مقدمهای بر اثر «اعتصاب عمومی» رزا لوکزامبورگ
الستر استیونز/ برگردان: آرام نوبخت
از نظر مارکس و انگلس، انقلاب نه فقط برای سرنگونی طبقات حاکم کهن، که همینطور برای خلق یک نظم نوین ضروری بود؛ چرا که انسانها در فرایند تغییر جهان است که خودشان را هم تغییر خواهند داد:
«… انقلاب ضرورت دارد، نه فقط از آن رو که طبقۀ حاکم به هیچ شکل دیگری نمیتواند سرنگون شود، بلکه از این رو که طبقۀ سرنگونکنندهاش فقط در جریان یک انقلاب است که میتواند از همۀ کثافات کهن پالوده و مطلوبِ پیریزی جامعهای نو شود» (ایدئولوژی آلمانی، ۱۸۴۵)
اما انقلاب کارگری چهطور اتفاق میافتد؟ پاسخِ این چندان روشن نبود، که البته به خاطر کمبود نمونههای موجود جای تعجب ندارد. مارکس و انگلس در عصر انقلابها میزیستند، اما اینها انقلابهای بورژوازی یا طبقۀ سرمایهدارِ نوظهور در برابر اشراف قدیم بودند؛ یعنی رویارویی یک طبقۀ مالک و استثمارگر در برابر دیگری.
مارکس و انگلس وظیفۀ تحلیل و فهم نظام سرمایهداری را که هنوز یک نظام انقلابی جدید و در آستانۀ دگرگونی دنیا بود آغاز کردند و همچنان بر ضرورت انقلاب کارگری انگشت گذاشتند.
یک معما
اما آنهایی که خواهان انقلاب اجتماعی هستند با یک تناقض روبهرو میشوند. یعنی باید دو گفتۀ متناقض را با هم آشتی بدهند. مارکس و انگس در ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۵) این فرض را پیش گذاشتند که: «عقاید حاکم در هر عصر، عقاید طبقۀ حاکم است».
اما این باعث جلوگیری از شکلگیری انقلاب فرانسه یا هر انقلاب بورژوایی دیگری نشده بود. بورژوازی نوظهور هیچ وقت به برتریاش نسبت به اشراف شک نداشت. هرگز به توانایی یا حقش به حکمرانی تردید راه نداد. اگر اشرافیت فرانسه کلیسا داشت، بورژوازی هم ولتر و روسو داشت و هماورد نداشت.
اما از طرف دیگر: «رهایی طبقۀ کارگر میبایست به دست خود کارگران باشد» (قواعد انترناسیونال اول)
اکنون سؤال این است که طبقۀ کارگر چهطور میتواند خودش را رها کند و حاکمیت اکثریت مطلق را بسازد، وقتی که طبقات حاکم انحصار حوزههای قدرت و اقتصاد و سیاست و ایدئولوژی را در دست دارند؟
این نظام خیلی نمیتوانست دوام بیاورد، مگر آنکه طبقۀ کارگر بسیاری از عقاید حاکم را پذیرفته باشد؛ مثلاً این ایده را قبول کرده باشد که مردم عادی از پس ادارۀ امور جامعه برنمیآیند و کار را باید به کاردان، یعنی «بالاییها»، سپرد.
یکی دیگر از عقاید کلیدیای که حاکمان ما آموزش میدهند، جدایی بین سیاست و اقتصاد است. در مرکز این آموزه چنین است که اقتصاد را نیروهایی طبیعی میگردانند. «قوانینی» مثل «عرضه و تقاضا» هستند که مثل جاذبه بازار را میگردانند؛ بنابراین اگر در برابرشان بایستی، توی دردسر میافتی.
این برداشت را حتی هنگام مقاومت در برابر این نظام میشود دید. اتحادیهها و احزاب رفرمیست- مثل حزب کارگر- هر دو دم از بهبود شرایط طبقۀ کارگر میزنند، اما در عین حال اکثر عقاید همین نظام را هم پذیرفتهاند. اتحادیهها تأکید میکنند که نباید از قدرت اعتصاب برای مداخله در سیاست استفاده کنند. حزب کارگر اصرار دارد که باید در اعتصابها «بیطرف» بماند و در عمل از پشتیبانی کسانی که مبارزه میکنند طفره میرود.
این شکاف بین سیاست و اقتصاد البته یک شکاف کاملاً کاذب است. دولت شخصاً در ساختار اقتصادی فعلی جامعه درگیر است. کارفرماها برای تقویت قدرت خودشان در داخل و خارج از محیط کار به دولت اکتفا میکنند.
تداوم و بقای این عقاید در مغز کارگران، همان «کثافات اعصار» است که مارکس گفت باید دور ریخته شود.
برای برخی سوسیال دمکراتها (مارکسیستها تا جنگ جهانی اول خود را اینطور میخواندند) و بهخصوص در حزب سوسیال دمکرات آلمان، کل مبارزه تبدیل شد به اقناعِ آهسته آهستۀ کارگران به برتری سوسیالیسم نسبت به نظام سرمایهداری. اینها در آن مقطع به «اپورتونیستها» (فرصتطلب) یا «رویزیونیستها» (تجدیدنظرطلب) شهرت داشتند (این اصطلاح دوم به این دلیل بود که اینان خواهان «تجدیدنظر» در مارکسیسم و تبدیلش به یک فلسفۀ غیرانقلابی بودند).
در نهایت همینها به اهداف سوسیال دمکراسی خیانت کردند، اما همچنان برچسب مارکسیسم را ولو با معانی کاملاً متفاوت بر خود داشتند. بر رادیکالهای درون حزب سوسیال دمکرات آلمان روشن میشد که رویزیونیسم در حزب مداوماً رو به رشد است. از حزب میخواستند که عملی متناسب با عبارات خوش آب و رنگش هم داشته باشد. از این رو ایدۀ «اعتصاب عمومی سیاسی» به نظر مناسب میرسید.
سال ۱۹۰۴ بخش هامبورگِ حزب سوسیال دمکرات آلمان از رزا لوکزامبورگ خواست که جزوهای دربارۀ اعتصاب عمومی بنویسد.
اولین انقلاب روسیه
خوشبختانه با وقوع یک انقلاب واقعی در ژانویۀ ۱۹۰۵ در روسیه کار لوکزامبورگ قطع شد.
این نخستین انقلاب عصر مدرن بود، نخستین انقلابی که در یک جامعۀ صنعتی (دستکم بخشاً صنعتی) رخ میداد. نخستین انقلابی که در آن اقدام کارگران به اعتصاب نه فقط حی و حاضر وجود داشت، بلکه نیروی محرک فرایند انقلابی بود.
شرح این فرایند انقلابی و درسهایش برای جنبش آلمان بود که به موضوع اثر «اعتصاب عمومی، حزب سیاسی و اتحادیههای کارگری» به قلم لوکزامبورگ مبدل شد.
جرقۀ این اعتصاب را قتلعام تظاهرکنندگان روسیه در پایتختِ وقتِ کشور یعنی سن پترزبورگ روشن کرد. بلافاصله در اعتراض به این کشتار یک اعتصاب عمومی شکل گرفت که شهر را فلج کرد. ظرف چند هفتۀ بعدی، اعتصاب عمومی با همان سرعت انتقال اخبار و موجوار به اقصی نقاط کشور بسط یافت.
اعتصابها با خواست بهبود اوضاع اقتصادی و تغییر سیاسی تا ماهها ادامه یافت. اوج آن ماه اکتبر بود که اعتصاب عمومی تزار را وادار به پیشنهاد اصلاحات سیاسی کرد.
در دسامبر ۱۹۰۵ لوکزامبورگ خودش به لهستانِ تحت اشغالِ روسیه رفت و مستقیماً در انقلاب شرکت کرد. اما او یک توریست انقلابی نبود. بلکه علاوه بر رهبری حزب سوسیال دمکرات آلمان، رهبر کهنهکار جنبش لهستان هم بود. سال ۱۸۸۹ از لهستان گریخته بود و دوران تبعیدش را ابتدا در سوئیس و سپس در آلمان به سر برد؛ بخش اعظم باقی زندگی لوکزامبورگ در آلمان سپری شد.
راهحل
از منظر رزا لوکزامبورگ، تجربۀ انقلاب- یک انقلاب واقعی و بالفعل که مبارزات تودهای یک طبقۀ کارگر صنعتی زنده و پویا به حرکت واداشته بود- این مسأله را حل میکرد که چهطور باید سوسیال دمکراسی را به جلو هُل داد و چهطور افعی رفرمیسم را که در آغوشش لانه کرده بود سر به نیست کرد.
با انقلاب ۱۹۰۵ جای خالی برخی مجهولات معادلۀ انقلابیای که مارکس و انگلس چند دهه قبلتر نوشته بودند پُر شد. این معما حل شد که چهطور میتوان در جامعهای زیر سلطۀ عقاید طبقۀ حاکم دست به انقلاب کارگری زد و طبقۀ کارگر خودش را از «کثافات اعصار» پاک کند.
لوکزامبورگ نخستین کسی بود که واقعاً نقش اعتصاب عمومی را در مبارزۀ طبقۀ کارگر میفهمید. اعتصاب عمومی برای لوکزامبورگ صرفاً یک ابزار فنّی برای رسیدن به یک هدف معین نبود، حال چه این هدف «سرنگونی سرمایهداری» باشد (آنطور که آنارشیستها گمان میبردند) و چه تحقق برخی اصلاحات سیاسی (آنچنان که جریان غالب سوسیال دمکراتها فکر میکرد). لوکزامبورگ درک میکرد که اعتصاب عمومی:
«ضربان قلب انقلاب و در عین حال مهمترین چرخ محرّک آن است. در یک کلام اعتصاب عمومی همانطور که در انقلاب روسیه به ما نشان داده شده، یک متد رندانه نیست که با زیرکی برای اثرگذارتر کردن مبارزۀ پرولتری کشف شده باشد، بلکه متد حرکت تودۀ پرولتر است، شکل پدیداری مبارزۀ پرولتری در انقلاب است» (فصل چهارم، کنش و واکنش امر سیاسی و مبارزۀ اقتصادی).
انقلاب صرفاً دگرگونی ساختارهای قدرت سیاسی نبود. بلکه داشت ستونهای جامعۀ کهن و قدرت ایدئولوژیکش بر اذهان ستمدیدگان را میانداخت.
فصل سوم کتاب با عنوان «توسعۀ جنبش اعتصاب عمومی در روسیه»، قلب واقعی جزوه است. لوکزامبورگ در این فصل فرایند انقلابی سال ۱۹۰۵ و محوریت اعتصابات عمومی را توصیف میکند و نشان میدهد که چهطور منشأ و ریشۀ این اعتصابها به مبارزات یک دهۀ قبل میرسید. قطعاً این فصل بهترین نقطۀ شروع برای هر خوانندۀ جدیدی است.
اعتصاب عمومی نه فقط انقلاب را به حرکت درمیآوَرد، بلکه طبقۀ کارگر را متحول و دگرگون میکند:
«در انقلاب بورژوایی پیشین که از یک سو احزاب بورژوایی عهدهدار تعلیم سیاسی و رهبری تودههای انقلابی بودند و از سوی دیگر مسأله صرفاً بر سرنگونی حکومت قدیم بود، مبارزۀ زودگذر در سنگرهای خیابانی شکل مناسب مبارزۀ انقلابی بود. اما امروز طبقۀ کارگر میبایست خودش را آموزش دهد، نیروهایش را سامان دهد و خود را در مسیر مبارزۀ انقلابی هدایت کند…» (فصل هفتم، نقش اعتصاب عمومی در انقلاب)
بورژوازی قبل از انقلابِ خودش آماده بود که قدرت بگیرد. حال آنکه طبقۀ کارگر میبایست در جریان انقلاب و از خلال اعتصاب عمومی خود را آمادۀ چنین کاری بکند:
«پرولتاریا نیازمند درجۀ بالایی از آموزش سیاسی، آگاهی طبقاتی و سازمانیابی است. همۀ این شرایط نه با جزوه و کتابچه، که تنها با مدرسۀ سیاسی زنده، با مبارزه و در مبارزه و طی مسیر مداوم انقلاب محقق میشوند» (فصل سوم، توسعۀ اعتصاب عمومی در روسیه)
قبل از انقلاب فقط اقلیتی از کارگران به نیاز به دگرگونی انقلابی جامعه متقاعد خواهند شد و حتی در آن حالت هم الزاماً به خودشان برای انجام این کار باور نخواهند داشت. اعتصاب عمومی نه فقط دولت را فلج و نیروهای سرکوب را متفرق میکند، بلکه میلیونها کارگر را در قالب یک واحد و نیروی رزمنده میریزد.
جنبش به محض آغاز، سریعاً شتاب میگیرد. کارگرانی که سابقاً حاشیهای دیده میشدند- کارگران غیرماهر، روزمزدها، کارگران شهرهای کوچک و مناطق دورافتاده، زنان کارگر و اقلیتها و غیره- همگی به جنبش کشیده میشوند. وقتی جنبش از یک کارخانه به کارخانۀ دیگر، از یک شهر به شهر دیگر میرود، میلیونها تن بسیج میشوند و هر یک از قِبَل قدرت کلّ طبقه جسارت و انگیزه پیدا میکنند.
جنبش کارگری ضمن رها کردن خود از قیدوبندهای زندگی عادی و روزمره، در همۀ جبههها پیشروی میکند:
«… جنبش در کلیت خود از مبارزۀ اقتصادی به مبارزۀ سیاسی نمیرسد و نه حتی عکس این. هر کنش سیاسی بزرگ بعد از رسیدن به بالاترین نقطۀ سیاسیاش، به مجموعهای از اعتصابهای اقتصادی تجزیه میشود. این گفته نه فقط دربارۀ هر یک از اعتصابات عمومی بزرگ، بلکه دربارۀ انقلاب در کلیت خود نیز مصداق پیدا میکند. با گسترش، پالایش و پیچیدگی مبارزۀ سیاسی، مبارزۀ اقتصادی نه فقط فروکش نمیکند که بسط مییابد… بین این دو کاملترین کنش و واکنش دوسویه وجود دارد» (فصل چهارم)
اما برای کارگران دو مجموعۀ مجزای مطالبه وجود ندارد که یکی امروز مطرح شود و دیگری روز بعد. بلکه هر دو به یک جزء یکپارچه از تاروپود انقلاب تبدیل میشوند. وحدت سیاست و اقتصاد بازمیگردد.
بنابراین هر پیروزی، مشوق تلاشهای بیشتر میشود. با هر بهبود، بیش از قبل طلب میشود. اما بزرگترینِ بهبودها و بزرگترین پیروزیها، در مغز کارگران و با دگرگونی درک آنها از جایگاهشان در دنیا به عنوان فردی از یک طبقه و بهعنوان یک طبقه در جامعه رخ میدهد. این چیزی است که دیگر حتی شکستها هم نمیتوانند به سادگی از بین ببرند:
«ارزشمندترین و ماندگارترین چیز در جزر و مدهای سریع این موج، رسوبات ذهنی آن است: رشد فکری و فرهنگی پرولتاریا که کجدار و مریز پیش میرود و ضامن بیچونوچرای پیشرفتِ مقاومتناپذیرشان در مبارزۀ اقتصادی و همینطور سیاسی خواهد بود» (فصل سوم)
از خلال مبارزه است که طبقۀ کارگر مناسب ادارۀ جامعه میشود، آموزشش را کامل میکند و آمادۀ به دست گرفتن قدرت میشود.
آنچه از قلم افتاد: شورا
کتاب «اعتصاب عمومی» قطعاً یک توصیف درخشان از انقلاب ۱۹۰۵ است. اما از برخی کاستیها، ابهامات و اشتباهات فارغ نیست.
یکی از این کاستیها در ارتباط با نوعی سازمانیابی است که کارگران در مبارزه به وجود آورند: شورا. در این اثر اشارهای به شوراها وجود ندارد مگر به استثنای قسمت زیر:
«شورای عمومی نمایندگان کارگران تصمیم گرفت که به شیوهای انقلابی به مطالبۀ هشت ساعت کار در روز برسد» (فصل سوم)
لوکزامبورگ در اینجا اشارهاش به شورای نمایندگان کارگران یا همان شورای سن پترزبورگ است که محصول اعتصاب عمومی بزرگ اکتبر بود. این شورا از سوی نمایندگان منتخب و قابل عزل و نصب کارگران در کارخانهها و مراکز کار با هدف هماهنگی فعالیتها در پایخت شکل گرفت. شورا شکل مستقیم و بلاواسطۀ دمکراسی بود.
کارگران در سایر شهرهای روسیه، شورا را سرمشق خود قرار دادند، اما عمر این تجربه کوتاه بود. ماه دسامبر با موجی از بازداشتهای فلهای و از جمله دستگیری رهبر جوان شورای سن پترزبورگ، لئون تروتسکی، کارگران سرکوب شدند.
شورا بود که از ادغام و امتزاج مبارزات اقتصادی و سیاسی پدیدار شد. اکتبر ۱۹۰۵ شورا برای اصلاح سیاسی میجنگید و در نوامبر همان سال برای هشت ساعت کار در روز. شورا با تمایز نگذاشتن میان این دو مبارزه، طبقۀ کارگر را متحد و در یک مبارزه، یعنی مبارزۀ طبقاتی، هدایت کرد.
طبقۀ کارگر روس به سادگی درسهایش را فراموش نکرد و فوریۀ ۱۹۱۷ با سقوط تزار فوراً شورا را در مقیاسی به مراتب وسیعتر احیا کرد و در این فرایند مبنای نوع جدیدی از دولت را پی ریخت: دولت کارگری. همین دولت شورایی جدید بود که لنین نیز در کتاب «دولت و انقلاب» تئوریزه کرد و در انقلاب اکتبر محقق شد.
شورا جای خالی یکی دیگر از مجهولات این معادلۀ انقلابی را پُر کرد. شورا نه تنها شکل دولت جدید بود، بلکه آخرین چیزی را که طبقۀ کارگر برای تدارک حکومت خود (به واسطۀ این نهاد ابداعی خودش) نیاز داشت در اختیارش قرار داد.
یک ضعف
باور بیچون و چرای لوکزامبورگ به توانایی طبقۀ کارگر در مبارزهاش برای غلبه بر هر مانع و سدّی، یکی از ضعفهای بزرگ این جزوه است (امری که تاریخ نشان داد). لوکزامبورگ بر این باور بود که وقتی تودهها روی غلتک بیفتند آنگاه:
«… دیگر نمیایستند که تحقیق کنند رهبران اتحادیه موافق جنبش بودهاند یا نه. رهبران اتحادیهها چه بیرون بایستند و دخالتی نکنند و چه برای مقاومت در برابر جنبش تقلا کنند، نتیجۀ رویکردشان این خواهد بود که درست مثل رهبران حزب در موارد مشابه با سیر رویدادها به حاشیه جارو خواهند شد و مبارزات سیاسی تودهها بدون آنان پیش خواهد رفت…» (فصل هشتم، نیاز به اتحادعمل اتحادیهها و سوسیال دمکراسی).
لوکزامبورگ قبضۀ بوروکراسی اتحادیهها و رهبران قدیم حزب سوسیال دمکرات بر طبقۀ کارگر را دست کم گرفت. رفرمیسم، به معنی باور به اصلاحات ملایم در چهارچوب سیستم، نشان داد که نفوذ نیرومندی بر طبقۀ کارگر غرب دارد.
مبارزۀ خودانگیختۀ تودهها شاید برای فلج کردن دولت (لااقل به طور موقتی) کفایت کند، اما نفوذ نهادهایی را که دههها در میان طبقۀ کارگر ساخته شدهاند از میان نخواهند برد.
راهحل این مشکل را هم میتوان در انقلاب روسیه یافت: حزب انقلابی. اما این موضوع بحث جداگانهای است.