مسألۀ تشکیلات
در طیف چپ معدود کسانی هستند که ضرورت دستکم اشکال اولیۀ تشکل یابی را برای مقابله با استثمار اقتصادی و نابرابری اجتماعی انکار کنند. مسأله این است که چه نوع تشکیلاتی ضرورتی است؟ این بستگی دارد به هدف ما.
برای مارکسیست ها، سوسیالیسم یعنی «خود رهایی طبقۀ کارگر»، خودرهایی اکثریت تحت ستم. بنابراین مسأله این است که چه تشکیلاتی برای طبقۀ کارگر ضروری است تا خود را رها کند؟
مثلاً برای کارگرانِ شاغل در یک محیط کار یا یک صنعت، وجود اتحادیه ضروری است؛ از این رو که بتوانند از منافع اقتصادی خود دفاع کنند. به علاوه طبقۀ کارگرِ امروز، از فقدان یک سازمان اتحادیهای فراگیر رنج می برد. با این حال اتحادیهها نه برای پایان دادن به این سیستم، بلکه برای بهبود شرایط در درون سیستم ایجاد شده اند.
یک کمیتۀ محلی شاید موفق شود که با مبارزه از شرّ پیگردهای فلان مأمور وحشی پلیس خلاص شود، اما چنین کمیتهای نمی تواند به توحش پلیس پایان بدهد، چرا که این مشکل ریشه در خود سیستم دارد. ایجاد حزب مستقلی برای طبقۀ کارگر که بتواند برای خود کاندیداهایی داشته باشد، یک قدم فوق العاده بزرگ به پیش است.
تصور کنید که در کنگره نماینده هایی داشتیم که در این کلوپ اقلیت ثروتمند، جانب ما را می گرفتند. اما به قول «هاوارد زین» مهم تر از این که چه کسی بر صندلی کاخ سفید می نشیند، این است که «چه کسی جلوی درِ کاخ سفید بست می نشیند».
در طیف چپ کسانی هستند که می گویند فقط یک تشکیلات حداقلی برای تسهیل چنین مبارزاتی لازم هست و نه چیزی بیش تر. می گویند ستم و استثمار بیرحمانۀ سرمایه داری خود مردم را به مقابله و واکنش وامی دارد و در طول مبارزه است که مردم می فهمند چه طور خودشان را رها کنند.
در این برداشت البته رگۀ مهمی از حقیقت وجود دارد. همان طور که «هال دریپر» گفته بود: «برای درگیر شدن در مبارزۀ طبقاتی، لازم نیست کسی به مبارزۀ طبقاتی “اعتقاد” داشته باشد، درست همان طور که لازم نیست کسی به نیوتون اعتقاد داشته باشد تا از یک هواپیما سقوط کند (هر چند در این احتمال دوم مصلحت این است که به چتر نجات اعتقاد داشته باشد). مادام که سرمایه داری از رفع نیازها و خواستههای اقتصادی و اجتماعی طبقۀ کارگر عاجر است، این طبقه به سوی مبارزۀ طبقاتی حرکت می کند».
استدلال رایج تر این هست که به فرض اگر مغز کارگران هم با برنامههای تلویزیونی شستشو داده نشده باشد، با این حال آن قدر دستشان به دهانشان می رسد که نخواهند خودشان را رها کنند. این برداشت قدیمی که وقتی ما در امریکا روی «معدنی از کباب بره و کیک سیب»* نشسته ایم پس ایدههای سوسیالیستی و رادیکال هم فرومی ریزد، با وضعیت حال حاضر کشور خوانایی ندارند. کارگران با شرایطی رو به رو هستند که بیش تر شبیه به سال ۱۹۳۵ است تا ۱۹۵۵.
در مواجهه با رشد خشم مردمی نسبت به کاهش دستمزدها، جنگ فاجعه بار، کمکهای دست و پاشکسته به قربانیان توفان و رسواییهای بیپایان فساد مالی، به زحمت می شود ادعا کرد که همه تحمیق شده اند. با این حال در عین حال باید این واقعیت را بپذیریم که طبقۀ حاکم برای حفظ خودش در قدرت، اغلب بیش از این که به راضی نگه داشتن مردم تکیه داشته باشد، به زور متوسل می شود. زور پشتیبان همیشگی طبقۀ حاکم است.
درجات این راضی نگه داشتن، بستگی دارد به ترویج آن چیزی که مارکس «ایدههای حاکم بر جامعه» نامید. ایدههای حاکم بر هر جامعه ای، ایدههای طبقۀ حاکم هستند، چرا که این طبقه هست که رسانهها و مدارس را کنترل می کند. اما تلاشهای طبقۀ حاکم به تضمین هژمونی خود، هر بار با ناتوانی سیستم از رفع نیازهای اجتماعی و اقتصادی کارگران ناکام می ماند. همین امر باعث مقاومت و مبارزۀ جمعی در جبهههای مختلف می شود.
هر یک از این مبارزات مهم هستند، هم از حیث اهدافی که هم اکنون دنبال می کنند، و هم مهم تر از آن، از حیث نحوۀ تغییر آگاهی مردم با تشویق همبستگی طبقاتی، درهم شکستن «ایدههای حاکم» و القا کردن اعتماد مبارزاتی به کارگران.
هرچند تغییرات حاصل از این مبارزات مهم هستند، اما به خودی خود نمی توانند به سرمایه داری پایان دهند. آن چه نیاز داریم، تشکیلاتی از فعالین سوسیالیست در محیطهای کار و محلات است که بتواند در مبارزات مختلف ابتکار عمل را به دست بگیرد، این مبارزات را به هم پیوند بدهد، کارگرانی را که هرچه بیشتر از این سیستم ریزش می کنند به سمت خود جلب کند، و چنان تعمیم پیدا کند که بتواند مبارزه را به سطحی ارتقا دهد که کلّ سیستم را به چالش بکشد.
* عبارتی که «ورنر زومبارت»، نویسندۀ آلمانی در کتاب مشهور خود به نام «چرا اثری از سوسیالیسم در امریکا نیست؟ » (۱۹۰۶) به کار برده بود. او می نویسد «وقتی روی معدنی از کباب بره و کیک سیب نشسته ایم، تخیلات سوسیالیستی از همه نوع محکوم به فنا هستند»- مترجم