دیدگاه مارکسیستی نسبت به دولت

زمان تقریبی مطالعه متن ۵ دقیقه
پال داماتو / برگردان: آرام نوبخت
اگرچه سابقۀ موضوع ضدّیت با قدرت دولتی به پیش از آنارشیسم برمی گردد، اما در حال حاضر ایدۀ یک جامعۀ عاری از دولت به اشتباه منحصراً به آنارشیسم نسبت داده می شود. برعکس، تقریباً همه، باز هم به اشتباه، متفق القول هستند که مارکسیسم، یعنی ایدۀ مالکیت دولتی بر اقتصاد، و حتی فراتر از آن، تقویت دولت (به عوضِ تمام کردن کار آن).

این برداشت خطا که مارکسیسم به نوعی دولت­گرا است، ابتدا از درون احزاب رفرمیست سوسیال دمکرات پس از مرگ مارکس و انگلس بیرون می آمد، احزابی که اعتقاد داشتند مسیر سوسیالیسم از خلال نهادهای دولتی موجود می گذرد. به طور اخص، سوسیال دمکراسیِ اوایل قرن بیستم، سوسیالیسم را به این صورت ترسیم می کرد که با کسب اکثریت در نهادهای نمایندگی دولت و بعد استفاده از پیروزی های انتخاباتی برای اجرای یک رشته رفرم های اجتماعی، نهایتاً می توان ابزار تولید را کاملاً اجتماعی کرد.

این ایده ها- که بی اعتباری خود را در عمل با این واقعیت نشان دادند که چنین نسخه ای از سوسیال رفرمیسم تمایل به انطباق خود با سرمایه داری دارد و نه دگرگونی آن- به نادرست به مارکس نسبت داده شد.

اما یک وقفۀ انقلابی کوتاه مدت رخ داد که طی آن، لنین، انقلابی روس، عقاید اصلی مارکس و انگلس دربارۀ دولت را از فراموشی نجات داد؛ این که دولت، ابزار ستم طبقاتی است، و از این رو، طبقۀ کارگر نمی تواند برای تغییر جامعه از آن استفاده کند. وقتی لنین استدلال کرد که دولت می بایست «خُرد شود» و ارگان های جدید دمکراسی کارگری بر ویرانه هایش بنا شوند، همتایان انقلابی اش او را متهم به تمایلات آنارشیستی کردند.

انحطاط انقلاب روسیه (فرایندی که به محض انزوای انقلاب و محاصره اش از سوی قدرت های متخاصم، گریزناپذیر بود) و ظهور استالینیسم بر ویرانه های انقلاب، باری دیگر مفهوم سوسیالیسم به عنوان دولتی کردن اقتصاد را جا انداخت.

مارکسیسم و آنارشیسم برداشت های متفاوتی نسبت به دولت، و بنابراین آن چه باید در قبالش انجام بگیرد، دارند. هم آنارشیست ها و هم مارکسیست ها در جستجوی جامعۀ عاری از دولت هستند: آنارشیست ها از این جهت که ریشۀ کل ستم و استثمار را در دولت می بینند؛ و مارکسیست ها از این جهت که دولت، به عنوان ابزار حفظ حاکمیت طبقاتی، باید با میرایی حاکمیت طبقاتی، خود زوال پیدا کند.

فردریش انگلس این تفاوت را به خوبی در نامه ای به یک آنارشیست ایتالیایی دربارۀ باکونین، هم­دورۀ مارکس و انگلس، تشریح کرد:

«باکونین تئوری عجیب و غریب خودش را دارد…او سرمایه و از این رو تضاد طبقاتی میان سرمایه داران و مزدبگیران را که از درون تکامل اجتماعی برخاسته، منشأ اصلی شرارتی که باید ملغا شود درنظر نمی گیرد و نکتۀ اصلی تئوری او هم در وهلۀ نخست در همین حقیقت نهفته است. در عوض او دولت را منشأ اصلی شر درنظر می گیرد.

تودۀ عظیم کارگران سوسیال دموکرات این ایدۀ ما را حمایت می کنند که قدرت دولتی چیزی بیش از سازمانی که طبقات حاکم، زمین داران و سرمایه داران برای خود و به منظور حفظ امتیازات اجتماعی­­شان تدارک دیده اند، نیست؛ با این حال باکونین اصرار دارد که این دولت است که سرمایه را خلق کرده، و سرمایه دار تنها به لطف دولت، سرمایۀ خود را در اختیار دارد.

بنابراین دولت، شرّ اصلی است، پیش از هر چیز دولت است که باید نابود شود تا سپس سرمایه داری خود رهسپار جهنم شود. به عکس اعتقاد ما بر این است که: سرمایه و اختصاص کلیۀ ابزار تولید به اقلیتی معدود را نابود کنید تا از این رهگذر دولت خود سقوط کند»

نوشته های باکونین تفاوت های میان این دو آموزه را بد تعبیر می کرد. باکونین می نویسد «آن ها {یعنی مارکس و پیروانش} قدرت دولتی را می پرستند، و الزاماً پیامبران انضباط سیاسی و اجتماعی، و قهرمانان نظامی هستند که از بالا به پایین استقرار می یابد». بدون شک «سوسیالیست»هایی بودند که قدرت دولتی و کنترل از بالا به پایین را می پرستیدند، اما نه مارکس و نه انگلس در زمرۀ این افراد نبودند.

انگلس در جزوۀ خود با عنوان «سوسیالیسم تخیلی و علمی»، به وضوح این ایده را که مالکیت دولتی معادل سوسیالیسم است، رد کرد:

«قطعاً اگر قبضه کردن صنعت تنباکو از طرف دولت، اقدامی سوسیالیستی است، پس در آن صورت ناپلئون و مترنیخ هم باید در بین بنیانگذاران سوسیالیسم شمرده شوند»

مارکس و انگلس مخالف این ایده بودند که انقلاب ها می توانند به دست اقلیتی به جای طبقۀ کارگر صورت بگیرند.

مثلاً مارکس سیاست «فردیناند لاسال»، سوسیالیست آلمانی را به نقد کشید، چون برای او طبقۀ کارگر در حکم سیاهی لشکری بود که کمک می کرد به قدرت برسد، تا پس از این همراه با پیروانش سوسیالیسم را از بالا پیاده کند.

مارکس شکایت می کند که لاسال «با انداختن بادی به غبغب، با بذل و بخشش کردن عباراتی که از خودِ ما به عاریه گرفته است، در مجموع طوری رفتار می کند که گویی دیکتاتور آتی کارگران است. او مشکل کارمزدی در برابر سرمایه را هم­چون “آب خوردن” حل می کند. یعنی، کارگران باید برای حق رأی همگانی دست به تبلیغ و ترویج بزنند، بعد کسانی را که مثل او “به شمشیر آختۀ علم مسلح اند” به مجلس بفرستند. سپس آن ها کارخانه های کارگران را با سرمایه ای که دولت اختصاص می دهد، برپا می کنند و این نهادها پس از اندی به کل کشور گسترش می یابند».

مارکس و انگلس هر چند شهامت و ایثار «آگوست بلانکی» را تحسین کردند، اما منتقد سیاست های این انقلابی فرانسوی بودند که، به قول انگلس، اعتقاد داشت «یک اقلیت کوچک، با سازماندهی خوب… می تواند تودۀ مردم را به دنبال خود بکشد… و …یک انقلاب پیروزمندانه را به سرانجام رساند».

اتگلس بلانکیست ها را از این جهت نیز به باد نقد می گیرد که آن ها به دنبال «دیکتاتوریِ نه کلّ طبقۀ انقلابی، پرولتاریا، که دیکتاتوری اقلیت کوچکی هستند که انقلاب را انجام داده و خود سابقاً تحت دیکتاتوری یک یا چند فرد سازمان یافته اند».

این نکتۀ آخر مهم است، چون نقد متعارف آنارشیستی به مارکسیسم این است که مارکسیسم خواهان «دیکتاتوری» است؛ اما آن چه انگلس در این جا روشن می کند، این است که مقصودش از این واژۀ پرمعنی، حاکمیت یک اقلیت نیست، بلکه حاکمیت اکثریت (طبقۀ کارگر) بر استثمارگران سابق آن (اقلیت) است.

یک آنارشیست احتمالاً ادعا می کند که این هنوز استدلالی به نفع نوعی دولت مقتدر است، حتی پس از انقلاب. و البته حق هم خواهد داشت.

آنارشیست ها و سوسیالیست ها هر دو موافق اند که ما باید به اتوریتۀ بی حساب و کتاب و تمامی اشکال اتوریته که برای حفظ مناسبات جاری استثمار، نابرابری و ستم در جامعه به کار گرفته می شوند، مُهر پایان بزنیم. اما اگر از این فراتر برویم، این توافق شروع به پاشیدن می کند.

انگلس در مقالۀ خود، «دربارۀ اتوریته»، نوشت:

«تمامی سوسیالیست ها در این مورد هم عقیده هستند که دولت سیاسی، و همراه آن اتوریتۀ سیاسی، در نتیجۀ انقلاب اجتماعی پیشِ رو ناپدید خواهند شد؛ یعنی عملکردهای عمومی، خصلت سیاسی خود را از دست می دهند و به عملکردهای سادۀ اداری برای نظارت بر منافع حقیقی جامعه تبدیل خواهند شد. اما مخالفین اتوریته، خواهان این هستند که دولت سیاسی، حتی پیش از آن که شرایط اجتماعی به وجود آورندۀ آن نابود شده باشند، به یک ضربه ملغا شود».

انگلس با این استدلال بحث خود را جمع­بندی کرد که انقلاب ها، بنا به تعریف، خواهان اتوریته هستند، چرا که بخشی از جامعه (اکثریت ستم­دیدگان و توده های تحت استثمار) را برای اِعمال اراده شان بر دیگری (اقلیت استثمارگران و هوادارانشان) دخالت می دهند. بنابراین این سؤال مطرح می شود: اگر قرار باشد قدرت انقلابی جدید از ایجاد یک قدرت جدید، یعنی دولت، به منظور جلوگیری از بازگشت نظام قدیم سر باز بزند، چگونه یک جامعۀ جدید می تواند ساخته شود؟

لنین مسأله را این طور طرح کرد:

«درمورد مسألۀ الغای دولت به عنوان یک هدف، ما هیچ اختلافی با آنارشیست ها نداریم. ما می گوییم برای رسیدن به این هدف، باید از ابزارها، وسایل و روش های قدرت دولتی در برابر استثمارگران به طور موقت استفاده کرد؛ درست همان طور که دیکتاتوری طبقۀ تحت ستم، موقتاً برای نابودی طبقات ضروری است».

۶ مارس ۲۰۰۹

 

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 + 1 =