از بایگانی مارکسیسم: درس های کودتای ۱۹۷۳ شیلی

زمان تقریبی مطالعه متن ۱۱ دقیقه
بخش اولبرگردان: آرام نوبخت

۱۱ سپتامبر، یادآور گذشت ۴۰ سال از کودتای خونین ژنرال «آگوستو پینوشه» است که جنبش کارگری را درهم شکست، و سرآغاز ۱۷ سال دیکتاتوری نظامی-فاشیستی در شیلی شد. کودتای شیلی، افسار چنان سرکوب وحشیانه ای را رها کرد که کشتار، ناپدیدی، شکنجه و تبعید اجباری ده ها هزار تن از کارگران، دانشجویان و چپ­گرایان را برجای گذاشت.

این حمام خون ضدّ انقلابی را حکومت «نیکسون» در واشنگتن، آغاز و در همکاری نزدیک با سازمان اطلاعاتی امریکا (سیا) و پنتاگون سازمان داد. این اقدام، جزئی از یک سلسله کودتاهای مورد پشتیبانی ایالات متحده بود که امریکای لاتین را درنوردید- برزیل در ۱۹۶۴، بولیوی در ۱۹۷۱، اوروگوئه در ۱۹۷۳ و آرژانتین در ۱۹۷۶- و دیکتاتوری هایی نظامی را روی کار آورد که همگی متعهد به سرکوب طبقۀ کارگر و دفاع از منافع سرمایۀ خارجی و داخلی بودند.

سالگرد کودتای شیلی با برگزاری یک رشته تظاهرات و مراسم همراه شده است، از جمله راهپیمایی نزدیک به ۶۰ هزار نفر با در دست داشتن پلاکاردهایی با تصاویر قربانیان رژیم و عبارت «۴۰ سال پس از کودتا، هیچ کسی فراموش نشده است».

در مراسمی که احزاب اپوزیسیون برگزار کرده بودند، «میچل باچلت»، رئیس اسبق «حزب سوسیالیست» و کاندیدای انتخابات بعدی ریاست جمهوری ماه نوامبر، اعلام شد که «صحبت از کودتا به عنوان یک سرنوشت محتوم و مصیب آمیز، منصفانه نیست».

بی تردید او حق دارد، منتها نه به خاطر دلایلی که تصور می کند. کودتا اجتناب ناپذیر نبود؛ طبقۀ کارگر شیلی، شجاعت و سرسختی بی اندازه ای از خود نشان داد، اما این حکومتِ «وحدت ملی» پرزیدنت سالودار آلنده بود که به طبقۀ کارگر خیانت کرد و آن را به دستان قصابی به نام «آگوستو پینوشه» سپرد؛ آلنده بهای این را با جان خود پرداخت.

حکومت «وحدت ملی»، که زیر سلطۀ «حزب سوسیالیست» آلنده و «حزب کمونیست» (استالینیست) شیلی قرار داشت، خیزش شگرف انقلابی کارگران شیلی را تابع سرمایه داری کرد. در سال ۱۹۷۳، همین حکومت به اجبار کارخانه های تحت تصرف کارگران را بازپس گرفت و ژنرال های ارتش را- از جمله خودِ «پینوشه»- به کابینۀ خود دعوت کرد تا این سرکوب را بهتر هماهنگ کنند.

تراژدی شیلی، جزئی اساسی از یک رشته خیانت های استالینیسم، سوسیال دمکراسی و اتحادیه های کارگری بود که اجازه داد سرمایه داری از موج جهانی مبارزات انقلابی اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و اوایل دهۀ ۱۹۷۰ (از رویدادهای مه و ژوئن ۱۹۶۸ در فرانسه تا اعتصابات گستردۀ ایتالیا و آلمان در ۱۹۶۹، اعتراضات توده ای ضدّ جنگ، شورش گِتوها و مبارزات صنعتی رادیکال امریکا، سقوط دیکتاتوری های اسپانیا، پرتغال و یونان، و اعتصاب معدنچیان بریتانیا که به پایین کشیدن حکومت محافظه کار «هیث» انجامید) جان سالم به در ببرد.

در شیلی و سایر کشورها به خصوص در امریکای لاتین، این خیانت ها همراه شد با کمک و همدستی گرایش رویزیونیستی به رهبری «میشل پابلو» و «ارنست مندل»؛ گرایشی که با گسست از تروتسکیسم، برنامۀ انقلابی انترناسیونال چهارم را به کناری نهاده بود. در عوض این گرایش با تشویق سیاست های ناسیونالیستی خرده بورژوایی و چریک­گرایی «کاستروئیسم»، یک لایۀ کامل از جوانانی با افکار انقلابی را از مبارزه برای حلّ بحران رهبری انقلابی در درون طبقۀ کارگر دور کرد و به خودکشی از طریق رویارویی های مسلحانه با ارتش سوق داد.

در این جا به طور خلاصه بیانیه ای را که از سوی «کمیتۀ بین المللی انترناسیونال چهارم» طی روزهای کودتا صادر شد، انتشار می دهیم. این تحلیل از دینامیسم سیاسی و اجتماعی رویدادهای شیلی، هم­چنان اعتبار خود را حفظ می کند و امروز از اهمیتی حیاتی در تدارک برای یک دورۀ نوین از مبارزات انقلابی برخوردار است.

۱۱ سپتامبر ۲۰۱۳

***

پیش به سوی دفاع از طبقۀ کارگر

بیانیۀ انترناسیونال چهارم در ۱۸ سپتامبر ۱۹۷۳

استالینیسم و ضدّ انقلاب

«پیش به سوی دفاع از حقوق دمکراتیک خود، منتها نه از طریق جبهه های خلقی و پارلمان، که به واسطۀ سرنگونی دولت سرمایه داری و استقرار قدرت کارگری. به استالینیسم، سوسیال دمکراسی، سانتریسم، رویزیونیسم یا بورژوازی لیبرال اطمینان نکنید، بلکه حزب انقلابی انترناسیونال چهارم را که برنامه اش همانا انقلاب مداوم خواهد بود، بنا کنید».

این ها درس هایی است که پرولتاریای قهرمان شیلی با خون خود می نویسد، آن هم در شرایطی که تانک ها و جوخه های اعدام بورژوازی شیلی بی رحمانه از آنان کشته می گیرد و در همان حال رهبران بورژوای استالینیست، سوسیالیست و لیبرال، سربازخانه ها را در به در به دنبال یک فرماندۀ دلسوز می جویند یا در تدارک صلح با اربابان جدید شیلی هستند.

طبقۀ کارگر، هرگز این مقاومت نابرابر، اما الهام­بخش کارگران شیلی را به فراموشی نخواهند سپرد؛ کارگرانی که نشان دادند، آن هم نه برای آخرین بار، تنها نیروی انقلابی شیلی در مصاف با امپریالیسم و سرمایه داران بومی هستند. اما هرگز رهبران استالینیست و سوسیالیست را نخواهند بخشید که بزدلی سیاسی و خیانت فرومایۀ آن ها، به تنهایی به بورژوازی شیلی امکان داد از نمونۀ اندونزی، یونان، بولیوی و سودان پیروی کنند.

این رویداد، در خونبارترین شکل خود گواهی است بر بحران رهبری طبقۀ کارگر و مخاطرات عظیم پیش روی طبقۀ کارگر در نتیجۀ سقوط نظام پولی جهانی و تمهیدات «ریچارد نیکسون» در ۱۵ اوت ۱۹۷۱.

استالینیسم باری دیگر به عنوان سازگارترین مدافع مالکیت بورژوایی و دولت بورژوایی و مرگ­بارترین دشمن طبقۀ کارگر در مبارزه اش برای دفاع از حقوق دمکراتیک پایه ای خود، محکوم است.

از آغاز رژیم سالوادور آلنده در نوامبر ۱۹۷۰، از کلّ وزن بروکراسی مسکو برای تقویت بورژوازی ارتجاعی و بی رمق شیلی و همین طور سردرگمی طبقۀ کارگر به واسطۀ ابزار حزب کمونیست شیلی، استفاده شده است.

اگر در سال ۱۹۷۰-۷۱ ارتش قادر به تسخیر قدرت نبود و می بایست سه سال برای اجرای طرح هایش صبر کند، می توانیم به ضرث قاطع بگوییم که دلیل آن، این بود که ارتش تا پیش از فراهم آمدن شرایط کودتا، به سردرگمی سیاسیِ برنامه ریزی شده و سیستامتیک به دست استالینیسم نیاز داشت. سلاح ایدئولوژیک اصلی استالینیست ها برای تدارک شرایط کودتا، تئوری منشویکی انقلاب دو مرحله ای و مفهوم ورشکستۀ «راه پارلمانی مسالمت آمیز به سوی سوسیالیسم» از طریق جبهه های خلقی بود- این دو، طبقۀ کارگر را خلع سلاح کرد و مانع از بسیج آن در لحظۀ حساس و سرنوشت ساز شد.

استالینیسم شیلی، با نادیده انگاشتن بحران پولی و اقتصادی جهانی، که در وهلۀ نخست آلنده را به قدرت رساند، و دست کم گرفتن تعمّدی ماهیت طبقاتی ارتجاعی دولت سرمایه داری، و در عین حال بزرگ­نمایی و تحریف تمایلات اصلاح طلبانۀ بخش ناچیزی از بورژوازی شیلی، به جلاد انقلاب شیلی مبدل شد.

شکست اجتناب ناپذیر نبود

بدون پرده برداشتن از دروغ پردازی ها، حقایق نصفه و نیمه، و تحریفات بی کم و کاستی که استالینیست های بریتانیا و اروپا برای کتمان علل شکست و ناچیز جلوه دادن ابعاد پیامدهایش بدان متوسل می شوند، دفاع از طبقۀ کارگر شیلی امکان پذیر نیست.

استالینیست های اروپا پس از این که با حمایت غیرانتقادی خود از هر عقب نشینی رفرمیستی آلنده، سهم قابل توجهی در فریب کارگران شیلی ایفا کردند، اکنون در تلاش اند رویدادهای شیلی را به مثابۀ رویدادهایی تراژیک، اما تاریخاً اجتناب ناپذیر معرفی کنند. ارزیابی صادقانه از رویدادهای شیلی، آخرین چیزی است که این بروکرات های رفرمیست ها آرزو دارند.

ترس و حسّ تحقیر آن ها در قبال طبقۀ کارگر، به قدری بزرگ است که جرأت نخواهند داشت کوچک­ترین انتقادی از سیاست هایشان داشته باشند. بر عکس؛ شکست شیلی آن ها را برای دنباله روی حریصانه تر از «راه مسالمت آمیز» جسورتر می کند.

بحران رهبری طبقۀ کارگر و ورشکستگی استالینیسم و سوسیال دمکراسی شیلی، هر مرحله از فاجعۀ شیلی را تعیین می کرد. این ورشکستگی در امتناع تام و تمام آن ها از سلب مالکیت از سرمایه داران شیلی و به خاک افتادن کامل شان در پیش پای دولت سرمایه داری، آن هم در پوشش دفاع از «۱۰۰ سال دمکراسی کنگره ای در شیلی»، متجلی شد.

درس های شیلی، جهانی است و به شکل تنگاتنگی در مورد کشورهایی نظیر ایتالیا و فرانسه مصداق دارد که در آن ها استالینیسم بر جنبش کارگری حکمفرماست و از دکترین ارتجاعی «هم­زیستی مسالمات آمیز» و «دمکراسی پیشرفته» برای به خواب بردن توده ها و باز گذاشتن دست فاشیسم و دولت سرمایه داری در تدارک حملات خود، بهره می برد.

کلّ تاریخ قرن بیستم امریکای لاتین، و همین طور تجربۀ غنی طبقۀ کارگر اروپا از کمون پاریس به این سو، با وضوحی بی رحمانه نشانه داده است که دولت سرمایه داری نه خنثی و بی طرف، که تجلی ارادۀ جمعی طبقۀ حاکم است- ماشینی برای اعمال قهر بر یک طبقه به دست طبقه ای دیگر. تنها عملکرد دولت، عبارت است از دفاع از مناسبات مالکیت سرمایه داری.

در دورۀ انحطاط سرمایه داری-یعنی امپریالیسم- ستیز میان نیروهای مولد و مناسبات مالکیت به شکلی عظیم تشدید می شود، و به همان اندازه نیز نقش دولت در مداخله در حیات اقتصادی و اجتماعی همۀ کشورها، افزایش می یابد. سازوبرگ سرکوب- یا همان طور که انگلس در تعریف ماشین دولتی گفت، «هیئت هایی از افراد مسلح»- ابعاد بی تناسبی به خود می گیرد و حمله به حقوق دمکراتیک اولیه، به خصلت فراگیر حاکمیت سرمایه داری مبدل می شود. اگر طبقۀ کارگر عاجز از ایجاد یک حزب انقلابی و سرنگونی دولت شود، در آن صورت گذار به سوی فاشیسم و بناپارتیسم اجتناب ناپذیر می شود.

این درسِ آلمان، ایتالیا و اسپانیا در دهۀ ۱۹۳۰ بود. این وطیفه ای اصلی بود که پیش روی ائتلاف آلنده در ۱۹۷۰ قرار می گرفت، اما آلنده، با یاری استالینیست ها، همواره از آن طفره رفت.

نقش ارتش

هیچ گونه رژیم خلقی قادر به هم­زیستی با نیروهای مسلح شیلی، به رهبری ارتجاعی ترین نمایندگان سرمایه داران و زمین­داران، نبود. هر یک از رهبران آن ها، یک مرتجع حرفه ای تعلیم یافتۀ سیا بودند.

به جای انحلال کنگره، سنا و نیروهای مسلح، و به جای ایجاد یک میلیشیای مردمی که قدرتش از شوراهای کارگران و کشاورزان فقیر نشأت بگیرد، استالینیست های شیلی، به واسطۀ ایجاد حکومت جبهۀ خلقی، به مدافعین اصلی «قانون و نظم» بورژوایی مبدل شدند.

در یکی از سمینارهای اخیر که از سوی دست اندرکاران نشریۀ استالینیستی «بازنگری مارکسیستی جهانی» سازمان یافته بود، سخنگوی استالینیسم شیلی، «بانچرو»، به وضوح رویکرد حزب خود به دولت را اعلام کرد: «خصلت متمایزکنندۀ فرایند انقلابی در شیلی، این است که در چهارچوب نهادهای بورژوایی گذشته آغاز شد و هم­چنان ادامه می یابد… در شیلی، یک انقلاب خلقی و دمکراتیک بر ضدّ امپریالیسم، انحصار و فئودالیسم در راه است، ما اساساً ماشین دولتی قدیم را حفظ کرده ایم. نیروی ادارات حکومتی اساساً از مقامات سابق تأمین می شود… دستگاه اداری، عملکردهای خود را تحت هدایت و کنترل حکومت خلقی انجام می دهد.

نیروهای مسلح، که موقعیت خود را به عنوان یک نهاد حرفه ای حفظ می کنند، در بحث سیاسی هیچ گونه مشارکتی ندارند و تابع قدرت مدنیِ قانوناً شکل گرفته هستند. پیمان های همکاری و احترام متقابل در میان ارتش و طبقۀ کارگر، به نامِ هدف میهن پرستانۀ دگرگونی شیلی به یک سرزمین آزاد، پیشرفته و دمکراتیک، توسعه یافته است.

عناصر مافوق چپ، “معرفی” فوری سوسیالیسم را فریاد می کشند. با این حال ما بر آنیم که طبقۀ کارگر قدرت کامل را به تدریج به دست خواهد آورد: این هماهنگ و متناسب خواهد بود با کسب کنترل ماشین دولتی از سوی ما که خود به نفع تکامل بیش­تر انقلاب، متحول خواهد شد».

پیش از «بانچرو»، «ایدریس کاکس»، استالینیست بریتانیایی بود که «راه مسالمات آمیز» را موعظه می کرد:

«در بریتانیا، این پرسش اغلب- اما اساساً- از سوی عناصر مافوق چپ مطرح می شود که آیا می توانیم بدون استفاده از نیروی مسلح یا جنگ داخلی به هدف خود برسیم یا خیر. هیچ کسی نمی تواند تضمین کند که این رخ نخواهد داد، اما دیدگاه ما این است که با تغییرتوازن نیروهای جهانی، و موقعیت تضعیف شدۀ طبقۀ حاکم بریتانیا، به کارگیری نیروهای مسلح از سوی طبقۀ حاکم برای به چالش کشیدن نتایج یک انتخابات دمکراتیک نامحتمل خواهد بود».

این پوزش خواهی «کاکس»، به طور فشرده و موجز در سخنان «پابلو نرودا»، شاعر استالینیست و سفیر شیلی در پاریس متجلی شد که گفت: «تاجایی که به ارتش ما برمی گردد، ما عاشقش هستیم. این ارتش، همان مردم هستند در لباس اونیفورم».

با این حال نویسندگان واقعی این استراتژی رفرمیستی، نه در بریتانیا یا شیلی، بلکه در مرکز بروکراسی در مسکو یافت می شوند. بروکراسی شوروی به نفع سیاسی خارجی و داخلی خود، قهرمانان اصلیِ نه فقط «راه مسالمت آمیز»، که مهم­تر از آن یک رویکرد جدید و منعطف تر نسبت به نیروهای مسلح در امریکای لاتین بوده اند.

سنت سوسیالیست ها و حتی برخی بخش های استالینیست های امریکای لاتین تا چندین نسل این بوده است که با خصومت و تردید نسبت به ارتش برخورد کنند. اما این رویکرد در تضاد با سیاست بروکراسی اتحاد جماهیر شوروی است، که می خواهد هر دیکتاتوری نظامی را به رسمیت بشناسد و وارد مبادله شود- خواه می خواهد «فرانکو» در اسپانیا باشد یا «پاپادُپولوس» در یونان یا «لون نول» در کامبوج. از این رو در گذشتۀ اخیر، «تئوری پرداز»های شوروی مشغول مقید کردن همکاران امریکای لاتین خود به کار کردن با ارتش و تحت آن هستند.

برای انجام این کار، تلاش کرده اند خصلت طبقاتی ارتش و نقش اساساً سرکوبگر آن را مبهم کنند. در شماره ای از نشریۀ «کامنت» به تاریخ نوامبر ۱۹۷۰، دکتر شوگلولفسکی مقاله ای مبسوط نوشت تا به شکلی قاطعانه خط جدیدی را ترسیم کند که فرجام خونین خود را در شیلی یافت.

«نظر احزب کمونیست این است که نیروهای سالم درون ارتش ها، باید نقشی مهم در جنبش رهایی بخش و اعمال تغییرات عمیق اجتماعی ایفا نمایند. کمونیست ها قویاً مخالف دیدگاه های عامیانۀ ضدّ ارتش، و هرگونه تجلی سکتاریسم (!) در ارتباط با ارتش هستند، چرا که این ها تنها آب به آسیاب دشمن می ریزد».

این مقاله، اگرچه به عنوان یک تحلیل تئوریک معرفی شده است، یک دستورالعمل روشن به افراد مردّد در حزب کمونیست است. به همین ترتیب، باید به یاد آورد که استالین فقید به کمونیست های چین در دهۀ ۱۹۲۰ دستور داد که خود را تابع ارتش کومینتاگ به رهبری «چیانگ کای شک» کنند، با این استدلال که این ارتش، مدرن، مترقی و حتی انقلابی است. این تئوری بروکراتیک، مستقیماً به بزرگ­ترین کشتار کمونیست ها که چین شاهد بوده است- یعنی کشتار شانگهای- انجامید.

تسلیم در برابر «راست»

در شیلی این مسأله اهمیتی مضاعف می یافت، چرا که کنگره و سنا هر دو زیر سلطۀ احزب راست گرای دمکرات مسیحی و ناسیونالیست بودند، و سرنگونی آلنده به این دو دیکته می شد.

دمکرات مسیحی ها- به رهبری کارگزار سیا، «ادواردو فِرِی»- از اعتباری قلابی که آلنده تا بیشترین درجه به کنگره و سنا ارزانی داشته بود، برای آهسته و مسدود کردن قوانین رفرمیستی وی استفاده کرد، در حالی که هم زمان طرحی هماهنگ شده برای حمله را تدارک می دید. در این طرح، متحدین اصلی آن ها استالینیست ها بودند که بی هیچ حد و مرزی از امتناع دایمی آلنده از ایجاد یک میلیشیای کارگری پشتیبانی کرده بودند. در اوج بحران سپتامبر ۱۹۷۲ در کابینه، آلنده عزم خود را به خفه کردن چپ­ترین جناح اپوزیسیون در برابر رفرم های شِبهِ «فابیان» خود روشن کرد و صریحاً ایدۀ یک میلیشیای مردمی را رد کرد:

«هیچ گونه نیروی مسلحی در کار نخواهد بود، به جز آن ها که در متن قانون اساسی تصریح شده است. به بیان دیگر، ارتش، نیروی دریایی و نیروی هوایی. چنان چه نیروی دیگر پدیدار شود، من آن را حذف خواهم کرد».

در مقیاس تاریخی، وزن رفرم های بی رمق آلنده، که امیدهای بزرگی را در کارگران و دهقانان و طبقۀ متوسط برانگیخت، به مراتب کم­تر از خیانت به این آمال و آرزوها از طریق احترام اجباری به قانون اساسی بود.

بنابراین مرتجعین اپوزیسیون قادر بودند که با «گوریل»های نیروهای مسلح، اعتباردهندگان خارجی و انحصارهای سلب مالکیت شده، طرح های خود را مؤثرتر از پیش ادغام کنند. اپوزیسیون با استفاده از اکثریت دو مجلس مطابق با قانون اساسی و سوار شدن بر موج ریزش توهمات در کشور به دنبال ناتوانی آلنده از مهار تورم، نخستین مرحله از برنامۀ خود را عملی کرد: فشار برای استعفای وزرا و وارد کردن افسران. پس از انتخابات فرعی ژانویۀ ۱۹۷۲، آلنده وادار شد وزیر داخلۀ خود را برکنار کند، در حالی که طرح های او برای اصلاح نظام دو مجلسی عملاً از سوی اپوزیسیون مسدود می شد.

در ژوئن ۱۹۷۲، فشار بیش­تر و مذاکرات پنهانی حکومت و اپوزیسیون، منجر به بحران دیگری در کابینه شد، در این زمان آلنده وزیر اقتصاد چپ­گرای خود، «پدرو وُشکُویچ» را اخراج کرد و طرح های ملی سازی خود را کنار گذاشت. همان طور که پیش­بینی می شد، همۀ این ها از حمایت کامل استالینیست هایی برخوردار بود که درست مانند مورد اسپانیا در ۱۹۳۸، به راست­ترین جناح ائتلاف مبدل شده بودند. استالینیست ها «وُشکویچ» را به «از بین بردن اطمینان صاحبان حرف و مشاغل» متهم کرده بودند. در عین حال، آن ها از «گفتگو» با دمکرات مسیحی ها و پذیرش برنامۀ تقلبی اپوزیسیون برای «مشارکت کارگران» به جای ملی سازی، طرفداری می کردند.

یکی از رهبران استالینیست اتحادیه به نام «فیگرو»، با تعریف و تمجید به استقبال این طرحِ حامی شرکت ها شتافت: «مشارکت باید نه در مالکیت بنگاه به دست کارگران، بلکه در نقش مؤثر و فعال در مدیریت و برنامه ریزی متجلی شود». این تشویق پرشور و شوق همراه شد با حرکت سازمان یافته به سوی بهره وری بیش­تر و «کار داوطلبانه» (به گزارش «ورکرز پرس»، ۱ آوریل ۱۹۷۲).

در اوت ۱۹۷۲، «راه مسالمت آمیز» ضربۀ سختی خورد، یعنی زمانی که مغازه داران با پلیس سانتیاگو درگیر شدند. استالینیست ها بلافاصله از این اتفاق به عنوان بهانه ای برای خواست ممنوعیت گروه های چپ افراطی نظیر MIR در جنوب استفاده کردند، و این همراه بود با این ادعای رقت انگیز که چنین اقداماتی از سوی جناح چپ «بهانه ای را برای مداخلۀ نظامی ایجاد خواهد کرد».

خصومت عظیم استالینیست ها با هر گروهی در طیف چپ که حاضر نبود خط آلنده را طی کند، در اوت ۱۹۷۲ به بی رحمانه ترین شکل متجلی شد، یعنی زمانی که اعضای استالینیست پلیس، به یکی از مقرهای MIR (جناح چپ) در بیرون از سانتیاگو حمله بردند و پنج دهقان را کشتند.

تا پایان سال ۱۹۷۲، ارتجاع آمادۀ مرحلۀ دوم خود بود. کامیون داران در جنوب به اعتصابی علیه ملی سازی دست زدند. پس از چهار هفته، آلنده نه فقط به ارتجاع تسلیم شد، بلکه هم­چنین پذیرفت سه ژنرال را وارد کابینۀ خود کند، و برای دومین بار یک وزیر داخلۀ دیگر را برکنار کرد. برجسته ترین مورد در این انتصاب ها، ژنرال «موریو پراتس» بود- سرپرست نیروهای مسلح و یک فرد ارتجاعی بدنام ضدّ طبقۀ کارگر. وزیر داخله، «دل کانتو»، برکنار شد، چرا که او «اشغال غیرقانونی» صنایع خصوصی به دست کارگران را مجاز دانسته بود. این چرخش به راست، مهارناشدنی شده بود.

این نه فقط نشانه ای از پیروزی برای نیروهای ارتجاعی، بلکه یک دستاورد قابل توجه برای استالینیست هایی بود که همگی دوشادوش هم علیه هرگونه اشغال کارخانه و تصاحب زمین جنگیده و بی رحمانه با هر مبارزه ای که تحت کنترل آن ها یا آلنده نباشد، به ضدّیت برخاسته بودند.

در سرتاسر جهان، دستگاه دروغ پردازی استالینیستی برای تحریف معنای این تغییرات بدشگون به کار افتاد. نشریۀ حزب کمونیست بریتانیا با عنوان «کامنت» (نوامبر ۱۹۷۲)، برای دفاع از آلنده و پراتس درنگ نکرد:

« آیا این نشانه ای از ضعف، یا تسلیم یا خیانت نیست؟… ورود این افسران به درون حکومت، اگرچه عجیب به نظر می رسد، نشانه ای است از این که جناح راست از مانور جا افتاده و در این نبرد طبقاتی شکست خورده است».

درست به همان صورت که «سوکارنو» در اندونزی تلاش کرد در کابینۀ خود چپ را در برابر راست متوازن کند، آلنده نیز با بخشیدن منصب وزارت داخله به «فیگرو»ی استالینیست، به وی پاداش داد.

ادامه دارد

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 15 = 17