اعتصاب عمومی (بخش اول)
مارک هاسکیسون / برگردان: آرام نوبخت
اعتصاب عمومی سلاح قدرتمندی است که اگر قرار به پیروزیاش باشد باید کاملاً درک شود. از این رو باید به الزامات اعتصاب عمومی، توسعه و تکوین منطقی آن به محض آغاز، نقش خائنانۀ رهبری اتحادیههای کارگری کنونی، نوع سازمانِ ضروری برای اعتصاب و نظایر اینها اشاره کنیم.
در این مقاله به قلم مارک هاسکیسون نگاهی داریم به درسها و برداشتی که رزا لوکزامبورگ-عضو برجستۀ جناح چپ حزب سوسیال دمکرات آلمان در اوایل قرن بیستم- بنا به تجربهاش از چند اعتصاب عمومی منحصربهفرد نسبت به این مقوله کسب کرد و پروراند. از نظر ما تحلیل لوکزامبورگ امروز نیز همچنان سودمندی و موضوعیتش را برای کاربرد شعار انقلابی «پیش به سوی اعتصاب عمومی» حفظ کرده است.
تاکتیک اعتصاب عمومی سرمنشأش به گروه «رادیکالها» در بریتانیا و جنبش اتحادیههای کارگری قرن نوزدهم بازمیگردد. اما بعد از مرگ «چارتیسم» در سال ۱۸۴۸، بحث دربارۀ این تاکتیک کمرنگ شد تا آنکه آنارشیستهای انترناسیونال اول به رهبری باکونینِ روس مجدداً آن را از حاشیه به متن بازگرداندند.
درک آنارشیستها از اعتصاب عمومی بهعنوان چیزی مترادف و معادل با انقلاب اجتماعی واکنش کوبندۀ جناح مارکسیستِ انترناسیونال را به دنبال داشت.
از منظر آنارشیستها صِرفِ غیبت از کار در سطح کشوری قادر بود باعث سکتۀ سرمایهداری بشود و در این حالت طبقۀ کارگر میتوانست وارد صحنه بشود و قدرت را قبضه کند. پیروان باکونین که شیفتۀ طرحهای بلندپروازانه بودند اما سنتاً یک نوع انزجارِ فرقهای از واقعیت داشتند، هیچ یک از درسهای حیاتیای را که مارکس از تجربۀ کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ گرفته بود درک نکردند.
در نسخۀ آنارشیستی اعتصاب عمومی مسألۀ قدرت مسلح و قهریِ دولت سرمایهداری به حساب نمیآمد. تصور بر این بود که دولت به همان سادگی که یک صنعت از کار میافتد، ناپدید خواهد شد. در صورتی که برعکس دولت در تلاش خود برای درهم شکستن طبقۀ کارگر جریتر هم خواهد شد. برای مارکس و انگلس این ایده مضحک و مرگبار بود و به همین خاطر بود که اعتصاب عمومی را بهعنوان یک متد و روش مبارزه که فقط در خیالات و اوهام فرقهگرایان وجود دارد رد کردند.
اما از سال ۱۸۹۳ مارکسیستها توانستند بفهمند که از این تاکتیک میشود به نفع طبقۀ کارگر، برای آموزش انقلابی و برای هدف انقلابی طبقۀ کارگر استفاده کرد. در کشور کوچک اما نسبتاً صنعتیِ بلژیک بود که اعتصاب عمومی (یا به قول لوکزامبورگ «اعتصاب تودهای») خودش را بهعنوان یک متد مبارزاتی حقیقتاً پرولتری آشکار کرد. حزب کارگر بلژیک که وابسته به انترناسیونال دوم بود توانست از دل اعتصابات تودهای پراکندۀ سراسر دهۀ ۱۸۸۰ یک جنبش کارگری حول شعار حق رأی همگانی و برابر راه بیندازد. برای تحقق این مطالبه بود که حزب کارگر زمام هدایت اعتصاب عمومی ۱۸۹۱ را به دست کرد، اعتصابی که توانست «حزب روحانیتِ» حاکم را به خود بلرزاند و منجر به تجدیدنظر در قانون اساسی شود. به دنبال این رویداد اعتصاب دیگری در سال ۱۸۹۳ از راه رسید که طی آن ۲۵۰ هزار کارگر-تقریباً کلّ طبقۀ کارگرِ سازمانیافتۀ آن مقطع- به اعتصاب پیوستند. نتیجۀ این اعتصاب اعطای شتابزده و دستپاچۀ حق رأی همگانی- اگرچه نابرابر- از طرف «اتاق نمایندگان» بود (جنبۀ نابرابر حق رأی به این معنی بود که صاحبان املاک هنوز بیش از یک رأی داشتند و بنابراین جناح راست هنوز میتوانست اکثریت پارلمان را در دست داشته باشد). انگلس در واکنش به این اعتصاب عمومی سیاسی، در برداشت یکجانبۀ سابق مارکسیستها تجدیدنظر کرد و طی تحلیلی حالتهای مختلفی برای اعتصابات عمومی متصور شد: «شما خودتان ملاحظه میکنید که سنگربندیها به عهد عتیق پیوستهاند (با این حال زمانی میتوانند مفید باشند که یک سوم یا دوم پنجم ارتش سوسیالیست شده باشند و بنابراین مسألۀ اعطای فرصت به آنان برای چرخاندن سرنیزههایشان مطرح شود). اما اعتصاب عمومی یا به صِرف تهدید میتواند فوراً موفق شود (مانند مورد بلژیک که ارتش بسیار متزلزل بود) یا به شکست مفتضحانه ختم میشود و یا نهایتاً مستقیماً به سنگربندی میانجامد» (۱).
پتانسیل
تجربۀ مشخص ۱۸۹۱ و ۱۸۹۳ توانست منجر به تعمیق و غنای درک و دریافت مارکسیستی از اعتصاب عمومی شود. لمحهای از پتانسیل و ظرفیت اعتصاب عمومی بهعنوان یک ابزار مبارزۀ سیاسی پرولتری به نمایش گذاشته شد. اما وظیفۀ پالایش و تکمیلِ آنچه که انگلس تنها به اشاره گفته بود به نسل بعدی مارکسیستهای انقلابی (خاصه رزا لوکزامبورگ و تروتسکی) واگذار شد.
مسألۀ حق رأی در بلژیک نهایتاً در سال ۱۸۹۳ حل نشد و وظیفۀ تحقق حق رأی برابر همچنان باقی ماند. سال ۱۹۰۲ جنبش کارگری بلژیک یک اعتصاب عمومی دیگر به راه انداخت. با این حال حزب کارگر که اکنون ۲۴ کرسی در «اتاق نمایندگان» داشت عادت کرده بود که دیگر تنها در حوزۀ پارلمانی مبارزه کند. به علاوه رهبران حزب کارگر هدف مشترکی با حزب بورژوا لیبرال یافته بودند، چرا که این دومی نیز از سوی حزب روحانیت از هرگونه سهم از قدرت سیاسی بی بهره شده بود. بنابراین یک ائتلاف پارلمانی سر از تخم درآورد و یک «اپوزیسیون» متشکل از همۀ طبقات شکل گرفت. بهای این معامله این بود که حزب کارگر مطالبۀ حق رأی زنان را از برنامهاش بیرون بیاورد. وقتی اعتصاب ۱۹۰۲ آغاز شد حزب کارگر آلوده به سازشِ نفرتانگیزی با دشمن طبقاتی شده بود. حزب روحانیت در پارلمان که اکنون از قابلاتکا بودن ارتش اطمینان کسب کرده بود، حاضر نشد حول مسألۀ حق رأی کمترین تغییری در موضعش بدهد و با شکستن اعتصاب اعلام کرد: «ما لیبرالها به آرامش و نظم اعتصابکنندگان درود میگوییم، اما آنها را به بازگشت به کار فرامیخوانیم تا متحمل زیانهای غیرلازم نشوند. انتخابات بعدی شاهد پیروزی اپوزیسیون خواهد بود» (۲).
واندروِلد[۱]، رهبر حزب کارگر، عملاً این بیانیه را ستود و چرخشی ۱۸۰ درجهای در حزبش ترتیب داد. روز شنبه ۱۹ آوریل حزب حمایت کامل خود را از اعتصابِ «مقدس» اعلام کرد، ولی یک روز بعد، یکشنبه ۲۰ آوریل، فراخوان به پایان اعتصاب داد! واندرولد حتی فراتر رفت و برای خواباندن غائله دست به دامن پادشاه شد. نتیجۀ این خیانت چیزی نبود جز شکست و تضعیف روحیه و یأس جنبش کارگری بلژیک و بسته شدن دست و پای حزب کارگر به بورژوازی در ائتلافی ناگسستنی.
رزا لوکزامبورگ حزب کارگر بلژیک را آماج مجادلات خود قرار داد. پارلمانتاریسم به تاکتیک غالب بر انترناسیونال دوم در دورۀ تثبیت این سازمان در سالهای دهۀ ۱۸۹۰ بدل شده بود.
اما این روند رفته رفته داشت از یک خط تاکتیکی مصلحتی و مقتضیِ یک دورۀ خاص به یک استراتژی قطعی و کلی تبدیل میشد. لوکزامبورگ و جناح چپ حزب سوسیال دمکرات مبارزۀ خود را علیه این چرخش زیرپوستی آغاز کردند. لوکزامبورگ استدلال کرد که اعتصاب عمومی به عنوان یک تاکتیک از این جهت اهمیت حیاتی دارد که بیانگر «تودههای در حرکت» است و چپ آلمان به جای اتکای منفعلانه به فعالیت نمایندگان سوسیال دمکرات- حال هرچقدر هم این فعالیت شرافتمندانه و با وجدان کاری باشد- باید اهمیت اعتصاب عمومی را به عنوان یک تاکتیک مرکزی در مبارزه برای سوسیالیسم هضم کند؛ تاکتیکی که از انرژی و سازمان خودِ طبقۀ کارگر به طور بهینه استفاده میکرد.
ضمانت
حزب کارگر بلژیک این اقدامات خود را با توسل به مسیرِ روبه جلوی تاریخ توجیه میکرد. به این معنی که لغو و شکستن اعتصاب اهمیتی ندارد، چون تاریخ بالأخره پیروزی سوسیالیسم را در مرحلهای معین تضمین کرده. در اینجا ما ورشکستگی فلسفۀ «تدریجگرایی» را میبینیم که نهایتاً خودش را به شکلی زمخت و خائنانه در اوت ۱۹۱۴ به نمایش گرفت، یعنی زمانی که سوسیال دمکراتها از بورژوازی ملی خود در جنگ امپریالیستی پشتیبانی کردند.
لوکزامبورگ در این خطِ بلژیکیها هم ناتوانی از کاربست متد مارکسیستی را نسبت به مبارزۀ طبقاتی موجود میدید و هم بزدلی و ترس سیاسی از مواجهه با دشمن را. به قول او «کلیاتی با این مضمون که مسیر تاریخ در نهایت همسو با مسیر است نباید هنگام تحلیل یک برهۀ خاص از مبارزۀ طبقاتی ما به کار گرفته شود» (۳).
به بیان دیگر سوسیالیسمِ فردا نمیتواند چندان مایۀ تسلی طبقۀ کارگری باشد که امروز دارد از شکستهایش به دست سرمایهداری آسیب میبیند. بنابراین همانطور که لوکزامبورگ اشاره کرد، مسأله و وظیفه بر سر چگونگی جوش دادن مبارزات روزمرۀ طبقۀ کارگر علیه حملات سرمایهداری به یک تهاجم فعالانه به قصد نابودی خودِ سرمایهداری بود.
در اینجا لوکزامبورگ مشغول ضربه زدن به آموزۀ اختۀ «تکاملگرایی» بود؛ آموزهای که بر انترناسیونال دوم سیطره داشت و خودش را به وضوحِ تمام در شکاف میان برنامۀ حداکثری (سوسیالیسم نهایی) و برنامۀ حداقلی (مبارزۀ معمول و روزمره برای رفرم و بهبود شرایط) نشان میداد. این دو برنامه هرگز در رویۀ غیردیالکتیکی انترناسیونال دوم به هم متصل نشدند.
لاپوشانی
دم زدن واندرولد از سوسیالیسمِ آتی صرفاً در حکم لاپوشانی بزدلی و خیانت او بود. بلافاصله پس از شکست پارلمانی و در زمانی که ۳۰۰ هزار کارگر مشغول اعتصاب و نبردی مصمم علیه دولت بلژیک بودند، واندرولد اعلام کرد که اعتصاب «اینک محکوم به فنا» است. در واقع برای این چهرۀ رفرمیست، شکست پارلمانی خود به خود به معنی سرنوشت محکوم به نابودی و فنای اعتصاب عمومی به شمار میرفت.
لوکزامبرگ در این طفرهروی واندرولد از مبارزه، خصلت متداولِ رفرمیستها و آدمهای مردد و ترس یک بوروکرات از فراروی از مرزهای تجویزی و فقدان ایمان به ارادۀ تودهها را میدید؛ طبقۀ کارگر قبل از اینکه حتی وارد مبارزه بشود، شکستخورده اعلام میشد. واندرولد اعتصاب عمومی را از همان ابتدا منوط به قانونی بودن کرده بود و بنابراین قانون برنده شد. بوروکراتهای اتحادیههای بریتانیا نیز در جریان اعتصاب عمومی ۱۹۲۶ درست به همین ترتیب توانستند مبارزه را از پیش زمینگیر کنند. از روز اول اعتصاب، جی ای توماس، رهبر راستگرای «کنگرۀ اتحادیۀ کارگری» (TUC) اعلام کرد که این یک اعتصاب سیاسی نیست.
لوکزامبورگ در اعتصاب بلژیک دقیقاً همان چیزی را مشاهده کرد که انگلس اشاره کرده بود. اینکه اعتصاب عمومی نباید صرفاً یک اهرم فشار و تهدیدی فرعی نسبت به فعالیت پارلمانی باشد، بلکه اعتصاب عمومی میتواند به یک راهروی منتهی به انقلاب تبدیل بشود. اعتصاب عمومی خودِ انقلاب نیست، اما با رساندن طبقۀ کارگر به آستانۀ تصادم با سرمایهداران و دولتشان مسألۀ انقلاب و منطقاً این سؤال را مطرح میکند که کدام طبقۀ اجتماعی باید حکومت کند. لوکزامبورک امتناع حزب کارگر بلژیک از بکارگیری اعتصاب به این معنا را چنین نقد کرد:
«یک اعتصاب عمومی که از پیش دست و پایش را به زنجیرهای “قانونی بودن” بسته باشد، به توپخانهای میماند که نخستین گلولهاش درست مقابل چشم دشمن به آب میافتد… » (۴)
اساساً شکست حزب کارگر ریشه در ذبح استقلال پرولتاریا در پیش پای حزب لیبرال داشت. منطق پارلمانتاریسم، معامله و زد و بند پارلمانی است. حزب کارگر که از در اقلیت ماندن دائمی در اتاق نمایندگان به ستوه آمده بود، به ناگزیر به جستجوی یک راه میانبُر به سوی قدرت برآمد. در این راه لیبرالها متحد تمام و کمالشان حساب میشدند چون آنها نیز مثل حزب کارگر در اقلیت بودند و مدافع رفرمهایی که ظاهراً قرار بود آنها را در جناح چپ حزب روحانیت قرار بدهد. اما حزب لیبرال یک حزب بورژوایی بود و منافع طبقاتی مستقل خودش را داشت. بنابراین نه فقط نیازها و منافع پرولتاریا که متد مبارزهاش برای پاسخ به این نیازها هم در تصادم با منافع این حزب بود. اعتصاب دست به جیب سرمایهداران میبَرَد و این به معنی دست درازی به جیب اعضای حزب لیبرال بود. اعتصاب هم به جیب آنها و هم به جیب حزب روحانیت دست برد. به همین خاطر لیبرالها خشم خودشان را بر سر واندرولد- که به مدار خودشان راه داده بودند- خالی کردند. واندرولد که سیاست یا ارادۀ گسست از این اتحاد را نداشت، مبارزۀ طبقۀ کارگر را قربانی کرد. درست در همان حال که هزاران کارگر همچون سیل به جنبش اعتصابی سرازیر میشدند فراکسیون سوسیالیست اتاق نمایندگان و هیئت اجرایی حزب کارگر اعتصاب را لغو کردند.
لوکزامبورگ چرایی این رویه را توضیح داد و ضمناً مرکزیت اعتصاب عمومی را بهعنوان یک عمل مستقل تماماً کارگری نشان داد:
«توضیحِ اقدامات متناقض و رفتار مردد رهبران حزب بلژیک را میتوان در جایگاه میانی آنان بین کارگرانی که همچون طوفان وارد مبارزه میشوند و بورژوازی لیبرالی که تلاش میکند مهارشان کند یافت» (۴)
درس مهم شکست ۱۹۰۲ بلژیک این نیست که اعتصاب عمومی به عنوان سلاح مبارزۀ طبقاتی کارایی ندارد، بلکه این است که شکستها همیشه زمانی به دنبال میآیند که جنبش کارگری به واسطۀ رهبرانش مقید به منافع دشمن طبقاتی میشود.
روسیۀ ۱۹۰۵
اگر رویدادهای بلژیک توانست برخی افسانهها و پیشداوریهای سابق دربارۀ مسألۀ اعتصاب عمومی را بزداید، در عوض موج اعتصاب روسیه که در انقلاب ۱۹۰۵ به اوج رسید توانست هرگونه تردید را از میان بردارد و اعتصاب عمومی را در کانون زرادخانۀ تاکتیکهای مارکسیستی قرار بدهد. لوکزامبورگ سریعاً به این رویدادها واکنش نشان داد و با نگارش کتاب «اعتصاب عمومی، حزب سیاسی و اتحادیههای کارگری» (۱۹۰۶) تلاش کرد اهمیت و درسهای این رویداد را به سوسیال دمکراسی آلمان انتقال دهد. در اینجا او بسیاری از تأملات پیشین خودش را دربارۀ اعتصاب عمومی مدوّن کرد.
انفجار
روسیۀ تزاری در ظاهر امر یک طبقۀ کارگر عقبمانده داشت؛ طبقهای که در کشوری با جمیعت غالب دهقانی در اقلیت بود. برای «مارکسیست»های ارتدوکسِ انترناسیونال دوم روسیه جایی با کمترین احتمال بروز انفجار و طغیانهای طبقاتی بزرگ بود. با این حال اکتبر ۱۹۰۵ از دل اعتصاب گروهی از کارگران چاپ حول موضوعات تماماً اقتصادی و صنفی، یک جنبش اعتصاب عمومی شکل گرفت که بنیانهای استبداد مطلقۀ روسیه را لرزاند. این جنبش اعتصابی ابتدا به صورت ملغمهای از اعتصابات اقتصادی آغاز شد. اما ادغام این اعتصابات اقتصادی و تبدیلش به یک کلیت سیاسی تا حد زیادی نتیجۀ تأثیر «شورای نمایندگان کارگری پتروگراد» بود (شورایی که در جریان خودِ مبارزه شکل گرفته بود). طبقۀ کارگر در این مبارزه خود را در حال تلاش برای انجام وظایف دمکراتیکی دید که در گذشته و بهخصوص در فرانسۀ ۱۷۸۹ به دست بورژوازی تحقق یافته بودند.
اما کارگران از این وظایف فراتر رفتند و مطالبات خودشان را فریاد زدند که برجستهترینش مطالبۀ ۸ ساعت کار روزانه بود. بنابراین رویدادهای روسیه مبارزۀ مستقیم پرولتاریا برای کسب قدرت را به دروازۀ ورودی صحنۀ سیاست جهان رساند و منادی آغاز عصر انقلاب سوسیالیستی شد. این چیزی بود که لوکزامبورگ تا حدودی درک کرده بود. لوکزامبورگ استدلال میکرد که گرچه وظایف انقلاب روسیه دمکراتیک هستند، اما این وظایف در یک فضای تاریخیِ بسیار متفاوت با فرانسۀ ۱۷۸۹ در حال انجامند. نتیجۀ اعتصاب عمومی را نباید محدود به دستورات خشک دیکتهشدۀ دگماتیستها کرد. مبارزه از وظایف دمکراتیک فراتر خواهد رفت:
«انقلاب به مانند اعتصاب عمومی نشان از چیزی ندارد جز شکل بیرونی مبارزۀ طبقاتی و این دو تنها در ارتباط با موقعیتهای سیاسی معین میتوانند معنا و مفهوم داشته باشند» (۵)
امر واقع
لوکزامبورک مانند لئون تروتسکی که گفته بود «حقیقت همیشه انضمامی است»، به واقعیتها نگاه کرد و نه اینکه خود را به بدیهات کلی بهعنوان راهنمای عملش دلخوش کند.
سوسیال دمکراسی آلمان مجبور شد که رویدادهای روسیه را درنظر بگیرد. در کنگرۀ ۱۹۰۵ حزب در شهر یِنا، استفاده از اعتصاب عمومی در صورت حمله به حقوق دمکراتیک بهعنوان یک اصل پذیرفته شد. این خود واضحاً یک درک محدود از اعتصاب بود؛ اما همین درک محدود در واقعیت حتی محدودتر هم میشد، چرا که اتحادیههای کارگری آلمان در کنگرۀ ماه مه و پیش از کنگرۀ ینا حتی به بحث دربارۀ مسألۀ اعتصاب عمومی هم رأی مخالف داده بودند.
سال ۱۹۰۶ رهبران سوسیال دمکرات مخفیانه با رهبران اتحادیهها توافق کردند که تصمیم کنگرۀ ینا هرگز اجرایی نشود. لوکزامبورگ در جزوهاش علیه کلّ رهبری جنبش کارگری آلمان استدلال کرد.
موج
نگاهی به بحث رزا لوکزامبورگ دربارۀ بحث اعتصاب عمومی نشان میدهد که چرا رهبران رسمی از آن هراس داشتند. لوکزامبورگ پیش از هر چیز خاطر نشان کرد که اعتصاب عمومی به شکل خودانگیخته و از دل مبارزۀ طبقاتی رشد میکند و چیزی نیست که رهبری حزب بتواند برایش روز و ساعت تعیین کند. این به خاطر ماهیت درونی خودِ اعتصاب عمومی بود. اعتصاب عمومی بهعنوان یک جنبش خودجوش حرکتی شبیه به یک موج داشت، همه را در مینوردید و پشت سر میگذاشت و در عین حال بسیارانی را به دنبال خود میکشید. اعتصاب عمومی به فراتر از بخش متشکل جنبش میرفت و غیرمتشکلها، غیرحزبیها، غیراتحادیهایها و اقشار پایینی طبقۀ متوسط و خلاصه کلیۀ تودههای زحمتکش را هم به درونش میکشید.
چنین جنبشی با منطق خودش، با طرح مطالبات خودش و با بیرون دادن رهبران خودش، قطعاً امتیازات رهبران قدیمی اتحادیهها و حزب را به چالش میکشد. به معنی دقیق کلمه موجودیت این رهبری را زیر سؤال میبرد و با این کار نیاز به یک رهبری جدید را مطرح میکند- رهبریای که منافعش با منافع اعتصاب یکی باشد یا در یک کلام رهبری انقلابی:
«تظاهرات پرولتاریای شهری اگر به شکل تصنعی تدارک دیده شده باشد و یک بار اتفاق بیفتد یا یک اعتصاب عمومی اگر تحت انضباط و با هدایت چوب رهبری ارکستر حزب صورت بگیرد، تودههای وسیع مردم را سرد و بیاعتنا باقی میگذارد. اما در عوض اقدام مبارزهجویانۀ قوی و بیپروای پرولتاریای صنعتی در یک موقعیت انقلابی قطعاً بر لایههای پایینتر در اعماق تأثیر میگذارد و در نهایت همۀ آنانی را که در دورههای عادی از مبارزۀ روزمرۀ اتحادیهای فاصله میگیرند به درون یک مبارزۀ اقتصادی عمومیِ توفنده میکشد» (۶)
برای لوکزامبورگ این برداشت که باید اول صبر کرد که کار سازمانیابی تمام شود و همۀ تودهها کارت عضویت حزب یا اتحادیه در جیبشان باشد تا سپس بتوان فراخوان به اعتصاب عمومی داد، یک جور کمالگرایی تأسفبار بود. لوکزامبورگ این مسأله را به این شکل تصویر میکند:
«در همان حال که بوروکراتهای جنبش کارگری آلمان کِشوهای دفتر کار خود را به دنبال اطلاعاتی درمورد توان و بلوغ خودشان زیر و رو میکنند، نمیبینند که آنچه دنبالش هستند درست مقابل چشمانشان در یک انقلاب باشکوه تاریخی نهفته است. چون به لحاظ تاریخی انقلاب روسیه انعکاسی است از قدرت و بلوغ جنبش کارگری بینالمللی و بنابراین در وهلۀ جنبش کارگری آلمان» (۷)
تفکر دیالکتیکی درخشان لوکزامبورگ به او نشان داد که تشکیلات در واقع نتیجۀ مبارزه است و برای خدمت به مبارزاتِ آینده و نه برعکس آن گونه که جناح راست میگفت. شاید مهمترین درسی که لوکزامبورگ از رویدادهای روسیه گرفت درک رابطۀ متقابل مبارزۀ اقتصادی و سیاسی در یک اعتصاب عمومی بود. اعتصابات به ندرت به صورت یک اقدام سیاسی آگاهانه آغاز میشوند. اعتصابات اغلب بیشتر حول مطالبات اقتصادی برای دستمزد بالاتر و شرایط کاری بهتر و غیره هستند. با این حال وقتی تعدادی از این اعتصابات به هم میآمیزند، همیشه اهداف مشترکی شروع به شکلگیری میکنند، اهدافی که قرار است نیازهای فوری را جواب بدهند، اما ضمن اینکار فراتر از منافع محدود این یا آن بخش جنبش میروند.
موانع
مبارزۀ متحدانه برای این اهداف کارگران در تقابل با موانع سیاسی قرار میدهد (ارتش و پلیس سرمایهداری، بحران اقتصادی، بنگاههای ورشکسته و غیره). این موانع را تنها به شکل سیاسی میتوان پاسخ داد. بنابراین در موقعیت اعتصاب عمومی، فاکتورهای سیاسی با فاکتورهای اقتصادی ترکیب میشوند. لوکزامبورگ رابطۀ میان مطالبات اقتصادی و مبارزۀ سیاسی در اعتصاب عمومی را چنین توصیف کرد:
«مبارزۀ اقتصادی تسمۀ نقاله از یک کانون سیاسی به کانون دیگر است؛ مبارزۀ سیاسی در عوض هر بار خاک مبارزۀ اقتصادی را حاصلخیز میکند» (۸)
در اعتصاب عمومی الگوهای روزمره و معمول و محدود همگی درهم میشکنند و جای خود را به افقهای وسیعتر کل یک طبقۀ در حرکت، طبقهای که برای آینده مبارزه میکند، میدهند. همین دینامیسم اعتصاب عمومی، همین شکستن دیوار سنتی میان امر سیاسی و امر اقتصادی است که به آن پتانسیل انقلابی نیرومندی میبخشد. اعتصاب عمومی میتواند حتی از اهداف ادعایی خودش هم فراتر برود، طبقه را در برابر طبقه قرار میدهد و بنابراین این مسألۀ تعیینکننده را مطرح میکند که: چه کسی جامعه را اداره میکند؟ لوکزامبورگ این منطق را به طور کامل نپروراند، اما با طرح پرسشهای درست و گاه تلویحاً جمعبندیهای صحیح، راه را برای درک مارکسیستی از اعتصاب عمومی هموار کرد.
پروسِ ۱۹۱۰
سال ۱۹۱۰ مسألۀ اعتصاب عمومی به شکل مشخص برای سوسیال دمکراسی آلمان طرح شد. لوکزامبورگ در مجادلاتِ آن مقطع دوراندیشی و اعتمادش را به قدرت و اراده و انرژی تودهها نشان داد، در حالی کارل کائوتسکی، «پاپ» سابق مارکسیسم که شتابان با سر به سوی اردوگاه اپورتونیستها میرفت، هیچ چیز برای عرضه به تودهها نداشت جز یک چشمانداز انتخاباتی. مارس ۱۹۱۰ مقالهای از رزا لوکزامبورگ با عنوان «گام بعدی» در «روزنامۀ کارگران دورتموند»[۲] چاپ شد.
پیشدرآمد
این روزنامه البته یکی از ارگانهای اصلی سوسیال دمکراسی نبود، ولی در شرایطی که همۀ مجلات و روزنامههای مهم از انتشار مقالهاش امتناع کردند، راهی جز انتشارش در این روزنامه باقی نماند. دولت پروس سال ۱۹۱۰ تهاجمی را به حق رأی طبقۀ کارگر آغاز کرد. لوکزامبورک استدلال کرد که این حمله در واقع پیشدرآمد حملهای همهجانبه به حقوق کلّ طبقۀ کارگر آلمان است.
سوسیال دمکراسی مقابلۀ کارگران را محدود به برگزاری یک دور تظاهرات خیابانی پرهیبت کرد. این تظاهرات توانست هزاران تن را بسیج کند و اثبات کرد که در صورت وجود یک رهبری مناسب، بخشهای زیادی از پرولتاریا تمایل به مبارزه دارند. در مواجهه با شکست تظاهرات- علیرغم ابعادش- در رسیدن به نتایج ملموس و مشخص از دولت میلیتاریست یونکرها (طبقۀ زمیندار آلمان)، لوکزامبورگ این سؤال را مطرح کرد که «گام بعدی چیست؟». پاسخ او روشن و بیابهام بود: اعتصاب عمومی در دفاع از حق رأی همگانی.
همین مطالبه به تنهایی میتوانست نیرویی قادر به شکست دولت میلیتاریست حاکم به طبقۀ کارگر ببخشد. لوکزامبورگ در این مقاله و مقالات بعدی بسیاری از نکات اصلی جزوۀ قبلیاش را تکرار کرد. جنبش میبایست یکپارچه میشد و دیگر نمیتوانست منحصراً به چشم «سیاسی» یا «اقتصادی» دیده شود. فرصتهای فوقالقاعدهای وجود داشتند و افزایش ابعاد هر تظاهرات این فرصتها را تقویت میکرد. اما نهایتاً جنبش در غیاب یک رهبری مصمم و در شرایطی که نمیدانست از جایی که بود به کجا باید برود، از پا درآمد و یک فرصت عظیم از میان رفت.
کائوتسکی تمایلی نداشت که دربارۀ اعتصاب عمومی با لوکزامبورگ مباحثه داشته باشد، چون این مشکل ناخوشایند پیش میآمد که از یک سو تصمیم سابق کنگرۀ ینا درست در همین لحظه باید اجرا میشد، اما از سوی دیگر طی توافق محرمانه این تصمیم به زبانهدانی فرستاده شده بود. با وجود سانسورها لوکزامبورگ توانست کائوتسکی را از سوراخ بیرون بکشد و وادار به پاسخ به استدلالهایش بکند. کائوتسکی در مقالهای با عنوان «اکنون چه؟» یک چشمانداز بدیل در مقابل چشمانداز لوکزامبورگ قرار داد. کائوتسکی بعد از پروراندن تئوریِ پرطول و تفصیلِ تاکتیکهای جنگ فرسایشی و اینکه طبقۀ کارگر قبل از ورود به نبرد نهایی و کسب پیروزی باید خوب سازمان یافته باشد و غیره، در نهایت روشن کرد که همۀ این رودهدرازیها در ارتباط با رویدادهای پروس به چه معنا هستند:
«انتخابات عمومی سال بعد میتواند قیامتی وحشتناک بر یونکرهای پروس و متحدین و نیمه متحدینشان به پا کند. آماردانان آنها این امکان را از نظر دور ندارند که ما بتوانیم ۱۲۵ کرسی در انتخابات پیشِ رو به دست بیاوریم. ما کلید این موقعیت تاریخی خطیر و پیروزی در انتخابات رایشتاگ را در جیبمان داریم. فقط یک چیز میتواند باعث باخت ما و از دست رفتن این موقعیت سترگ شود: هرگونه عمل احمقانه از طرف ما» (۹)
البته حماقت در اینجا به معنی اتکا به نیروی طبقۀ کارگر و تواناییاش به مبارزه برای خودش و با استفاده از ابزارهای مبارزاتی خودش است. این استراتژیِ «انتظار تا انتخابات» که یادآور همان اشتباهات واندرولد در بلژیک بود نه فقط راه را به سوی خیانت ۱۹۱۴ هموار کرد، بلکه همچنین الگویی برای خائنانِ درون جنبش کارگری برجای گذاشت. سال ۱۹۶۸ در فرانسه هنگامی که ۱۰ میلیون کارگر در بزرگترین اعتصاب عمومی تاریخ شرکت داشتند حزب کمونیست بریتانیا همان حرفهای کائوتسکی را طوطیوار تکرار کرد و نوشت:
«کمونیستها با اطمینان قدم به مبارزۀ انتخاباتی خواهند گذاشت و از همه خواستهاند که در برابر هرگونه تحریک از هر سویی که باشد گارد بگیرند…» (۱۰)
خروج از ریل
این استراتژی به ناگزیر شکست میخورد؛ جنبش تودهای را از ریل خود خارج و مأیوس میکند؛ این افسانۀ رفرمیستی را جاودانه میکند که پارلمان یک فوروم بیطرف و خنثی است که طبقۀ کارگر میتواند برای مقاصد خودش بکار بگیرد. مارکسیستها برای چنین استراتژیای یک نام دارند: سانتریسم پارلمانی. پاسخ لوکزامبورگ به این خصلت راستروانه در جنبش سوسیال دمکراسیِ زمان خودش روشن بود:
«ما در دورهای هستیم که کسب هیچ امتیاز بیشتری برای پرولتاریا از خلال پارلمان ممکن نیست. به همین دلیل است که تودهها خودشان باید قدم به صحنۀ تئاتر عمل بگذارند» (۱۱)
صحت این عبارت که سال ۱۹۱۰ نوشته شده هفت سال بعد با پیروزی انقلاب کارگری روسیه اثبات شد.
ضعف اصلی لوکزامبورگ در این بود که دربارۀ پتانسیل و ظرفیت خودانگیختگی غلو میکرد. بدخواهان و دوستداران دروغین لوکزامبورگ هر دو این جنبه از سیاست او را برجسته میکنند. در واقع او در نوشتههایش دربارۀ اعتصاب عمومی همیشه استدلال میکرد که نقش حزب هدایت سیاسی اعتصاب عمومی است. با این حال او این واقعیت را ندید و تا درجهای هم نمیتوانست ببیند که اعتصاب عمومی بدون یک حزب انقلابی در رأس آن برای پیشبرد اعتصاب در امتداد مسیر منطقیاش، گرچه شاید به شکست فاجعهبار منجر نشود اما به پیروزی انقلابی هم ختم نخواهد شد.
درسها
این درسی است که پس از تجربۀ بریتانیا در سال ۱۹۲۶ و فرانسه در سالهای ۱۹۳۶ و ۱۹۶۸ در حافظۀ جمعی کمونیسم انقلابی ثبت شده است. در هر دوی این موارد اعتصابات عمومی باشکوهی رخ دادند، اما به دلیل سوء رهبری رفرمیستی یا استالینیستی به شکست انجامیدند. حتی در اینجا تأکید لوکزامبورگ بر خودانگیختگی نیز تاریخاً موجه است. او مشغول مبارزه با شماتیسم انترناسیونال دو و نگاه بیروحشان به سوسیالیسم بود. دفاع پرحرارت او از تودههای به حرکت درآمده یک فاکتور مهم در توسعۀ جناح انقلابی درون سوسیال دمکراسی بود. اما با این حال در قبال این پرسشها که انقلابیون چگونه باید برای اعتصاب عمومی تبلیغ کنند و آماده شوند و چه طور باید در موقعیت اعتصاب عمومی رهبری را به دست بگیرند، پاسخ روشنی نداشت.
این وظیفه به تروتسکی محول شد که به روشنی و به دقت دربارۀ اشکال جدید سازماندهی اعتصاب، تمهیدات دفاعی و آژیتاسیون لازم برای جوش دادن شعارهای ناهمخوان در اعتصاب عمومی و ساختن شعارهایی متمرکز و به لحاظ محتوایی دربرگیرندۀ کل طبقه توضیح بدهد.
این درسها امروز روشن هستند. ما نمیتوانیم صرفاً تا قبل از طرح مسألۀ اعتصاب عمومی «منتظر شویم و ببینیم». موقعیتهای سیاسی مشخص- فارغ از سطوح آگاهی- مستلزم پاسخهای تاکتیکی و سیاسی مشخص هستند. مورد پروسِ ۱۹۱۰ چنین بود. وظیفۀ انقلابیون این نیست که به شکل انتزاعی دربارۀ اعتصاب عمومی قیل و قال کنند، بلکه مسألۀ اعتصاب عمومی را بهعنوان هدفی که طبقۀ کارگر میبایست برای خودش تعیین کند مطرح کنند.
- Letter from Engels to Kautsky, November, 1893.
- Luxemburg on Belgium. First Translated in Permanent Revolution No 1.
- Ibid. 3a. Luxemburg on Belgium. First translated in Permanent Revolution No 2.
- Ibid.
- The Mass Strike, the Political Party and the Trade Unions – Rosa Luxemburg.
- Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- ‘What Now?’ Karl Kautsky; Translated in Workers Action No 143.
- Morning Star; 1.6.68.
- The Next Step, Rosa Luxemburg, published in ‘The Selected Writings of Rosa Luxemburg’. Edited by Robert Looker.
[۱] Emile Vandervelde
[۲] Dortmunder Arbeiter-Zeitung