سوسیالیستها و مبارزه برای رهایی دگرباشان جنسی
لارا مایلز – برگردان: آرام نوبخت
جامعۀ دگرباشان جنسی برای مقاومت در برابر هوموفوبیا و ترنسفوبیا باید تاریخ خودش، تاریخ مقاومتش را بازبیابد.
اما گذشته از این باید درک تئوریک روشنی داشته باشیم از اینکه اصلاً چرا مقولهای به اسم «ستم» وجود دارد؟ وگرنه کلّ تلاش ما راه به جایی نخواهد بُرد و جنبشها را روانۀ بنبست خواهد کرد.
جامعۀ دگرباشان جنسی در بسیاری کشورها گامهای بزرگ مهمی به سوی برابری حقوق در محیط کار و جامعه برداشتهاند. کسب این حقوق دههها مبارزه را میطلبید.
با همۀ اینها تصویری که وجود دارد، هنوز متناقض است. از یک طرف رویکرد اکثر افراد و خاصه نسلهای جوانتر در قیاس با سابق رگههای کمتری از هوموفوبیا و ترنسفوبیا دارد؛ اما از طرف دیگر هنوز زورگویی و ارعاب و حمله به همجنسگرایان و دگرباشان جنسی شایع است.
باورهای ارتجاعی نقش مهمی در تقویت ستم دارند و به همین خاطر هم به چالش کشیدن این باورها در هر زمانی که باشد اهمیت دارد. منتها ستم، ریشه در باورهای مردم ندارد.
مارکسیستها با استدلال نشان میدهند که ستم بر دگرباشان جنسی ریشه در سرمایهداری دارد و شرایط مادی سرمایهداری است که افکار و باورهای مردم را شکل میدهد.
جامعۀ ما، جامعهای منقسم به طبقات است، با طبقۀ سرمایهداری که برای سود، مثل یک پمپ شیرۀ وجود کارگران را میمکد. میلیونها انسان برای خلق ثروت در این جامعه کار میکنند، ولی فقط یک اقلیت نحیف است که شرکتها و رسانهها و نهادهای سیاسی را در دست دارد و میگرداند.
مشکل ما با طبقۀ حاکم اینست که ما در اکثریتیم و آنها در اقلیت!
سرکوب
طبقۀ حاکم برای پس زدن این اکثریت گاه و بیگاه دست به سرکوب خشن پلیسی میزند. استفاده از پلیس و قوانین علیه دگرباشان تاریخی طولانی دارد.
گذشته از این طبقۀ حاکم سعی میکند با چندپاره کردن طبقۀ کارگر و دامن زدن به نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و هوموفوبیا کنترل اوضاع را به دست بگیرد.
طبقۀ حاکم از طبقۀ کارگر متحد هراس دارد، چون میداند که این اتحاد قدرتش را به چالش میکشد، از این روست که گروههای مختلف تحتستم را به جان هم میاندازد.
برخی مدعیاند که مقصر دانستن جامعۀ طبقاتی سرمایهداری بابت ستم، برخوردی تقلیلگرایانه یا سادهانگارانه است. خیلیها هم ممکن است بگویند که ستم به نوعی در ذات و طبیعت جامعۀ انسانی است.
درست است که ستم فراتر از طبقه میرود و دگرباشان جنسی هم در طبقۀ حاکم هستند. اما شواهد تاریخی و انسانشناسی به روشنی نشان میدهند که برخلاف اشکال مختلف هویت جنسی، هوموفوبیا و ترنسفوبیا همیشه وجود نداشتهاند.
لسلی فاینبرگ، سوسیالیست انقلابی و فعال تراجنسیتی امریکایی در کتاب معروف «سلحشوران تراجنسیتی» (۱۹۹۶) کوهی از شواهد را برای اثبات این ادعا جمعآوری کردهاست. فاینبرگ نشان میدهد که جوامع سراسر تاریخ اغلب گرایشهای جنسی و نمودهای جنسیتی مختلف را تحمل و حتی تکریم میکردهاند.
نظام سرمایهداری، نظامِ تولید کالا برای خرید و فروش در بازار است. نظامی که همهچیز را به کالا تبدیل میکند و اینگونه حتی بر تمایلات جنسی و نیاز ما به لذت و ارضا شدن هم تأثیر میگذارد. با تکامل جامعۀ انسانی درک و دریافت از تمایلات جنسی ما هم دستخوش تغییر شدهاست. مهمترین نهادی که تمایلات جنسی ما را شکل داده و کنترل کرده، خانواده است.
سرمایهداری
شکل خانواده در گذر زمان تغییر کرده، اما در ایدئولوژی سرمایهداری «خانوادۀ هستهای» شکل غالب است. نقش خانوادۀ هستهای در سرمایهداری، بازتولید و مطیع کردن نسل بعدی کارگران است و این موضوعی است که برای درک ستم بر دگرباشان کلیدی است.
سرمایهداری مردان و زنان و کودکان را به تولید انبوه کارخانهای کشاند. بنابراین طبقۀ حاکم نگران این بود که شرایط وحشتناک کارخانه باعث فروپاشی خانوادههای کارگری بشود. اگر خانوادۀ کارگری ازهم میپاشید، در آن صورت نسل بعدی کارگران چهطور باید بازتولید میشد؟
ساعات طولانی کار مردان و زنان و کودکان به اندازۀ کافی کارگران را خُرد و خمیر میکرد. بنابراین بعد از فراغت از کار به خانواده پناه میبردند. ایدئولوژی خانوادۀ هستهای هم واکنشی به همین موضوع بود. الگوی این ایدئولوژی هم سبک زندگی خانوادههای مرفه طبقۀ حاکم بود که کار و خانه را از هم جدا میکردند.
آنچه که ما نقشهای جنسیتی «سنتی» میدانیم (مرد نانآور خانواده و زنِ خانهدار) بخشی از همین ایدئولوژی خانوادۀ هستهای بودهاست. اما این چیزی نبود که همه به طور طبیعی بپذیرند. اصطلاح «همجنسگرایی» حدوداً در همین دوره پدیدار شد و نخستین قانون ضدّ همجنسگرایی هم در همان زمان تصویب شد. درک اینکه ستم بر دگرباشان از دل سرمایهداری رشد کرد به ما نشان میدهد که امروز چهطور باید برای رهایی جنگید.
طبقۀ حاکم از از ستم بر دگرباشان و زنان، و از نژادپرستی نفع میبرد. در عوض ما مارکسیستها باور داریم که باید برای رهایی- و نه مدارا شدن یا بُر خوردن در جامعۀ سرمایهداری- مبارزه کنیم و این یعنی خلاصی از شرّ سرمایهداری.
در دهههای بعد از جنگ جهانی دوم، سرمایهداری میتوانست خودش را با برخی خواستههای روبهرشد برای برابری بیشتر انطباق بدهد. جنبشهای تودهای، طبقۀ حاکم را وادار به دادن برخی امتیازات کرد. اما امتیازاتی که در چهارچوب سرمایهداری به دست میآیند، میتوانند به سادگی هم پس گرفته شوند، به خصوص در دورههای سخت.
دستاوردهایی که بر باد رفتند
تاریخ سرشار از مثالهایی است که نشان میدهد چهطور حقوق اجتماعی در دورههای بحران تحلیل رفتند و بازپس گرفته شدند تا جایگاه طبقۀ حاکم حفظ شود. مثلاً جمهوری وایمار در آلمان در دهۀ ۱۹۲۰ در رویکردهایش به دگرباشان نسبتاً مترقی بود. اما بعد از آنکه نازیها طبقۀ کارگر آلمان را شکست دادند، دهها هزار مرد همجنسگرا در زندانها و اردوگاههای کار اجباری به قتل رسیدند.
سرمایهداری تلاش میکند ما را با هم سرشاخ کند، چون در این حالت بهتر میتواند کارگران را بچاپد. بنابراین مبارزۀ واحد در برابر رئیس و رؤسا، به نفع خودِ کارگران است.
سرنوشت دگرباشان و دیگر گروههای تحت ستم وابسته به موج مبارزۀ کارگران است. نه فقط به این دلیل که اکثر ستمدیدهها جزئی از طبقۀ کارگر هستند. بلکه به زعم ما مارکسیستها چون نقش کارگران برای مبارزه با ستم، ضروری است. البته همۀ کارگران خودبهخود افکار و باورهای مترقی ندارند. اما موضعیت و جایگاه عینی آنها در جامعه به این معنی است که توان پایین گذاشتن ابزار کار (اعتصاب) و واژگون کردن سرمایهداری را دارند. باورهای کارگران هم میتواند در مسیر مبارزه تغییر کند.
لنین، انقلابی روس، این را خوب درک میکرد که مبارزه با تمامی اشکال ستم چهقدر برای مارکسیستها حیاتی است. به همین خاطر است که لنین در بحثهایش دربارۀ ساختن حزب انقلابی میگفت که انقلابها باید «تریبون ستمدیدگان» باشد و انقلابها در واقع «فستیوال ستمدیدگان» هستند.
اکتبر ۱۹۱۷، انقلاب روسیه به رهبری حزب بلشویکِ لنین منجر به سرنگونی تزار شد. بلشویکها بلافاصله قوانینی بیسابقه را تصویب کردند (مانند حق سقط جنین و طلاق و همجنسگرایی).
دگرباشان در برهههایی که مبارزۀ طبقۀ کارگر رو به صعود بوده بزرگترین پیشرفتها را داشتهاند. مصداق این گفته را میتوانیم در اوایل قرن نوزدهم ببینیم، یعنی زمانی که نخستین سازمانهای سوسیالیستی زاده شدند. در دورۀ انقلابی پساجنگ جهانی اول و رشد مبارزات کارگری و جنبشهای اجتماعی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ هم همین طور بود. شورش استونوِل در سال ۱۹۶۹ علیه سرکوب پلیسی در نیویورک منجر به شکلگیری «جبهۀ رهایی همجنسگرایان» (GLF) شد. این نام برگفته از «جبهۀ رهاییبخش ملی» ویتنام در برابر امپریالیسم امریکا بود.
پیوندها
تاریخی طولانی از پیوند میان سازمانهای سوسیالیستی با اولین بانیان کارزار حقوق همجنسگرایان وجود دارد. کسانی مثل ادوارد کارپنتر، اسکار وایلد، هولاک الیس و مگنس هرشفلد. اما خیلی از فعالین دگرباشان جنسی امروز از این تاریخ بیاطلاعند.
شکستها و دورههای خمودی و افول در مبارزۀ طبقاتی منجر به نازیسم در آلمان و استالینیسم در روسیه شد و افول مبارزه بعد از دهۀ ۱۹۷۰ منجر به چرخش و فاصلهگیری از سیاستهای مارکسیستی و طبقاتی. همین امر در در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ منجر به ظهور سیاستهای هویتی و «نظریۀ کوئیر» (Queer Theory) شد که اساساً ستم را امری فردی میکنند و ریشههای مادیاش را به رسمیت نمیشناسند.
همۀ اینها به توجیهات تئوریک نسلی از فعالین دگرباش منجر شد که ایدههای رهایی و انقلاب را کنار گذاشتند و در عوض به رفرمیسم و انطباق در چهارچوب نظام سرمایهداری درغلتیدند.
خیلی از فعالین دگرباش بهحق منتقد این توضیحات و توجیهات تئوریک هستند. هرچند دگرباشان میتوانند برای رفرم مبارزه کنند، اما به تنهایی وزن اجتماعی برای رهایی خودشان را ندارند. ریشههای ستم بر دگرباشان در خودِ سرمایهداری نهفته است. دگرباشان و غیردگرباشان تا جایی که بهعنوان کارگران کنار هم متشکل شده باشند قدرت سرنگونی این نظام را دارند. برای نیل به این مقصود هم ما نیازمند یک تشکیلات انقلابی هستیم!