به مناسبت ۱۳۳مین سالگرد درگذشت مارکس- بخش دوم
سوسیالیسم علمی
مارکسیسم یک علم است. برای فهم مشکلات دنیای کنونی، یک روش علمی ضروری است. بورژوازی و متخصصین آکادمیک اش از توضیح آن چه که در جهان رخ می دهد درمی مانند. هر کسی صفحات نشریات اقتصادی را برای یافتن یک توضیح منطقی از بحران جهانی نظام بورژوازی بیهوده ورق می زند. درست مثل حوزه های جامعه شناسی، فلسفه، روانشناسی و غیره، خروارها می نویسند، ولی هنوز هیچ چیز نمی گویند. بورژوازی که در مرحلۀ ترقی خود ایده های بزرگی خلق می کرد، اما اکنون در دوران سالخوردگی و انحطاط خود فقط یاوه بیرون می دهد.
از یک سو این وظیفه به دوش مارکس و همفکر بزرگ و رفیق همیشگی او فردریش انگلس افتاد که ایده های سوسیالیسم را بر یک پایۀ علمی و مرتبط با درک ماهیت طبقاتی جامعه استوار کنند. در عین حال وظیفۀ آن ها این بود که سلاح ایدئولوژیک لازم برای تغییر جامعه را به دست طبقۀ کارگر دهند. چرا که بدون درک علمی جهان، تغییر آن ناممکن است.
این ایده های انقلابی ناگزیر توجه مقامات را که پیش از این با پیشروی شورش ها در سرتاسر اروپا به لرزه درآمده بودند، به سوی خود جلب کردند. بنا به درخواست مصرانۀ حکومت پروس، مارکس به عنوان یک انقلابی خطرناک در سال ۱۸۴۵ از پاریس تبعید شد. او به بروکسل رفت. در بهار ۱۸۴۷، مارکس و انگلس به یک انجمن تبلیغاتی مخفی به نام «اتحادیۀ کمونیست ها» پیوستند. هر دو نقش برجسته ای در کنگرۀ دوم اتحادیه در لندن (نوامبر ۱۸۴۷) ایفا کردند. در نتیجه مسئولیت تدوین سندی که بعدها تحت عنوان «مانیفست کمونیست» منتشر شد به عهدۀ آنان قرار گرفت.
«مانیفست کمونیست»، نوشتۀ مارکس و انگس جوان، حقیقتاً یک سند به یادماندنی است. انتشار این سند یک نقطۀ عطف در تاریخ به شمار می رود. مانیفیست کمونیست همان قدر امروز تازگی دارد که در زمان نخستین نگارش آن به سال ۱۸۴۸ داشت، چه بسا حتی امروز به مراتب بیش از آن چه در آن مقطع بود موضوعیت دارد. در صفحات مانیفست می توان برتری روش مارکس را به سادگی دید. تنها نگاهی به کتاب هایی بیاندازید که بورژوازی ۱۵۰ سال پیش نوشت. امروز این بیشتر جنبۀ کنجکاوی خواهد داشت. اما اگر مانیفیست را بخوانید، با یک توصیف دقیق از جهان رو به رو می شوید، نه جهانِ سال ۱۸۴۸، یک جهان امروز.
پدیده هایی نظیر جهانی سازی، تمرکز سرمایه و استثمار کار زیر پوشش تکنولوژی مدرن، همه و همه نه فقط پیشبینی که به طور علمی توضیح داده شدند.
اکنون جای آن نیست که به تفصیل به مانیفست نگاه کنیم. این کار قبلاً در سایر مقالاتی که طی سال ها در نشریۀ «سوشالیست اپیل» منتشر شده و در وب سایت آن موجود است، انجام شده. اما نمی توانیم به کل از آن جهش کنیم. نه فقط بورژوازی هم این کار را می کند، بلکه حتی برخی از آنان، هرچند با اکراه، وادار به اعتراف شده اند که مارکس دستکم در بعضی جاها درست می گفت:
«جان میکل توئِیت» و «ادریان وولدریج» در کتاب خود «یک آیندۀ کامل: چالش وعدۀ پنهان جهانی سازی» می نویسند: «مارکس به عنوان پیام آور سوسیالیسم شاید ازکارافتاده باشد، اما به عنوان پیام آور “وابستگی متقابل ملل جهان” که به جهانی شدن اطلاق می کرد، می تواند هنوز هم به طور خیره کننده ای موضوعیت داشته باشد… توصیف او از جهانی سازی، امروز همان قدر تند و تیز است که ۱۵۰ سال پیش بود».
به علاوه با خواندن «مانیفست کمونیست» هر کسی شگفت زده می شود که چه قدر عبارات مارکس امروزی و معاصر به نظر می رسند. نه فقط رشد و وابستگی متقابل بازار جهانی در این جملۀ مانیفست پیشبینی می شود که «به جای گوشه گیری و خودبسندگی ملی و محلی قدیم، ما در هر سو شاهد معاملات و وابستگی متقابل جهانی ملت ها هستیم»، بلکه سلطۀ بازار از سوی مشتی انحصار و تمرکز و انباشت سرمایه داری نیز به این شکل پیشبینی می شود: «{سرمایه داری} جمعیت را گردآورده، ابزار تولید را تجمیع کرده و مالکیت را در دستان اقلیتی متمرکز نموده است». تقلیل نیروی کار به نقش بردۀ ماشین به صورتی است که «با افزایش استفاده از ماشین آلات و تقسیم کار، زحمت و مشقت نیز به همان نسبت بالا می رود، چه از طریق بالا رفتن ساعات کار، چه افزایش کاری که در یک زمان معین از گردۀ کارگر کشیده می شود، و چه افزایش سرعت ماشین آلات».
مهمتر از این ما دلیل این تحولات را می یابیم: تضاد میان گسترش نیروهای مولد و محدودیت هایی که لباس تنگ سرمایه داری به آن تحمیل می کند: مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و مرزهای دولت-ملت ها. «عرصۀ جامعۀ بورژوایی چنان تنگ است که دیگر نمی تواند ثروتی را که خود آفریده، در خود جای دهد».
ایده ها
البته آن دسته بورژواهایی که تصدیق می کنند مارکس این جا و آن جا درست می گفته است، نه برای ستایش از او، که برای دفن کردنش می نویسند. ناگزیر آن ها چنین جمع بندی می کنند که «سوسیالیسم به روشنی شکست خورد». با این حال چنین ادعای فی البداهه و بی پایه و اساسی نمی تواند نسل جدید کارگران و جوانانی را تحمیق کند که در جستجوی راه حل و آینده، مشغول کشف عقاید مارکسیسم هستند.
این درست است که استالینیسم با جنایاتی در ابعاد تاریخی، اسامی مارکس و لنین را به لجن کشید، اما دستاوردهای اخیر سرمایه داری در روسیه و اروپای شرقی به زحمت الهامبخش هستند. بازگشت بازار آزاد نه رفاه، بلکه فحشا، سود برای یک اقلیت و فلاکت برای اکثریت را به ارمغان آورده است. این به معنای دفاع از یا توجیه جنایات استالینیسم نیست. برعکس، فاجعۀ امروز در روسیه باید روشن کند که مشکل نه غیاب بازار، بلکه فقدان دمکراسی بود. نه اقتصاد ملی شده، بلکه وزن سنگین و خفه کنندۀ بروکراسی و فساد بود که اتحاد شوروی را خفه کرد.
یک عنصر باقی ماندۀ انقلاب اکتبر که با نظرات مارکس ارتباط داشت- هرچند به شکلی به زحمت قابل تشخیص و تحریف شده- اقتصاد دولتی بود که به روسیه امکان داد از کشوری عقب مانده به دومین قدرت جهان تبدیل شود.
با این حال بروکراسی هیولاوار و دیکتاتوری تمامیت خواه آن که همچون زالو خون اقتصاد برنامه ریزی شده را می مکید، آن را محکوم به نابودی کرد. استالین برای تبرئه کردن افراط های بروکرات ها شعار معروف مارکس را که می گفت «از هر کس به اندازۀ توانش، به هر کس به اندازۀ نیازش» را به «از هر کس به اندازۀ توانش، به هر کس به اندازۀ کارش» تحریف کرد. البته «کار» بروکرات ها بسیار شاق بود که دستمزدهای بالاتر، مزایا و غیره طلب می کردند. درست به همان شکل که شخصیت «ناپلئون» در رمان «قلعۀ حیوانات» جورج اوروِل آموزه های «مِیجر پیر» را بازنویسی کرد.
بدون دمکراسی، کنترل طبقۀ کارگر بر همۀ جوانب جامعه، سوسیالیسم هرگز در روسیه ساخته نشد. همین که بروکراسی شوروی با وجود دسترسی به منابع عظیم یک ششم کرۀ زمین حتی یک ایده هم از خودش نداشت، بسیار معنادار است. این را مقایسه کنید با دستاوردهای کارل مارکس بیچیز و فقرزده.
بروکراسی شوروی تنها نگران بقای خود و امتیازاتش بود. آن ها حتی یک ایدۀ جدید را تکامل ندادند، در عوض اکنون تلاش می کنند با بازگرداندن سرمایه داری ساعت را عقب بکشند. آن چه در روسیه دیدیم سوسیالیسم نبود. سوسیالیسم هرگز نمی توانست در چهارچوب مرزهای یک کشور واحد، حتی به اندازۀ روسیه، ساخته شود.
نسل جدید امروز با کشف مارکسیسم به سادگی این را خواهد فهمید. حتی الآن آکادمسین های بورژوای دانش آموخته ای به تازگی قدر برخی نتایج مارکس را دانسته اند، اما قادر نیستند قدم منطقی بعدی را بردارند و بپرسند که چرا مارکس به نتایج صحیح رسید. این پرسشی نیست که بورژوازی علاقه ای به پاسخش داشته باشد. اگر یک روش نه در یک یا دو، بلکه چندین مورد به نتایج درست بینجامد، منطقاً این تئوری صحیح بوده است. یک «حدس موفق» احتمالاً می تواند بارها تکرار شود. با این حال پیشبینی توسعۀ بازار جهانی، آن ها را تشویق به مطالعۀ بیشتر مارکس یا پذیرش این که نه فقط نتایج مارکس، بلکه روش او درست بود و همچنان هست، نمی کند.
چنین بینش و فراستی صرفاً کار یک نبوغ شهودی نبود. هرچند تردیدی نیست که مارکس و انگلس چند سرو گردن بالاتر از غول های روشنفکر امروزی ما هستند. ایده های مارکس با گردآوردن اقتصاد سیاسی انگلستان، جامعه شناسی فرانسه و فلسفۀ آلمان، معرّف بهترین دستاوردهای بورژوازی بود. از این قلۀ جدید بود که می توانستند به دوردست ها نگاه کنند.
متد آن ها، بزرگترین دستاوردشان بود. با استفاده از آن است که می توان جهان پیرامون خود را درک و راه بُرون رفت از سرمایه داری بحران زده را ارائه کنیم. به همین خاطر است که پرسش ترسناک «چرا مارکس درست می گفت؟» پرسشی است که بورژوازی از آن طفره می رود.
خوشختانه ایده های مارکس قرار نیست صرفاً بورژوازی را به تغییر منش و سلوک خود متقاعد کند. چنین چیزی تخیلی خواهد بود. مارکسیسم در عوض هدفِ مسلح کردن طبقۀ کارگر و جوانان را برای مبارزۀ انقلابی مورد نیازِ تغییر جامعه دارد.