چشماندازهای «فضایی» یک رادیکال خردهبورژوا: به بهانۀ حضور مجازی دیوید هاروی در همایش بینالمللی زنان تهران
آرام نوبخت و امید علیزاده
بحران بدخیم کنونی سرمایه داری، جهان را به چنان تب و لرزی انداخته است که تقریباً محال است بتوان مشابهی تاریخی برای آن یافت. تحول فرایندهای عینی این نظام نه فقط ناگزیر به چنین بحرانی انجامیده، بلکه مآلاً زمینه را برای تشدید مبارزۀ طبقاتی و چرخش تعیین کننده در سطح آگاهی و جهت گیری سیاسی طبقۀ کارگر فراهم آورده است. تمام متریکهای اقتصادی و تمام شاخصهای تاریخی و عینی به آغاز دور جدیدی از مبارزات انقلابی اشاره دارند که نقداً می توان مصادیق آن را در گوشه و کنار جهان با انگشت اشاره نشان داد.
در نتیجه وظیفۀ اصلی ما در این میان، تدارک سیاسی است برای رویارویی با چالشهای جدیدی که پشتبند این تحولات فرامی رسند و هدایت این مبارزه به سمت تعیین تکلیف نهایی و یک بار برای همیشه با سرمایه داری. درست از همین رو افشای بیکم و کاست تمام مکانیسمهای سیاسی و ایدئولوژیکی که برای به انحراف کشاندن جنبش طبقۀ کارگر، مسدود کردن تکامل جهت گیری انقلابی و نهایتاً مهار کردن این جنبش و بازگرداندن کنترل بورژوازی بر آن در حال نشو و نمو هستند، به ضرورتی مطلق و جزء محوری این تدارک سیاسی بدل می شود.
تا جایی که به حوزۀ اقتصاد سیاسی برمی گردد، گرایشهای مختلفی در درون «چپ» وجود دارند که دقیقاً انجام همین وظایف بالا را به عهده می گیرند و به این اعتبار خود نقش مکمل بورژوازی را برای جلوگیری از پیشروی جنبش طبقۀ کارگر ایفا می کنند.
دیوید هاروی که کتابها و تألیفات بسیاری در باب اقتصاد سیاسی به نگارش درآورده و بدون تردید موضوعات مهم و قابل تأملی را هم مطرح کرده است، در بهترین و مؤدبانهترین ترین حالت تنها یکی از انبوه کسانی است که می توان با تخفیف ویژه در مقولۀ «مارکسیسم آکادمیک» جای داد. جریانی که سال هاست در حوزۀ دانشگاهی و روشنفکری مشغول تهی کردن مارکسیسم از وجه سیاسی و انقلابی آن است و جوریدن خطوط و لابه لای خطوط نوشتههای مارکس را برای یافتن این یا آن معنی احتمالی، جایگزین هستۀ اصلی انقلابی بحثهای مارکس و نتایج سیاسی عملی آن می کند.
در اثبات بیربطی آکادمیسین هایی مانند هاروی به جنبشهای ضد سرمایه داری و ضد استبدادی، همین بس که شهردار یکی از هارترین و استبدادیترین حکومتهای جهان از ایشان برای سخنرانی دعوت به عمل می آورد، و وی بدون کمترین واکنشی به خیل دست فروشان و گرسنگانی که سهمشان از این همه تاراج بدن کوفته از فرود چوب و چماق و پنجه بوکس شهرداری و به کرّات خودکشی با حلق آویز شدن یا رفتن به زیر قطار مترو است، تنها به صرف امتیازات وعده داده شده دعوت را می پذیرد و همراه با همسر «محجبه»اش حضور پیدا می کند تا به سادگی پا روی همۀ ادعاهای «ضد سرمایه داری» خود بگذارد. مشابه همین رفتار را در کسانی از قماش جرمی کوربین شاهد بودیم که ضدیتاش با سرمایه داری، مانع از حضور وی در شبکۀ برون مرزی «پرس تی وی» جمهوری اسلامی و حتی دریافت پول نبود. این همۀ ظرفیت و پتانسیل اعتراضی رهبران آکادمیک طیف چپ رفرمیست است.
این که هاروی طی سالهای گذشته توانسته به یُمن سخنرانیها و مقالاتی دربارۀ «کاپیتال» مارکس آوازه و هوادارانی در بین به خصوص بخش دانشجویی دست و پا کند، چندان حیرت آور نیست، اگر به یاد داشته باشیم که ورشکستکی تئوریک بورژوازی و چرخش به راست تا این اواخر به حدّی بوده است که حتی پال کروگمن به عنوان ستون نویس «اکونومیست» و «نیویورک تایمز» هم «چپ» یا حتی گاهی سوسیالیست خطاب می شود. در شرایطی که مارکسیسم انقلابی و تمام مباحث پایهای دربارۀ اقتصاد سیاسی مارکسیستی با مشارکت فعال رفرمیسم چپ و بورژوازی به عقب رانده می شود، مقبولیتِ عموماً غیرانتقادی آثار و برداشتهای هاروی چندان غیرمنتظره نیست.
در اینجا متأسفانه فرصت ارزیابی سهم هاروی در اقتصاد سیاسی مارکسیستی نیست، بلکه در عوض بیش تر به الزامات سیاسی بحثهای او توجه می شود.
اما مختصراً می توان گفت که نگاهی به نوشتههای هاروی از زمان کتاب «محدودیتهای سرمایه» که نخستین بار سال ۱۹۸۲ منتشر شد، به خوبی نشان می دهد که او در زمرۀ کسانی است که تلاش دارند با «اصلاح ریش مارکس»، تئوریهای او را به نظم موجود انطباق دهند.
بیش از ۱۵۰ سال پیش مارکس تأکید کرده بود که باید بین طبقۀ کارگر و «خرده بورژوازی دمکرات» تمایز قائل شد. اگر منافع این اولی در دگرگونی بنیادی کلّ جامعه است، تمایل این دومی به قول مارکس تنها «تغییراتی در اوضاع اجتماعی است که جامعۀ موجود را تا حدّ ممکن برایش قابل تحمل تر و راحت تر خواهد کرد». هاروی دقیقاً سخنگوی این دومی است.
هاروی در کتاب «نو امپریالیسم» خود که نزدیک به پنج سال پیش از بروز بحران مالی ۲۰۰۸ منتشر کرد، با به قول خود «دیدگاه کلاسیک» چپ مارکسیستی تسویه حساب می کند. در این تسویه حساب، طبقۀ کارگر دیگر تنها نیروی دگرگونی انقلابی نیست. به زعم او «دیدگاه کلاسیک» با تأکید صرف بر طبقۀ کارگر، سایر جنبشهای اجتماعی مختلف (مانند زنان و محیط زیست و غیره) را فراموش کرده و این «تمرکز یک سویۀ اکثر چپهای مُلهم از مارکسیسم و کمونیسم بر مبارزات پرولتاریا به بهای حذف سایرین، یک خطای مرگبار بوده است».
هاروی در این جا صرفاً همان بینشی را تکرار می کند که در آن طبقۀ کارگر و تأکید روی آن مسئول عقبگردهای پی در پی پس از پایان دورۀ رونق پساجنگ معرفی شده است.
برداشت هاروی، همان بحثهای «مکتب فرانکفورت» را به ذهن می آورد که به خاطر ناتوانی از درک علل مادی انحطاط انقلاب روسیه و نهایتاً فروپاشی شوروی، نقش ویرانگر استالینیسم در جنبش کارگری و همین طور ناتوانی از درک ماهیت و علل عروج پدیدۀ فاشیسم، در آخر امر به ضدّ چیزی بدل شد که در ابتدا بود و نهایتاً با بالا بردن دو دست به نشانۀ تسلیم، به کلام آدورنو و هورکهایمر و مارکوزه اعلام کرد که طبقۀ کارگر دیگر به لحاظ سیاسی «بی بنیه» است.
اما مشکل واقعی نه در جایی که هاروی جستجو می کند، بلکه در رهبری جنبش کارگری و خیانتهای سیستماتیک آن به جنبشهای سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۵ نهفته است که راه را به سوی تهاجم بورژوازی در چند دهۀ گذشته همواره کرد.
درست در مقطعی که فرایندهای تولید سرمایه داری جهانی به افزایش حیرت آور طبقۀ کارگر و مبارزات آن منجر شده (به طوری که تنها نیمی از آن امروز در هند و چین متمرکز است)، هاروی یاد این می افتد که جنبشهای اجتماعی جدیدی را باید شکل و توسعه داد.
به علاوه تاجایی که به اتهام نخ نمای بیاعتنایی مارکسیستها به سایر اقشار تحت ستم «غیرپرولتری» برمی گردد، باید به یاد آورد که برای بلشویکها ضدّیت با ستم، در مرکز استراتژی انقلابی قرار داشت. سال ۱۹۰۵، در بحبوحۀ انقلابی که عملاً تمرین نهایی برای انقلاب پیروزمند ۱۹۱۷بود، لنین نوشت که «انقلاب ها، فستیوال ستم دیدگان و استثمارشدگان هستند. درهیچ برههای تودههای مردم در موقعیتی نیستند که چنین فعالانه به عنوان آفرینندگان یک نظم اجتماعی نو وارد صحنه شوند، مگر در برهۀ انقلاب» و اینکه سوسیالیستهای انقلابی برای جلب تودههای تحت ستم به مبارزه برای سوسیالیسم باید «تریبون ستم دیدگان» باشند. مارکسیستها یک تبیین تاریخی و ماتریالیستی از ریشههای ستم و چشم انداز مبارزۀ طبقاتی به دست می دهند و به عبارت دیگر، جنبش سوسیالیستی بر این برداشت استوار است که تمام مشکلات به ارث رسیده از سرمایه داری و جامعۀ طبقاتی، تنها با تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقۀ کارگر می تواند آغاز به محو شدن کند و رهایی طبقۀ کارگر سرآغاز رهایی بشریت است. در روسیه و در مقطعی که لنین چنین نظراتی را مطرح کرد، بلشویکها به طور اخص مبارزه علیه یهودستیزی و اشکال مختلف ستم ملی و ستم بر زن را در دستور کار قرار داده بودند. در نتیجه این که مارکسیسم همه چیز را صرفاً به اقتصاد «تقلیل» می دهد و شیفتۀ مبارزۀ اقتصادی است، صرفاً یک اسطوره است که در پس ذهن هارویِ «مارکسیست» هم قرار دارد. در واقع اوست که بازگشت به طبقۀ کارگر را با مبارزات صنفی برای دستمزد و جنگ نان و پنیر یکسان می گیرد و نه مارکسیستهای انقلابی.
اما پیشنهاد هاروی به عوض چنین مبارزهای چیست؟ هاروی در همان کتاب «نو امپریالیسم» پس از اشارهای به این که نظامی گری امریکا تلاشی است از فرط استیصال برای حفظ سلطۀ جهانی آن، با اشاره به طرح «نیو دیل» روزولت می نویسد:
«تنها پاسخ ممکن، گرچه موقت، به این مشکل در درون قوانین هر شیوۀ تولید سرمایه دارانه، نوعی “نیودیل” است که دامنهای جهانی دارد. یعنی رها کردن منطق گردش و انباشت سرمایه از زنجیرهای نئولیبرال، فرمول بندی دوبارۀ قدرت دولتی در راستای خطوط مداخله گرایی و بازتوزیعی بیشتر، مهار قدرت سوداگری سرمایۀ مالی و مرکزیت زدایی یا کنترل دمکراتیک قدرت عظیم انحصارها و انحصارات چندجانبه (به ویژه نفوذ تبهکارانۀ مجتمعهای نظامی و صنعتی) برای دیکته کردن همه چیز از تجارت جهانی گرفته تا آن چه باید در رسانهها ببینیم و بخوانیم و بشنویم. پیامد این امر بازگشت به یک امپریالیسمِ “نیو دیل” سخاوتمندانه تر خواهد بود که ترجیحاً از خلال نوعی ائتلاف قدرتهای سرمایه داری به همان صورت که کائوتسکی مدتها قبل تجسم کرده بود، فرامی رسد».
سپس ادامه می دهد: «البته راه حلهای رادیکال تری هم در خفا هستند، اما ساختن یک “نیودیل” جدید به رهبری ایالات متحده و اروپا، هم در سطح داخلی و هم بین المللی، در مواجهه با نیروهای عظیم طبقاتی و منافع ویژۀ مقابل آن، چیزی است که در بزنگاه کنونی برای مبارزه قطعاً کفایت می کند».
این دیدگاه هاروی، به هیچ وجه منحصر به فرد نیست و در بین طیف وسیعی از رفرمیستهای چپ حامیان خود را دارد. مثلاً اقتصاددانان فرانسوی، دومنیل و لِوی، که علیرغم همۀ ارجاعات خود به مارکس هیچ تردیدی دربارۀ ماهیت رفرمیستی مواضع خود باقی نمی گذارند، وقتی به صراحت می گویند که بحرانهای سرمایه داری در اواخر قرن بیستم نشان دهندۀ «صحت و اهمیت تشخیص طبّی کینز» هستند. و این تشخیص چیست؟ «کنترل بر وضعیت اقتصاد کلان و نهادهای مالی نباید در دستان بخش خصوصی، یعنی دستان مالیه رها شود».
برای اینکه دامنۀ گسترده و متنوع چنین نسخه هایی نشان داده شود، بد نیست به موردِ مشهورتر دیگری اشاره شود. یعنی خانم نیومی کلاین، نویسندۀ «رادیکال» کانادایی، که کتاب «دکترین شوک» او هم در ایران ترجمه شد. او همان جا بعد از نقدهای فراوان به «بازار آزاد» و چهره هایی نظیر میلتون فریدمن و مکتب شیکاگو، می نویسد که «قطعاً برخورداری از یک اقتصاد بازار که لازمهاش چنین سطحی از توحش نباشد… امکان پذیر است». یعنی به طور خلاصه می توان هم بازار آزاد را در سطح کالاهای مصرفی داشت و هم به موازات آن بهداشت و درمان رایگان و مدارس عمومی را، منتها باید بخش اعظم اقتصاد در دست دولت باشد تا با تصویب مجموعه قوانینی شرکتها را ملزم به پرداخت دستمزد مناسب و احترام به حقوق اتحادیهها کند و با بازتوزیع ثروت، از نابرابریهای تند جامعه بکاهد. در این جاست که کلاین هم پس از کش و قوسهای فراوان در نهایت به آرای کینز و «نیو دیل» برمی گردد:
«کینز دقیقاً بعد از بحران بزرگ این نوع اقتصاد مختلط و قانومند را توصیه کرد؛ این انقلابی بود در سیاست گذاری عمومی که “نیو دیل” و تحولاتی نظیر آن را در گوشه و کنار جهان رقم زد. دقیقاً همین نظام مصالحه و کنترل و توازن بود که ضدّانقلاب فریدمن در یک کشور از پس دیگری برای نابودی نظام مند آن روی کار آورده شد».
آنچه هاروی در جبهۀ تئوریک انجام می دهد، کوششی است برای یافتن ابزارهایی که به واسطهشان بتوان تضادها و تناقضاتی را که به قول مارکس شرایط عینی واژگونی سرمایه داری را فراهم آورده اند، دستکم تحفیف داد (اگر نگوییم مغلوب کرد).
نتایج این تلاش ها، بلافاصله در حوزۀ سیاسی عملی آشکار می شود.
هاروی در فصل «شورش در خیابان: عقوبت حزب وال استریت» از کتاب «شهرهای شورشی: از حقّ به شهر تا انقلاب شهری» (۲۰۱۲) به «قدرت مطلق پول برای حاکمیت مطلق» می تازد. تا به این جا او چیز بدیعی ارئه نکرده است، سهل است که مدتها پیش از او در نوشتههای مارک تواین هم بتوان نکوهش پول را سراغ گرفت، دیگر چه رسد به مارکسیستها که همیشه و به دقت کارکرد و نقش «سیاست پول» و دمکراسی بورژوایی را تشریح کرده اند و نشان داده اند که حتی دمکراتیکترین کشورهای بورژوایی هم در تحلیل نهایی یک شکل سیاسی برای دیکتاتوری سرمایۀ مالی هستند.
سیاستمداران بورژوا و بروکراتهای جنبش کارگری در «دورههای عادی» هرچه در توان دارند به کار می بندند تا با افسانه سازی و ایجاد توهم دربارۀ «فرایند دمکراتیک»، همین حقیقت را پنهان کنند. اما بحران اقتصادی و واکنش تمام حکومتهای جهان، به سادگی نقاب از چهرۀ این «دمکراسی» برمی دارد. همین امروز در شرایطی صحبت می کنیم که ته ماندههای دمکراسی بورژوایی از امریکا تا اروپا یک به یک درحال پس گرفته شدن هستند و بورژوازی بیش از پیش به سوی طفیلی گری مالی، میلیتاریسم در خارج و سرکوب حقوق دمکراتیک در داخل در حرکت است.
همین تجربیات اخیر در ذهن و آگاهی میلیون نفر ثبت شده است و صحت این تحلیل مارکسیستی را نشان می دهد که دیکتاتوری سرمایۀ مالی نه با رفرمهای تدریجی و نظام پارلمانی، بلکه تنها با تسخیر قدرت، درهم شکستن ماشین دولت و ایجاد حکومت کارگری برای مالکیت عمومی بر بخشهای کلان و استراتژیک اقتصادی- از جمله نهادهای مالی و بانکها و شرکتهای بزرگ- تحت کنترل و نظارت دمکراتیک و با هدف برنامه ریزی منابع موجود برای رفع نیازهای اجتماعی و نه سود، امکان پذیر است.
اما چشم انداز هاروی نه سرنگونی دیکتاتوری کنونی سرمایۀ مالی، که صرفاً ایجاد اهرم فشاری است برای این که نمایندگان این دیکتاتوری وادار شوند که «بشنوند». از آن جا که به قول هاروی «قدرت پول تمامی مجاری ابراز وجود را به روی مردم بسته است، در نتیجه هیچ گزینهای باقی نخواهد ماند جز اشغال پارکها و میدانها و خیابانهای شهر، تا موقعی که نظرات ما شنیده شوند، تا موقعی که به نیازهای ما توجه شود».
هاروی خواهان برچیده شدن امتیازات ابرشرکت هاست و تأمین آموزش و بهداشت رایگان و عمومی و پایان قدرتهای انحصاری در رسانه و توقف خصوصی سازی دانش و فرهنگ و اینکه آزادی استثمار و خلع ید از دیگران «شدیداً محدود و نهایتاً ممنوع شود».
بسیار خوب. اما این اهداف عالی چه طور باید محقق شوند؟ هاروی در اینجا پاسخ می دهد که جنبش «در مواجهه با حزب سازمان یافتۀ وال استریت… باید این را یکی از اصول بنیادی خود بداند که نه باید متشتت شود و نه منحرف، تا وقتی که حزب وال استریت یا به خودش بیاید و بفهمد که خیر عموم باید بر منافع پست و سطحی غالب باشد یا به زانو در بیاید».
در نتیجه همان طور که مشاهده می شود برای هاروی اصلیترین مسأله این است که نمایندگان و کارگزارن سیاسی سرمایۀ مالی، صدمات و لطماتی را که سیاستهایشان به بار می آورد درک کنند. در نتیجه وظیفۀ سیاسی ما، اینست که لابد آنها را از خواب بیدار کنیم یا به سر عقل بیاوریم. به سختی می توان باور کرد که این درک کودکانه، ماحصل چهار دهه تدریس کاپیتال باشد!
هاروی سال ۲۰۱۱ در یکی از سخنرانیهایش برای جنبش اشغال لندن، مواضعش را بیش تر پروراند و روشن کرد که در واقع از منظر او، بحران سرمایه داری نه ناشی از تلاشی اقتصاد سرمایه داری، که به خاطر سیاستهای نادرست تحت برنامۀ نئولیبرالیسم است. نتیجۀ منطقی این ارزیابی این بود که می توان «تاچریسم» را در بریتانیا معکوس کرد، مشروط به این فشار کافی گذاشته شود. در آن نشست هاروی اشاره می کند که چشم انداز سیاسی جنبش اشغال عبارت است از «پایان دادن به چیزی که تاچر شروع کرد و معکوس کردن کامل آن. به عبارت دیگر، آنچه باید داشته باشیم یک برنامۀ سیاسی است برای پایان دادن به کلّ دورۀ تاچر، چون این دوره به هیچ وجه تمام نشده». در نتیجه وظیفۀ سیاسی پیشِ روی جنبش این است که «سرمایه را وادار به تحمل همۀ هزینه هایی کند که نمی خواهد متحمل شود».
در نتیجه برای هاروی پدیدههای تاچریسم یا نئولیبرالیسم ریشه در بحران عینی سرمایه داری ندارند، بلکه گویی سیاستی هستند که می شود وارونه کرد و برچید. بیدلیل نیست که در کتابهای «نو امپریالیسم » (۲۰۰۳) و «تاریخچۀ مختصر نئولیبرالیسم» (۲۰۰۵)، همان طور که اشاره شد خواهان یک «نیو دیل» جدید منطبق با رئوس برنامۀ روزولت در دهۀ ۱۹۳۰ به عنوان جایگزین برنامۀ نومحافظه کاران حکومت بوش می شود. از جمله جایی که به عنوان جمع بندی در کتاب «تاریخچۀ مختصر نئولیبرالیسم» می نویسد:
«… جایی برای شروع بحثهای روزولت وجود دارد. در داخل ایالت متحده اتحادی باید ایجاد شود تا کنترلِ مردمیِ دستگاه دولت را دوباره به دست آورد و به این شکل به جای مثله شدن روشها و ارزشهای دمکراتیک در قربانگاه قدرت بازار آنها را افزایش دهد. چشم اندازی از آزادی بسیار بسیار باشکوه تر از آنکه نئولیبرالیسم تبلیغ می کند وجود دارد که باید به دست آورد. نظامی برای حکمرانی، به مراتب ارزشمند تر از آنکه نومحافظه کاری امکان می دهد، وجود دارد که باید ایجاد شود».
پروفسور هاروی در به در دنبال «فضا»یی است که تسخیر شود (از پارک گزی ترکیه تا میدان التحریر مصر)، اما مطلقاً توضیحی نمی دهد که چرا این جنبشها هنوز در نطفه شکل نگرفته خفه شدند؛ و باید اضافه کنیم که حتی اگر هم شکل می گرفتند، با افق دید هاروی قطعاً محکوم به خفگی بودند.
هاروی که به عنوان تحلیلگر اقتصاد سیاسی مارکسیستی و منتقد شدید سرمایه داری آوازهای کسب کرده، عملاً جنبشی را که علیه همان دیکتاتوری مالی شکل گرفته به تبعیت از آن فرامی خواند. این را باید به عنوان هجدهمین تناقض به کتاب «۱۷ تناقض و پایان سرمایه داری» او افزود.
همان طور که سال ۲۰۱۱ در مصاحبهای با رفیق مازیار رازی اشاره شد:
«… .خطّ فکری دیوید هاروی، با نادیده گرفتن تضادّ بین “کار” و “سرمایه“، طبیعتاً او را به سوی نتیجه گیریهای نادرست سیاسی سوق خواهد داد. آن چه که هاروی مبارزۀ طبقاتی “سلب مالکیّت شدگان” (غیر پرولتاریا) می نامد، تنها در تضادّ کار و سرمایه، همان طور که مارکس بیان کرد، عینیّت پیدا می کند. به علاوه دیوید هاروی با منحرف شدن از اصل مبارزۀ طبقاتی بین دو نیروی اصلی متخاصم در جامعه، مسألۀ دولت بورژوایی و ضرورت انقلاب به منظور استقرار “دیکتاتوری پرولتاریا” را به کل نادیده می گیرد. او هم چنین از کنار مفهوم “آگاهی سوسیالیستی“- که مفهومی بنیادی در تغییر نظام سرمایه داری به سوسیالیزم است، عبور می کند…»
صحت این بحث را که در آن مقطع با ریشخند چپ رفرمیست رو به رو شد، امروز می توانیم به وضوح ببینیم.
ورشکستگی چشم انداز «دیوید هاروی»ها بارها در چند دهۀ گذشته به اثبات رسیده است، از جمله در تجربۀ دردناک سال گذشته در یونان. روی کار آمدن حزب «چپ رادیکال» سیریزا که با استقبال هاروی رو به رو شد و با خیانت به ابتداییترین وعدههای خود به پایان رسید، در حکم آزمون تئوریهای هاروی در میدان مبارزۀ طبقاتی است.
در اینجا نیز تسخیر فضای «میدان آتن» و پارکها و خیابانها و وعدههای ضدّ نئولیبرالی سیریزا نه فقط هیچ گونه رفرمی به نفع «خلع یدشدگان» ایجاد نکرد، بلکه کل پتانسیل عظیم یک جنبش با خاک یکسان شد. نهایتاً سیریزا در دوراهیِ انقلاب یا تسلیم در برابر «تروئیکا»، این دومی را انتخاب کرد.
هاروی مارس سال ۲۰۱۵، در مصاحبهای می گوید که «از بسیاری جهات سیریزا در کوتاه مدت شکست خواهد خورد. اما به اعتقاد من در بلندمدت به پیروزی دست خواهد یافت، چون موضوعاتی را روی میز گذاشته که دیگر نمی تواند به سادگی نادیده گرفته شود. در حال حاضر علامت سؤال روی دمکراسی است».
هاروی با شیفتگی همیشگیاش برای یافتن «فضا»یی جهت پُر کردن، ادامه می دهد: «سیریزا و پودموس فضایی سیاسی را گشوده اند، چون چیز جدیدی دارد رخ می دهد. این که چیست را نمی توانم بگویم».
پس از این توصیف سرگیجه آور از چیزی که دارد رخ می دهد، اما خود واقف نیست که دقیقاً آن چیز چیست، هاروی می گوید: «البته کسانی در طیف چپ ضدّ سرمایه داری هستند که آنها را به “رفرمیسم” متهم می کنند. این شاید درست باشد، اما اینها نخستین نیروهایی بوده اند که با طرح سیاست هایی… فرصتهای جدید را خواهند گشود. نهایتاً گسست از وِردِ ریاضت اقتصادی و درهم شکستن قدرت تروئیکا به اعتقاد من فضایی را برای چشم اندازهای جدیدی خواهد گشود که بعد می تواند بیشتر توسعه پیدا کند. به گمان من در این مرحله، این احزابی که داریم در اروپا می بینیم بهترین چیزی هستند که می توانیم به آن امیدوار باشیم…».
اما گذشت کمتر از یک سال بعد از پیروزی انتخاباتی سیریزا، نشان داد که این احزاب، برعکس بدترین چیزی هستند که می توان به آن امید بست، مگر اینکه جنبش قصد خودکشی داشته باشد.
در آخر باید اشاره کرد که اعتراضات مختلف در واکنش به سرمایه داری، از «اشغال وال استریت» در امریکا تا «شب زنده داری» در پاریس، موضوع دخالتگری مارکسیستهای انقلابی است و نه دنباله روی.
چشم انداز انقلاب سوسیالیستی جهانی و بازسازماندهی اقتصاد جهانی، نه یک چشم انداز دور و غیرواقع بینانه، بلکه برعکس یک ضرورت مطلق و فوری است. بررسی منطق فرایندها و گرایشهای عینی اقتصادی و تجربیات تاریخی و جهانی جنبش کارگری نشان می دهد که این استراتژی، تنها پایۀ قابل اتکایی است که طبقۀ کارگر با تکیه بر آن می تواند با بحران عمیق سرمایه داری جهانی و میلیتاریسم و فجایع برآمده از آن مقابله کند. وظیفۀ سیاسی ما، همانی است که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست یادآوری می کنند: «متشکل کردن کارگران به عنوان یک طبقه، برای تسخیر قدرت سیاسی و سرنگونی سیادت بورژوازی»؛ کسی نمی تواند خود را مارکسیست بداند، مگر اینکه نه کارنامۀ تئوریک، بلکه کارنامۀ عملی خود را در همین حوزۀ کلیدی نشان دهد. همان حوزهای که «مارکسیست»های بسیاری دقیقاً برای طفره روی از آن یک روز دلقک شارلاتانی به نام ژیژک را برجسته می کنند و روز بعد پروفسور هاروی را پاسخی به شرایط امروز جا می زنند.
۲۲ آذر ۱۳۹۵