‌شدند که وقتی علوم طبیعی برای مولد بودن از قید و بند مذهب رها شده‌اند، پس سیاست هم به همین‌سان باید از قید مذهب خلاصی یابد. بنابراین فلسفه و به عبارتی خِرَد درست همان‌طور که به پایۀ علوم طبیعی بدل شده بود، می‌بایست به بنیان سازماندهی سیاسی نیز تبدیل می‌شد.

از منظر هگل، «دولت» تجسم «خرد» بود. اما دقیقاً همین‌جا بود که تناقضی به وجود می‌آمد: دشمن خرد، مذهب بود؛ اما دولت پروس، حامی مذهب و متکی بر آن. از این رو دولت پروس، فلسفه و دست یازیدنش به خرد را دشمن مذهب و متعاقباً دشمن خودِ دولت به حساب می‌آورد.

این حمایت دولت از مذهب، با اعمال سانسور شکل مادی به خود می‌گرفت. مبارزۀ مارکس با سانسور با فعالیت او به‌عنوان خبرنگار و سپس سردبیر «راینیشه سایتونگ» آغاز شد؛ یعنی نشریه‌ای که لیبرال‌های بورژوا برای تشویق اصلاحات دولت پروس مطابق با تحولات فرانسه به راه انداخته بودند.

این تجربه برای مارکس بسیار سازنده بود؛ مارکس می‌دید که دولت در مواجهه با مسألۀ دزدی چوب توسط دهقانان و فقر دهقانان تولیدکنندۀ شراب در منطقۀ موسل، نه بر مبنای «خرد» که علناً همسو با منافع زمینداران عمل می‌کند. هما‌ن‌طور که مارکس بعدتر نوشت: «خود را در موقعیت شرم‌آورِ بحث دربارۀ آن چیزی دیدم که منافع مادی نامیده می‌شود».

مالکان بورژوای روزنامه گمان می‌کردند که اگر خط مطیعانه‌تری را در سرمقاله پیش ببرند می‌توانند از گزند تیغ سانسور بگریزند. مارکس اما با این موضع‌گیری مخالفت کرد و در حالی که تنها ۲۵ سال داشت از صحنۀ عمومی کناره گرفت تا به ارزیابی انتقادی مجدد فلسفۀ هگل بپردازد و شک و تردیدهایی را که دربارۀ «دولت به‌عنوان تجسم خرد» بر وی هجوم آورده بودند برطرف کند.

مفهوم ماتریالیستی تاریخ

ارزیابی انتقادی دوبارۀ فلسفۀ حق هگل و خاصه نحوۀ برخورد هگل با مقولۀ دولت، بعدتر به اوج رسید و به انقلابی در اندیشۀ بشر یعنی توسعۀ برداشت ماتریالیستی از تاریخ انجامید.

به زعم منتقدان پیشین هگل، فلسفۀ او که به اسم خرد به توجیهی برای دولت پروس بدل شده بود، نتیجۀ چشم‌انداز محافظه‌کارانۀ خودِ هگل بود. مارکس اما بیش‌تر به عمق رفت و نشان داد که مشکل در قلب خودِ متد هگل است که هر تحولی را محصول تفکر بشر می‌بیند. بنابراین در این دیدگاه دولت همچون نتیجۀ خرد و منطق فهم می‌شد. به بیان دیگر هگل دنیا را وارونه معرفی می‌کرد.

این وارونگی را می‌شد در تحلیل هگل دربارۀ دولت دید. به اعتقاد هگل دولت بود که اصل سازمانده و منطقی «جامعۀ مدنی» (خانواده، کسب و کار و فعالیت‌های روزمرۀ زندگی) را شکل می‌داد. اما مارکس توضیح داد که کاملاً برعکس است. دولت از درون جامعۀ مدنی برخاسته و آناتومی این جامعه را باید در اقتصاد سیاسی جست. به بیان دیگر می‌بایست از جامعه یک تحلیل مادی به دست داد.

اما چنین تحلیلی نمی‌توانست با بازگشت به فلسفۀ ماتریالیستی فیلسوفان عصر روشنگری قرن ۱۸ انجام شود، چرا که این فلسفه کاملاً ناتوان از پاسخ به این سؤال بود که جامعه چه‌طور تکامل یافته.

به اعتقاد ماتریالیست‌های فرانسوی انسان محصول محیط اجتماعی خود بود. نتیجۀ بسیار مهم این برداشت این بود که فضایل و رذایل انسان را باید در همین محیط اجتماعی جست و نه در خصوصیات خدادادی یا موهبت الهی و گناه اولیۀ آدم و حوا؛ و اینکه اگر بتوان محیط را تغییر داد، فضایل او را می‌توان بیش‌تر و رذایلش را مداوماً محو کرد. بنابراین تغییر در محیط اجتماعی منجر به تغییر در آگاهی خواهد شد. و اما محیط اجتماعی چگونه تغییر می‌کند؟ پاسخ این بود: با تغییر در افکار عمومی یا همان آگاهی اجتماعی. اما آگاهی اجتماعی یا افکار عمومی، خودش محصول محیط اجتماعی است. بنابراین در اینجا ماتریالیست‌های فرانسوی به معمای غامضی برمی‌خوردند که ناتوان از حلش بودند.

راه‌حل این معما را مارکس در اثر ایدئولوژی آلمانی به سال ۱۸۴۵ تدوین کرد. در این اثر مارکس به همراه انگلس که اکنون همکار نزدیکش شده و پیش‌تر او را به مطالعۀ اقتصاد سیاسی سوق داده بود، به بازنگری انتقادی فلسفه پرداختند.

این دو در ایدئولوژی آلمانی می‌نویسند که باید از انسان واقعی، فعالیت‌هایش، محیط مادی زندگی او، تغییرات شرایط مادی او به واسطۀ فعالیت‌هایش و به‌خصوص تولید آغاز کرد:

«انسان را می‌توان با آگاهی، با مذهب یا با هر چیز دیگری که مایلید از حیوانات تمییز داد. اما انسان‌ها به محض آغاز تولیدِ ابزار معاش‌شان است که خودشان را از حیوانات متمایز میکنند… با تولید ابزار معاش‌شان است که انسان‌ها غیرمستقیماً مشغول تولید زندگی مادی واقعی خود می‌شوند».

برداشت ماتریالیستی از تاریخ به طور موجزی در مقدمۀ مشهور «نقدی بر اقتصاد سیاسی» به سال ۱۸۵۹ جمع‌بندی می‌شود:

«انسان‌ها در تولید اجتماعی هستی خود ناگزیر قدم به مناسبات اجتماعی معینی می‌گذارند که مستقل از ارادۀ آنان وجود دارند، یعنی مناسبات تولیدیِ متناسب با سطح معینی از توسعۀ نیروهای مولد مادی آن‌ها… در مرحله‌ای معین از این توسعه، نیروهای مولد مادی جامعه به تصادم با مناسبات تولیدی موجود و مناسبات مالکیتی که تاکنون در ظرف آن عمل می‌کرده‌اند کشیده می‌شوند… این مناسبات به جای توسعۀ نیروهای مولد به غل و زنجیرهایی بر پای نیروهای مولد بدل می‌شوند. سپس برهۀ انقلاب اجتماعی آغاز می‌شود».

بعد از تشریح برداشت ماتریالیستی از تاریخ، اینک وظیفۀ بعدی عبارت بود از کاربست آن در حوزۀ اقتصاد سرمایه‌داری و کشف قوانین توسعۀ سرمایه‌داری. اما چنین تحلیلی دربارۀ سرمایه‌داری که پیچیده‌ترینِ تمامِ صورت‌بندی‌های اقتصادی-اجتماعی بود، با چالش‌های نظری بزرگی روبه‌رو می‌شد.

سؤال این بود که از کجا باید آغاز کرد؟ از تکنولوژی و توسعۀ نیروهای مولد؟ یا از مردم؟ یا تقسیم مردم به طبقات؟ یا شاید از سرمایه و پول و مالیه؟ یا …؟

گروندرسۀ مارکس

مارکس ظرف چند ماه در فاصلۀ سال‌های ۱۸۵۷ و ۱۸۵۸ توانست این نقطۀ شروع را کشف کند. با بروز یک بحران اقتصادی بزرگ که به اعتقاد مارکس می‌توانست خیز انقلابی جدیدی را بعد از شکست انقلاب‌های ۱۸۴۸ به ارمغان بیاورد، مارکس مجدداً به تحقیق دربارۀ اقتصاد سیاسی بازگردانده شد.

او برای تدارک این جنبش انقلابی شبانه روز مشغول فعالیت شد. نتایج این فعالیت را می‌توان در «گروندریسه» یافت که در حکم پیش‌نویس اثری بعدی او «کاپیتال» بود.

این اثر به یک سفر اکتشافی می‌ماند. نقطۀ شروع گروندریسه از مقولۀ پول است. از این رو مارکس به نقد مفصل تحلیل پرودونیست‌های فرانسه می‌پردازد. پرودونیست‌ها پیشگام نوعی سوسیالیسم خرده بورژوایی بر مبنای پیشه‌وران و صنعتگران خرده‌پا بودند و به باورشان می‌شد با اصلاح نظام پولی ضمن حفظ تولید کالایی (یعنی تولید اجناس برای بازار) بر استثمار نظام سرمایه‌داری فائق آمد.

با این حال اما نقصی مهلک در این رویکرد بود. پول یک نوع وسیلۀ فنی نبود که اختراع شده باشد و بتواند جای خود را به مکانیسمی دیگر یا نظام اصلاح‌شدۀ پولی بدهد. پول از دل خود نظام تولید کالایی برخاسته بود، نظامی که پرودونیست‌ها قصد حفظش را داشتند. پایان دادن به نظام پولی موجود ضمن حفظ تولید کالایی به این می‌مانست که کسی بخواهد بدون الغای کلیسای کاتولیک، از شر پاپ خلاص شود.

مارکس بعد از بررسی پول به ارزیابی مسألۀ سرمایه می‌پردازد و بعد از پایان ۸۸۰ صفحه تحلیل به نقطۀ شروع می‌رسد: «نخستین مقوله‌ای که ثروت بورژوازی خود را در آن هویدا می‌کند، مقولۀ کالا است». این جملۀ کوتاه نقطۀ عطفی در درک انسان بود.

کاپیتال مارکس

به همین ترتیب، کاپیتال چنین آغاز می‌کند:

«ثروت جوامعی که شیوۀ تولید سرمایه‌داری بر آن‌ها حکمفرماست، خود را به صورت “تودۀ عظیمی از کالاها” جلوه‌گر می‌کند. یک کالای منفرد همچون شکل اولیۀ آن ظاهر می‌شود. بنابراین تحقیق ما نیز با تحلیل کالا آغاز می‌شود».

مارکس سپس نشان می‌دهد که کالا، وحدت دو جزء است. کالا ابتدای به ساکن یک ارزش مصرفی است، یعنی چیزی که یک نیاز مادی را ارضا می‌کند، خواه این نیاز مربوط به مصرف فوری باشد یا تولید بیش‌تر.

اما کالا در عین حال ارزشی است که خود را به شکل ارزش مبادله نشان می‌دهد؛ یعنی رابطه‌ای که در آن ارزش‌های مصرفی مختلف با یک‌دیگر معاوضه می‌شوند. مارکس سپس به ارزیابی این رابطه می‌پردازد.

او در اینجا دست روی نکتۀ تعیین‌کننده‌ای می‌گذارد که اساس همۀ تحلیل‌های بعدی‌اش را شکل می‌دهد: اگر من بگویم که ۲۰ یارد پارچه معادل با یک دست کُت است و به عبارت دیگر ۲۰ یارد پارچه با یک کُت مبادله می‌شود، در واقع دارم می‌گویم که این دو چیزِ متفاوت سنجش‌پذیرند و کمیت یکسانی دارند. اما برای داشتن کمیت یکسان، این دو باید کیفیتاً هم یک چیز باشند. پس آن کیفیت مشترک بین این دو چیز متفاوت چیست؟

کیفیت مشترک این دو در آن است که همگی محصولات کار انسان هستند و سنجش این کار انسانی عمومی یا مجرّد، همانی چیزی است که نسبت‌های مبادله را تعیین می‌کند.

هر کالا ارزشی دارد که با مقدار کار اجتماعاً لازم در تولید آن تعیین می‌شود. اما چرا مارکس از عبارت «اجتماعاً لازم» استفاده می‌کند؟ به این دلیل روشن که مثلاً برای تولید ۲۰ یارد پارچه به طور متوسط یک ساعت زمان لازم است و برای تولید یک کت هم به طور متوسط به یک ساعت و به این ترتیب این دو معادل هم خواهند شد. اما اگر بافنده‌ای برای تولید ۲۰ یارد پارچه دو ساعت زمان صرف کند، نمی‌تواند با معاوضه‌اش در بازار دو دست کت بگیرد. در واقع یک ساعت از کار مشخص او را نمی‌توان کار مجرد اجتماعاً لازم به حساب آورد، چرا که او دو برابرِ یک بافندۀ متوسط کار کرده است.

ضمناً کسی به این شخصِ بافنده نمی‌گوید که یک ساعت از کارش اجتماعاً غیرلازم بوده است. بلکه رابطۀ کالای او با سایر کالاها- یعنی سایر چیزها– در بازار است که چنین می‌کند. در اینجا ما وارد مبحث «فتیشیسم کالایی» مارکس می‌شویم که در دنیای امروز اشکال فوق‌العاده‌ای به خود گرفته. مثلاً حرکت بازارهای مالی یا حساب‌های سود و زیان و خلاصه چیزها هستند که با یک اشاره، به میلیون‌ها انسان می‌گویند باید از زندگی ساقط شوند.

و اما ارزش چگونه خود را جلوه‌گر یا آشکار می‌کند؟ اگر من ۲۰ یارد پارچه را بگیرم و هرچه قدر که می‌خواهم بچلانم و انواع آزمایش‌های شیمیایی را رویش انجام بدهم، حتی یک ذره ارزش هم در آن نمی‌یابم. ولی این پارچه ارزش دارد، یعنی به چیزی می‌ارزد. در واقع فقط زمانی ارزش محتوایی پارچه نشان داده می‌شود که وارد رابطۀ مبادله با کالایی دیگر (در این مثال کت) شود. این رابطۀ مبادله با مقدار کمّی ارزشی که کت دارد تعیین می‌شود. کت در اینجا نمایندۀ مادی ارزش محتوایی درون پارچه است.

اما این هنوز کافی نیست. پارچه باید بتواند ارزش خودش را در رابطه با کلّ دنیای کالاها نشان دهد. تولید کالایی خود منجر به شکلگیری یک کالای ویژه می‌شود که از جدای از همۀ دیگر کالاها است و نمایندۀ مادی عام ارزش همۀ کالاها. این کالا، پول نام دارد. پول نمایندۀ مادی مقدار کار مجرد انسانی درون همۀ کالاها به‌عنوان جوهرۀ ارزش آن‌ها است.

مارکس در این ارزیابی‌اش از شکل ارزش که هرگز اقتصاددانان بورژوای کلاسیک به سراغش نرفته بودند، یک پیشرفت تعیین‌کننده می‌کند و آن کشف چیزی است که «خصلت دوگانۀ کار» خوانده می‌شود؛ چیزی که به قول مارکس «برای درک اقتصاد سیاسی حیاتی است».

در اینجا به ذکر یک دلیل برای این گفته اشاره می‌کنیم. همان‌طور که ملاحظه کردیم، مارکس توضیح می‌دهد که پایۀ مادی انقلاب اجتماعی در رشد تضاد میان توسعۀ نیروهای مولد جامعه از یک سو و مناسبات اجتماعی از سوی دیگر است.

حال این تضاد چگونه خود را در کالا، این شکل سلولی سرمایه‌داری، نمایان می‌کند؟

توسعۀ نیروهای مولد در تولید پارچه باعث افزایش ارزش‌های مصرفی مادی خواهد شد. اما ارزش هر یارد پارچه کاهش خواهد یافت، چرا که حاوی زمان کار اجتماعاً لازم کمتری خواهد بود. بنابراین یک حرکت متناقض را شاهدیم.

توسعۀ نیروهای مولد باعث افزایش ارزش‌های مصرفی شده، اما از ارزش هر قطعه پارچه کاسته است. با این حال تولید سرمایه‌دارانه، تولید برای افزایش ثروت مادی نیست، بلکه تولید با هدف بسط ارزش است.

مارکس قبل از این به نمود این تضاد در «مانیفیست کمونیست» اشاره کرده بود. در آنجا خاطر نشان می‌کند که در بحران‌های سرمایه‌داری، اپیدمی‌هایی رخ می‌دهد که «در همۀ برهه‌های سابق به شوخی می‌مانستند: اپیدمی اضافه تولید». جامعه به عقب می‌رود و صنعت و تجارت نابود می‌شود. اما چرا؟ اینکه با وجود کلی صنعت و تجارت و تمدن، میلیون‌ها نفر به ورطۀ فقر می‌افتند به خاطر قحطی یا بلایای طبیعی مانند اعصار گذشته نیست، بلکه به این خاطر است که نیروهای مولد به تصادم با مناسبات تولیدی خود کشیده شده‌اند.

مارکس که نشان داده بود چه‌طور پول به‌عنوان نمایندۀ عام ارزش از دل شکل کالایی تولید بیرون می‌آید، سپس تحلیلش را دربارۀ کنش و واکنش میان پول و کالاها تکامل می‌ببخشد.

از منظر کالا، این رابطه شکل کالا-پول-کالا می‌گیرد. یعنی مبادلۀ کالا در ازای پول و سپس خرید کالای دیگری با پول. این حرکت با پول تمام می‌شود، چون کالایی که خریداری شده از حوزۀ گردش بیرون می‌افتد و مصرف می‌شود.

اما از منظر پول، این حرکت بسیار متفاوت است. در این اینجا شکل گردش به صورت پول-کالا-پول در می‌آید. پول در انتهای این فرایند از گردش خارج نمی‌شود، بلکه این فرایند را دوباره آغاز می‌کند. در اینجا ما شاهد پیدایش سرمایه به مثابۀ یک ارزشِ خودافزا هستیم.

پول به‌عنوان نمایندۀ مادی ارزش با خرید کالاها وارد گردش می‌شود. سپس این کالاها به پول مبدل و دوباره صرف خرید کالا می‌شوند. اما در این مدار، پول به‌عنوان سرمایه اندازه‌اش را افزایش می‌دهد. اگر این افزایش نباشد، هیچ نقطه‌ای برای آغاز وجود ندارد و دارندۀ پول احتمالاً ترجیح می‌دهد که آن را در جیبش نگه دارد. بنابراین منشأ این بسط پول یا به عبارتی بسط ارزش چیست؟

چگونه وقتی در حوزۀ گردش معادل‌ها با معادل‌ها معاوضه می‌شوند، ارزش افزونه به وجود می‌آید؟

این مسأله‌ای است که ذهن پیشینیان مارکس را به خود مشغول کرده بود. بر مبنای قانون ارزش چه طور بسط ارزش رخ می‌داد؟ اینکه بخواهیم مسأله را این طور توضیح بدهیم که نوعی سرقت و دزدی رخ داده یا سرمایه‌دار کالایش را بیش از ارزش واقعی‌اش فروخته است، کاری از پیش نمی‌برد. بی‌شک هر دوی این موارد رخ می‌دهند، اما مجموع کل ارزش افزایش پیدا نمی‌کند، بلکه صرفاً بازتوزیع شده است. مثلاً اگر من و شما در یک اتاق باشیم و من ۱۰ دلار از جیب شما بردارم، ارزشی که دست من است افزایش پیدا می‌کند، اما کلّ ارزش موجود در این اتاق تغییری نمی‌کند. در حالی که ویژگی بارز نظام سرمایه‌داری در کلیت خودش، بسط ارزش است.

این مانع بزرگی بود که مارکس بر آن غلبه کرد. به قول او «خرپول‌ها» باید خیلی خوش‌شانس باشند که بتوانند در بازار کالایی پیدا کنند که خودش منشأ ارزش افزونه باشد. این کالای خاص، نیروی کار نام دارد؛ کالایی که کارگر به سرمایه‌دار می‌فروشد.

سرمایه‌دار بعد از خرید کالای نیروی کار، مثل هر خریدار دیگر کالا در بازار، حق مصرفش را از آنِ خود می‌کند سرمایه‌دار که مواد خام و سایر ابزار تولید را هم خریداری کرده، نیروی کار را مصرف می‌کند؛ یعنی کارگر را وامی‌دارد که این مواد خام و ابزار تولید را به کالای دیگری تبدیل کند که برای کسب پول بیش‌تر در بازار فروخته شود. مواد خام و ابزار تولید ارزشی متجسم در خود را به کالای نهایی منتقل می‌کنند. بنابراین نه مصرف این مواد و ابزار تولید، بلکه مصرف نیروی کار است که باعث افزایش ارزش کل می‌شود.

اما چرا؟ چون ارزش کالایی که کارگر به سرمایه‌دار می‌فروشد (یعنی نیروی کار) کم‌تر از ارزشی است که او در طول روزِ کاری خود اضافه می‌کند. آنچه کارگر می‌فروشد کارش نیست، بلکه ظرفیت کار یا نیروی کارش است.

ارزش کالای نیروی کار، معادل است با ارزش کالاهایی که برای بازتولیدش ضروری است؛ یعنی ارزش کالاهای لازم برای حفظ بقای کارگر و خانواده‌اش به طوری که بتواند نسل بعدی کارگران را بسازد. فرض کنیم که این کالاها ارزشی معادل با چهار ساعت کار اجتماعاً لازم داشته باشند. اما کارگر نه فقط چهار ساعت، که هشت یا ده یا حتی بیش‌تر کار می‌کند. سرمایه‌دار مثل مالک هر کالای دیگری، با مصرف نیروی کار ثمرات ارزش مصرفی این کالا را مال خود می‌داند. ارزش مصرفی کالای نیروی کار که در فرایند تولید محقق می‌شود، همان ارزش اضافی یا ارزش افزونه‌ای است که می‌آفریند.

انگلس به‌حق بر اهمیت دوران‌ساز این کشف مارکس انگشت تأکید گذاشت و توضیح می‌دهد که مارکس به هیچ وجه اولین سوسیالیست نبود. سوسیالیسم دوران اولیه منتقد سرسخت سرمایه‌داری و آثارش بود. اما قادر به توضیح این آثار نبود. بلکه فقط می‌توانست استمار طبقۀ کارگر و این آثار را به‌عنوان امری شیطانی محکوم کند. قادر نبود ماهیت خود این فرایند را درک کند. این کاری بود با کشف ارزش اضافی انجام پذیرفت.

انگلس توضیح داد که با این دو کشف بزرگِ «برداشت ماتریالیستی از تاریخ و افشای راز تولید سرمایه‌دارانه از طریق ارزش اضافی … سوسیالیسم به یک علم بدل شد. کار بعدی عبارت بود از تدوین تمام جزئیات و مناسبات آن».

نقش انقلابی طبقۀ کارگر

با کشف راز ارزش اضافی، مارکس اثبات کرد که طبقۀ کارگر تنها نیرویی درون سرمایه‌داری است که وظیفۀ تاریخی سرنگونی آن را به عهده دارد و هیچ نیروی اجتماعی دیگری قادر به انجام این وظیفه نیست.

مارکس راستیِ نتیجه‌ای را که سابقاً به آن دست یافته بود نشان داد: مأموریت طبقۀ کارگر بنا به جایگاه اجتماعی‌اش درون شیوۀ تولید سرمایه‌داری، عبارت است از سرنگونی این شیوۀ تولیدی و اُس و اساس آن یعنی کل نظام تولید کالایی. طبقۀ کارگر نه صرفاً یک طبقۀ استثمارشده، که طبقه‌ای انقلابی بود که خودِ سرمایه‌داری زاییده است.

مارکس در یکی از نوشته‌های اولیه‌اش آورده بود: «مسأله این نیست که فلان پرولتر یا حتی کلّ پرولتاریا در این لحظه چه هدفی را برای خود متصور است. مسأله این است که پرولتاریا چیست و مطابق با این چیستی، تاریخاً چه کار باید بکند. وضع زندگی پرولتاریا در کل سازمان جامعۀ بورژوایی امروز، واضحاً از پیش حاکی از  هدف و عمل تاریخی او است».

همان‌طور که در ابتدا اشاره شد، تحلیل مارکس در ابتدا نادیده گرفته شد تا بلکه به فراموشی سپرده شود. اما اینک تئوری او می‌بایست رد می‌شد و تا جایی که به این وظیفه برمی‌گشت، می‌بایست ادعا می‌شد که کل روش او غیرعلمی و دلبخواهی است و مارکس با شروع از کالا و سپس ارزیابی تضادهای درونی آن تئوری‌ای ساخته که به نتیجۀ مطلوبش برسد.

این ادعا که نقطۀ عزیمت مارکس دلبخواهی بوده، جزء اصلی حملاتی است که علیه مارکس می‌شود. از زمان بوهم-باورک که اولین بار چنین ادعایی را در دهۀ ۱۸۹۰ مطرح کرد تا به امروز مخالفان بورژوا همین حرف را تکرار کرده‌اند. اما دامنۀ این ادعای مرکزی حتی به کتاب‌ها و سلسله سخنرانی‌های آنلاین دیوی هاروی هم که خیلی‌ها «استاد راهنمای» کاپیتالِ مارکس می‌دانندش رسیده است.

هاروی می‌گوید که «نقطۀ عزیمت مارکس، مفهوم کالا است» و «فهم این موضوع حائز اهمیت است که مارکس بر مبنای نتیجه‌ای که از پیش تعیین شده، مشغول ساختن یک استدلال است».

در صورتی که اگر این طور بود، کل تحلیل مارکس بر این مبنا که تماماً غیرعلمی است تاکنون فروپاشیده بود.

مارکس در واقع در واپسین سال‌های حیاتش به چنین انتقادهایی پاسخ داده بود: «من بر مبنای “مفاهیم” و تبعاً از “مفهوم ارزش” حرکت نمی‌کنم… نقطۀ حرکت من ساده‌ترین شکل اجتماعی است که محصول کار در جامعۀ معاصر خود را در قالبش متجلی می‌کند و آن “کالا” است».

برای شرح این نکتۀ فوق‌العاده مهم مثالی می‌زنیم. یک پیمانه برنج که برده تولید می‌کند همان‌قدر ارزش مصرفی دارد که یک پیمانه برنجِ تولیدیِ کشاورز دهقان. اما این محصول کار در دو شکل اجتماعی متفاوت به بار می‌آیند. هر جامعه متکی بر کاربرد کار انسانی است. اما این کاربرد در درون مناسبات اجتماعی معینی صورت می‌پذیرد.

در مورد اول، یک پیمانه برنج محصول کار برده‌ای است که مایملک ارباب خود محسوب می‌شود. او کالا و به عبارتی چیزی مادی به قصد مبادله تولید نکرده است. در مورد دوم همان چیز تولید شده، اما این محصول کار در مجموعه‌ای تماماً متفاوت از مناسبات اجتماعی تنیده شده است.

«کالا» به مثابۀ نقطۀ عزیمت مارکس

انتخاب کالا به‌عنوان نقطۀ عزیمت از سوی مارکس نه امری دلبخواهانه که تماماً ماتریالیستی و علمی است. در درون کالا یا به قول مارکس «ساده‌ترین امر انضامی اقتصادی» در اقتصاد سرمایه‌داری، در واقع دی‌ان‌ایِ این نظام اجتماعی قرار دارد.

اگر کسی ماهیت اساسی کالا یا این سلول اقتصاد سرمایه‌داری را همچون مارکس کاوش علمی نکرده باشد، در آن صورت قادر به درک مهم‌ترین پدیدۀ دوران ما و بحران‌های ادواری نظام سود و بنابراین شیوۀ سرنگونی آن نخواهد بود.

دیدیم که کالا از وحدت دو جزء متضاد یعنی ارزش مصرفی و ارزش مبادله تشکیل شده است و اینکه رشد نیروهای مولد از یک سو باعث گسترش ارزش‌های مصرفی می‌شود و از سوی دیگر در جهتی معکوس باعث کاهش ارزش مبادله. این تضاد چه‌طور در یک اقتصادِ سرمایه‌داریِ کاملاً تکامل‌یافته ظاهر می‌شود؟

رشد نیروهای مولد بدان معناست که با قدر به مراتب کم‌تری از کار، مقادیر به مراتب بیش‌تری از مواد خام و ماشین‌آلات و غیره تغییر شکل می‌یابند و منجر به تولید ثروت مادی به مراتب بیش‌تری می‌شوند.

با این‌حال سرمایه‌داری تولید ثروت مادی به معنی دقیق کلمه نیست، بلکه استخراج ارزش اضافی است که محرک آن به شمار می‌رود. در این‌جا تناقضی وجود دارد. از یک طرف تولید از خلال نسبت به مراتب کم‌تری از کار زنده انجام می‌شود، حال آنکه از طرف دیگر کار زنده منشأ ارزش اضافی به‌عنوان مبنای سود است.

این تضاد خودش را به صورت گرایش دائمی نرخ سود به تنزل نشان می‌دهد و بنابراین منجر به بحران‌های ادواری می‌شود. اقتصاددانان بورژوا همگی سعی می‌کنند این پدیده را توضیح بدهند. یکی تقاضای ناکافی را علت می‌داند و دیگری ناکارایی سیاست‌های کینزی را و الی آخر. اما هیچ‌یک قادر نیستند توضیح بدهند که چرا بحران‌ها رخ می‌دهند و هر توضیحی هم که می‌دهند ورشکسته‌تر از قبل می‌شود.

بن برنانکه، رئیس بانک مرکزی امریکا در دورۀ بحران ۲۰۰۸ چندی پیش به ما گفت که این سقوط، به خاطر وحشت‌زدگی و فقدان اعتماد بود … وحشت‌زدگی و فقدان اعتماد!

تضاد بنیادی سرمایه‌داری

بحران‌های سرمایه‌داری بسته به شرایط تاریخی بروز خود اشکال مختلفی می‌گیرند. اما جوهرۀ این بحران‌ها، در تضاد میان رشد نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی نظام سود است؛ تضادی که خود ریشه در سلول سرمایه‌داری یعنی کالا دارد.

اما چه‌طور می‌توان بر این تضاد غلبه کرد؟ پاسخ این است که قطعاً در چهارچوب نظام سرمایه‌داری نمی‌توان چننی کرد و هر تلاشی بر خلاف این، به گواه تاریخ تنها به منجر به بروز شکل انفجاری‌تری این تضاد خواهد شد.

بنابراین این تضاد را تنها با سرنگونی مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری می‌توان مغلوب کرد. میلیاردها انسان در سراسر دنیا خواهان جهانی عاری از رعب و وحشت‌های نظام سود هستند؛ اما این خواسته‌ها و تلاش‌ها رؤیایی بیش نخواهند بود مگر یک نیروی اجتماعی مادی در درون سرمایه‌داری وجود داشته باشد که منافع زندگی‌اش در تقابل با نظام مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری باشد. این نیروی مادی، همان طبقۀ کارگر بین‌المللی است.

این برداشتی است که تمام دنباله‌روان سیاست‌های هویتی و نظریه‌پردازان پسامدرنیسم در ضدیت با آنند. بیاییم یک لحظه یک آزمایش ذهنی بکنیم. تصور کنیم که رؤیای مدافعان سیاست‌های هویتی محقق شده؛ به طوری که زنان، همجنسگرایان، رنگین‌پوستان، بومی‌ها و غیره همۀ مناصب کلیدی قدرت را به دست گرفته و همۀ مردان سفیدپوست را از گردونه خارج کرده‌اند. چنین اتفاقی حتی ذره‌ای تغییر در عملکرد قوانین اقتصاد سرمایه‌داری نخواهد داد.

اما منتقدان ساکت نمی‌شوند. بلکه مدعی می‌شوند که طبقۀ کارگری که مارکس ترسیم کرده بود دیگر وجود خارجی ندارد.

البته اَشکال مشخص کاری که طبقۀ کارگر انجام می‌دهد طی سال‌ها به دنبال تکامل نیروهای مولد دستخوش تغییر شده‌اند. طبقۀ کارگرِ امروز، همان طبقۀ ۱۵۰ یا ۱۰۰ یا حتی ۳۰ سال پیش نیست. اما مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری بر مبنای تولید کالایی و خرید و فروش نیروی کار همانی است که از زمان انقلاب صنعتی به این سو بوده.

وقتی این ادعا را می‌شنوید که طبقۀ کارگر دیگر وجود ندارد یا موجودیتی حاشیه‌ای یافته است، وقتی کتابِ «بدرود طبقۀ کارگر» را به قلم یکی از چپ‌نمایان به اسم آندره گورتس می‌خوانید، از خودتان می‌پرسید «آیا این‌ها واقعاً کورند؟».

سه دهۀ گذشته شاهد یکی از بزرگ‌ترین تغییرات تاریخ جهان بوده است: تبدیل صدها میلیون تولیدکنندۀ دهقان در کشورهایی نظیر هند و چین و دیگر نقاط دنیا به پرولتاریا و پرولتریزه شدن حرفه‌هایی که زمانی در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته حرفه‌های طبقۀ متوسط محسوب می‌شدند.

ندیدن این فرایند نتیجۀ بینایی معیوب تئوریک نیست، بلکه در عوض نمود یک موضع طبقاتی کاملاً معین است؛ نتیجۀ تلاش‌های اقشار ممتاز آکادمی‌ها و رسانه‌ها و غیره برای به منحرف کردن نفرت و خشم فزاینده نسبت به سرمایه‌داری در بین به‌خصوص جوانان از تحلیل علمی مارکسیسم و درک نقش انقلابی طبقۀ کارگر.

ضرورت حزب انقلابی

آنچه رابطۀ نزدیکی با این دست موضع‌گیری‌ها دارد، انکار نیاز به حزب انقلابی است. مخرج مشترک همۀ گرایش‌های چپ رفرمیست این است که ساخت چنین حزبی یا به بیان دقیق‌تر حزب لنینیستی، یکی از گناهان کبیره است و ناگزیر به همان فاجعۀ استالینیسم می‌انجامد.

به عنوان نمونه، دیوید هاروی حتی تلاش می‌کند که برای انکار ضرورت حزب انقلابی، از آرای مارکس وام بگیرد. مثلاً در جایی می‌نویسد:

«مارکس و انگلس در برداشت اصلی خود در مانیفست کمونیست قویاً اعلام کردند که کمونیست‌ها هیچ حزب سیاسی‌ای ندارند. بلکه صرفاً خودشان را همیشه و همه‌جا به‌عنوان کسانی متشکل می‌کنند که هم محدودیت‌ها و گرایش‌های ویرانگر نظام سرمایه‌داری را می‌فهمند و هم نقاب‌های ایدئولوژیک بی‌شمار و توجیهات کذب سرمایه‌داران و پوزش‌خواهانشان را (به‌خصوص در عرصۀ رسانه) برای جاودانه ساختن قدرت طبقاتی بی‌همتایشان».

در این مطلب مجال آن نیست که با آوردن همۀ مثال‌ها مردود بودن این ادعا را نشان دهیم. صرفاً اجازه بدهید به این یک مورد اشاره کنیم که ۴۰ سال بعد از انتشار مانیفست کمونیست، انگلس نوشت که طبقۀ کارگر تنها از طریق انقلاب به قدرت خواهد رسید و «همان‌طور که مارکس و من از سال ۱۸۴۷ استدلال کرده‌ایم، پرولتاریا برای آنکه به قدر کافی برای پیروزی در روز سرنوشت‌ساز نیرومند باشد، می‌بایست یک حزب مجزا از کلیۀ دیگر احزاب و در تقابل با آنان شکل دهد؛ یک حزب طبقاتی آگاه».

اَشکال حزب انقلابی ناگزیر از دورۀ مارکس و انگلس به این سو و بر مبنای تجارب تاریخی جنبش کارگری بین‌المللی دستخوش تحول و تکامل شده‌اند.

اما به طور اخص لنین بود که در اوایل قرن بیستم تعیین‌کننده‌ترین کار را انجام داد. او تأکید داشت که حزب انقلابی تنها از خلال مبارزۀ نظری و سیاسی و سازمانی در درون خودِ جنبش کارگری علیه فرصت‌طلبی متکامل می‌شود. مقصود از فرصت‌طلبی، گرایشی است که دائماً به نفع دستاوردهای کوتاه‌مدت، مبارزه برای منافع تاریخی انقلابی طبقۀ کارگر را عقب می‌زند.

چشم‌انداز لنین که در جزوۀ «چه باید کرد؟» به سال ۱۹۰۲ خطوط تئوریکش ترسیم شد، در پراتیک به اثبات رسید. سال ۱۹۱۷ حزب بلشویکی که او بر مبنای مبارزۀ سرسختانه علیه فرصت‌طلبی بنا نهاده بود و بابتش به انواع صفات «دگماتیست» و «سکتاریست» و «سختگیر» متصف شد، توانست اولین و تا به امروز تنها تسخیر قدرت به دست طبقۀ کارگر را رقم بزند.

امروز وظیفۀ کلیدیِ سرنگونی نظام سرمایه‌داری، به معنی حلّ بحران رهبری طبقۀ کارگر و ایجاد چنین حزبی است. شرایط عینی تاریخی برای تحقق این وظیفه فراهم است: اول، بحران هر دم عمیق‌تر شیوۀ تولید سرمایه‌داری و دوم، ورشکستگی و تعفن تام و تمام سازمان‌های قدیمی که مانع طبقۀ کارگر بوده و نقش اصلی را در روی پا نگه داشتن نظام سرمایه‌داری داشته‌اند.

در آخر جا دارد این گفتۀ کلیدی مارکس را یادآوری کنیم که تاریخ، مبارزه نمی‌کند؛ بلکه انسان‌های واقعی و زنده و فعال هستند که چنین می‌کنند.

۳۱ اکتبر ۲۰۱۸

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

− 2 = 6