مارکسیسم و دیالکتیک تغییر
مارکسیسم در یک کلام، تئوری و پراتیک رهایی طبقۀ کارگر است. به علاوه مارکسیسم روشی است برای نگاه به دنیا؛ و تفکر دیالکتیکی، یکی از مهمترین بنیان های روش مارکس.
مارکس از فلسفۀ آلمان، به ویژه فلسفۀ هگل، دیالکتیک را گرفت. هگل، به عنوان یک ایده آلیست، بر این اعتقاد بود که کلّ تاریخ بشر، یک حرکت مداوم است، از خلال تضادها، به سوی خِرَد مطلق. هگل برای ترسیم این رویکرد خود، تمثیلی از دنیای مادی را به کار می برد:
«غنچه، با درآمدن شکوفه ناپدید می شود و شاید بگوییم که این دومی، اولی را انکار کرده است؛ به همین ترتیب، هنگامی که میوه ظاهر می شود، این بار شکوفه همچون نمود کاذب وجود گیاه نشان داده می شود، و اکنون میوه به عنوان حقیقت گیاه پدیدار می شود. این شکل ها از یک دیگر متمایز نمی شوند، بلکه یک دیگر را به عنوان اشکالِ دو به دو ناسازگار تکمیل می کنند. اما در عین حال، ماهیت سیال شان، آن ها را به لحظاتی از یک کل واحد ارگانیک مبدل می کند، که طی آن نه فقط با هم ستیز ندارند، بلکه هر یک به اندازۀ دیگری ضروری هستند؛ و این ضرورت یکسان تمامی لحظه ها، خود به تنهایی زندگیِ کل را می سازد».
مارکس استدلال کرد که دیالکتیک می تواند از جهان بینی ایده آلیستی هگل که «روی سر قرار گرفته بود» رها شود، تا به این ترتیب «هستۀ منطقیِ در درون پوستۀ رمزآلود» آن آشکار شود. منطق صوری، یا آن چه که فلاسفه گاهی «متافیزیک» می نامند، همه چیز را ساکن و غیرمتغیر می بیند. «الف»، همیشه برابر با «الف» است و هرگز نمی تواند به «ب» تبدیل شود. «حرکت»، تا جایی که این رویکرد می بیند، صرفاً «چیزی» است که بر یک «چیز» دیگر عمل می کند. تا جایی که یک چرخه برای این رویکرد مطرح است، این چرخه تنها بدون پایان خود را تکرار می کند.
دیالکتیک چنین رویکردی را رد می کند، چیزها را در یک فرایند دائمی از «شدن» به «بودن» و مُردن می بیند. به علاوه تغییر را صرفاً یک سلسله تحولات کمّی که ماهیت یک چیز را دست نخورده باقی می گذارد، نمی بیند؛ بلکه تغییرات کمّی می توانند راه را برای جهش های کیفی باز کنند.
نهایتاً از نظر دیالکتیک، تغییر بنیادی از این واقعیت ناشی می شود که حرکت، از خلال نیروهای متضادی صورت می گیرد که هر یک بر دیگری عمل می کنند و یک کل واحد بی ثبات را به وجود می آورند. در نتیجه وضعیت ثبات یا تعادل موقت، و همین طور جهش های کیفی یا گسست هایی که طی آن تعادل از میان می رود و در سطح جدیدی از نو شکل می گیرد، در دیالکتیک جایز است.
یک مثال خوب از اهمیت درک دیالکتیکی امور، تئوری تکامل (فرگشت) است. تا دهۀ ۱۸۶۰، گونه ها غیرقابل تغییر تصور می شدند؛ به طوری که هر گونه را خدا، به طور مجزا آفریده است. مطالعۀ دقیق تر آشکار کرد که گونه ها از درون یک دیگر تکامل پیدا می کنند، و حصار غیرقابل عبوری در میان گونه ها کشیده نشده است.
حرکت سیاره ها به گرد خورشید، به نظر می رسد که یک سیکل دائمی باشد. اما نیروهای مخالف و متضاد وجود دارند که ناگزیر سقوط فاجعه بار سیستم یا فروپاشی آن را موجب خواهند شد.
مارکس بسیار علاقه به کاربست دیالکتیک در تاریخ بشری داشت تا آن را در حرکت دینامیک اش ببیند. مارکس گفت که دیالکتیک:
«در شکل عقلانی خود، برای بورژوازی و سخنگویان فکری آن مایۀ آبروریزی و نفرت انگیز است. زیرا بنا به دیالکتیک، درک ایجابی از وضعیت موجود، همزمان متضمن درک نفی و نابودی ناگزیر نیز هست. زیرا دیالکتیک هر شکل انجام یافته را در جریان حرکت، و بنابراین از لحاظ جنبۀ گذرای آن نیز درک می کند.»
همان طور که مارکس گفت، دیالکتیک «انتقادی و انقلابی» است. علوم اجتماعی بورژوایی نمی توانند این رویکرد به تاریخ را مجاز بدانند. برای آن ها، طبیعت بشر باید چیزی لایتغیر و ایستا دیده شود، که در عوض خود مناسبات ایستا و غیرقابل تغییر را تعیین می کند.
تا جایی که دانشمندان علوم اجتماعی بورژوازی تغییر را می پذیرند، این تغییر تنها تدریجی است. تاریخ به عنوان فرایندی بیش از تغییر تدریجی، جایی که نیروهای متضاد جهش های انقلابی را از یک وضعیت اجتماعی به دیگری رقم می زنند، البته که نمی تواند از سوی آنان پذیرفته شود. چرا که پذیرش رویکرد دیالکتیکی به تاریخ، به معنای پذیرش این است که سرمایه داری، درست مانند نظامات اجتماعی گذشته، در مرحله ای پا به عرصه گذاشت، و سپس هم خواهد مرد.