بحث فیسبوک: مارکسیسم، علم شناخت و تغییر جهان

زمان تقریبی مطالعه متن ۱۸ دقیقه

به دنبال بحثی در مورد خصلت علمی مارکسیسم، برخی رفقا به مطلبی با عنوان «مارکسیسم به مثابۀ یک علم- در رد کارل پوپر» نوشتۀ باب آواکیان (۱) ارجاع داده بودند، که چون شخصاً محتوای این نوشته و نویسندۀ آن را برعکس در تقابل با مارکسیسم می دانستم و نه دفاع از آن، در همین بحث واکنش و ملاحظاتی داشتم که متن آن در ادامه می آید.

***

دفاع استالینیستی- مائوئیستی از علم مارکسیسم، خود اتفاقاً بهترین مکمل برای نقد لیبرال هاست. چنان چه حتی یک لحظه بتوان تصور کرد که دفاعیۀ مذکور، یک واکنش علمی در مقابل تزهای «پوپر» است، باید پذیرفت که مائوئیسم خود در تکمیل مارکسیسم است؛ اما اگر نه، پس چگونه قادر به نقدی علمی و مارکسیستی است که خود در عین حال از درک و کاربرد آن عاجز است.

ادعای علمی بودن نظرات نویسنده درست همان جایی نقش بر آب می شود که نویسندۀ مقاله، «صدر» یک حزب مائوئیست در وسط «امریکا» است، یعنی پیشرفته ترین کشور سرمایه داری و امپریالیستی جهان، و لابد باید منتظر فرمان حمله با بیل و کلنگ از روستاهای اطراف به آسمان خراش های نیویورک بود. واقعاً مشخص نیست این «علم» آن ها دقیقاً چه استفاده ای در شرایط مشخص امریکا خواهد داشت.

نویسندۀ این مطلب، از یک سو مسألۀ «ابطال پذیری» را مفروض می گیرد، و حالا سعی می کند علم خود را نه به شکل مستقل، بلکه در چهارچوب منطق منتقد خود اثبات کند (به موضوع «پوپر» در انتها بازمی گردم).

و به علاوه مائوئیسم که استاد تردستی با یک دوجین تضادهای عمده و غیرعمده و خاص و عام است، و قادر است امر تحلیل تمامی پدیده ها را با بر شمردن چند قانون «دیالکتیک» رفع و رجوع کند، همه چیز می گوید که در واقع چیزی نگفته باشد؛ اما درست وقتی به جای کلی گویی های عام سعی می کند به طور مشخص نتیجه گیری کند، آن موقع به شدت فاصلۀ نجومی خود را با کل آن «عناصر مرکزی مارکسیسم یا تئوری کمونیستی علمی»اش نشان می دهد.

مثلاً نویسنده پس از گرفتن نفس خواننده برای نشان دادن «خصلت علمی مارکسیسم»، نهایتاً به مثال مشخصی می رسد که با وجود متحمل شدن مجازات مضاعف، به اجبار کل آن را می آورم:

«به همین ترتیب، مائو نیز بر پایۀ تکامل امپریالیسم و تأثیراتش در کشورهایی نظیر چین (ظهور جامعۀ نیمه مستعمره ـ نیمه فئودال تحت سلطۀ امپریالیسم خارجی) دیدگاه و روش علمی کمونیسم را برای تحلیل از این واقعیت به کار بست و مقولۀ انقلاب دمکراتیک نوین در این نوع کشورها را ارائه کرد. این انقلابی است که مستقیماً سوسیالیستی نیست، بلکه نخست از مرحله ای اساساً بورژوا دمکراتیک عبور می کند. مرحله ای که هدفش غلبه بر امپریالیسم و فئودالیسم است. انقلاب بعد از پیروزی در این مرحله (که مائو نامش را “دمکراتیک نوین” گذاشت، زیرا تحت رهبری پرولتاریا بود نه بورژوازی) به یک قدرت دولتی نوین دست می یابد. این شکل جدیدی از دیکتاتوری پرولتاریا است که در را به روی برقراری سوسیالیسم و پیشروی از طریق گذار سوسیالیستی به کمونیسم می گشاید. به موازات این، مائو مقولۀ استراتژیک و راه جنگ درازمدت خلق را به مثابۀ وسیلۀ پیشبرد این انقلاب تدوین کرد. این عنصر جدیدی بود که بر یک مبنای علمی به مارکسیسم افزوده شد .

علاوه بر این، مائو بر پایۀ تجربه مثبت و منفی سوسیالیسم (نخست در اتحاد شوروی و سپس چین) که طی بیش از نیم قرن انباشت شده بود، تئوری ادامۀ انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا را تدوین کرد. زمانی که این تجربه به طور علمی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت و سنتز شد، نشان داد که در خود جامعۀ سوسیالیستی طبقات آنتاگونیستی به حیات خود ادامه می دهند و خاصه یک بورژوازی نوین دائماً بر پایه شرایط مادی به جا مانده از جامعه کهن باز تولید می شود. این شرایط مادی را فقط می توان از طریق یک فرایند طولانی و نهایتاً در مقیاسی جهانی دگرگون کرد. این کار مائو نیز معرف کاربست دیدگاه و روش علمی کمونیسم برای تحقیق در مورد تجارب تاریخی و به معنایی گسترده تر در مورد واقعیات، و بیرون کشیدن درس های عمیق از آن بود»

برای ارزیابی این «درس های عمیق» فلسفی که تمام مراحل «تجزیه و تحلیل» و «سنتز» شدن را هم پشت سر گذشته، نگاهی فشرده به تاریخ انقلاب چین اولویت پیدا می کند.

تغییر و تحولات و طغیان های انقلابی چین، بخشی از جنبش جهانی طبقۀ کارگر و دهقانان در آسیا، امریکای لاتین و آفریقا بعد از پایان جنگ جهانی دوم در برابر حاکمیت استعماری بود و این حاکمیت استعماری در جایی مانند چین، در طول دهۀ ۱۹۳۰، شکل اشغال نظامی وحشیانه از سوی نیروهای ژاپن را به خود گرفته بود. منتها با وجود ابعاد وسیع مبارزه در چین، «انقلاب ۱۹۴۹» یک انقلاب سوسیالیستی نبود، درست به این دلیل که نه طبقۀ کارگر در مرکز آن قرار گرفت و نه توانست قدرت سیاسی را تسخیر کند، درعوض تاجایی که به موضوع قدرت گیری بازمی گردد، این ارتش های دهقانی مائو بود که چنین وظیفه ای را به انجام رساند. وضعیت کنونی چینِ امروز هم نه امری بی ارتباط به مائوئیسم و انقلاب ۱۹۴۹، که برعکس پیامد و نتیجۀ منطقی آن است. حزب کمونیست چین که در سال ۱۹۲۱ تحت تأثیر انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و حول سنت های انقلابی بلشویسم شکل گرفته بود، به همان سرعت هم از عروج استالینیسم ضربه خورد. در شرایطی که نخستین دولت کارگری جهان، یعنی شوروی منزوی شد (آن هم نه فقط به دنبال عقب ماندگی اقتصادی-اجتماعی خاص روسیه، ویرانی های به جای مانده از جنگ جهانی اول، وقوع جنگ داخلی و نابودی بهترین عناصر بلشویک و اتحادیه های کارگری، شورش غیرمنتظرۀ کرونشتات، و حتی برخی اشتباهات قابل درک و نقد رهبران بلشویک، بلکه به ویژه به دلیل شکست انقلاب در اروپا به طور اعم و آلمان به طور اخص)، باند استالین به عنوان نمایندۀ منافع یک لایۀ بروکراتیک محافظه کار و ضدّ انقلاب، قادر شد که به دنبال مرگ لنین در سال ۱۹۲۴، قدرت را به تدریج قبضه کند، و از این پس توجیه تئوریک آن باید در دستور قرار می گرفت که این وظیفه هم از سوی تئوریسین هایی مانند بوخارین و زینوویف انجام شد. مهم ترین موضوعی که باید مورد مخالفت اخص بروکراسی مسکو قرار می گرفت، ضرورت انقلاب در سایر کشورها برای خروج دولت شوروی از انزوا و انتقال تجربیات پیروزی انقلاب به انقلابیون نوپای این کشورها بود.

انقلاب اکتبر، یک بار و برای همیشه تکلیف استراتژی انقلاب را روشن کرد و نشان داد که در کشورهای مستعمره و شبه مستعمره با سطح پایین انکشاف نیروهای مولد که با تأخیر وارد مناسب سرمایه داری جهانی شده اند (نظیر روسیه و چین)، طبقۀ کارگر با وجود آن که شاید به لحاظ کمّی در اقلیت باشد، اما به لحاظ کیفی و پتانسیل مبارزاتی به سرعت درحال رشد و به مراتب جلوتر از سایر اقشار جامعه است، و در این میان اتفاقاً بورژوازی یا نیروهای باقی ماندۀ پیشاسرمایه داری (مثلاً همان «فئودال»ها) خود تابع منافع امپریالیسم و سرمایۀ مالی بین المللی هستند، و این درست نقطۀ اشتراک آن ها برای تقابل با جنبش کارگری و متحدین آن (هم چون دهقانان فقیر) است. به همین دلیل بورژوازی به اصطلاح ملی و مترقی که خود به واسطۀ سلطۀ امپریالیستی شکل گرفته، فاقد هرگونه سنت مبارزاتی است و از انجام ابتدایی ترین تکالیف تاریخاً مفروض خود عاجز (و وحشت زده) است. از آن جا که که دهقانان نمی توانند نقشی مستقل ایفا کنند، این طبقۀ کارگر است که باید رهبری را به دست بگیرد و غیر از وظایف سوسیالیستی خود، وظیفۀ تحقق وظایف ملی دمکراتیک را هم عهده دار شود، و به خصوص در شرایط عقب ماندگی اقتصادی-اجتماعی ناگزیر است بر جنبش کارگری و سوسیالیستی سایر کشورها تکیه کند، وگرنه تحت فشار خارجی امپریالیسم و فشار داخلی نمایندگان آن، خرد می شود. به دلیل رشد ناموزون و مرکب سرمایه داری، وظایف و تکالیف طبقۀ کارگر نیز مرکب است؛ برای باند استالین، این برداشت انقلابی که تروتسکی در قالب «انقلاب مداوم» از سال ۱۹۰۵ فرموله کرده بود، غیرقابل تحمل ترین تهدید نسبت به موقعیت ممتاز بروکراسی بود و در این جا بود که تئوری «سوسیالیسم در یک کشور» از راه رسید.

در مورد چین استالین برای پیش بردن اتحاد فرصت طلبانۀ خود با حزب ناسیونالیست «کومینتانگ»، حزب جوان کمونیست چین را وادار به ادغام در این حزب بورژوایی کرد. در این جا برخلاف درس های پیروزی انقلاب اکتبر، طی یک بازگشت به تزهای منشویکی اعلام شد که انقلاب چین شامل دو مرحله خواهد بود، نخست تکمیل وظایف ملی دمکراتیک به دست بورژوازی چین؛ و سپس انجام وظایف سوسیالیستی در آیندۀ دور. با این حال در رویدادهای انقلاب ۱۹۲۵-۲۷ چین، بورژوازی چین نشان داد که حتی از همتای روس خود هم پست تر و فرومایه تر است. کومینتانگ از ترس خیزش انقلابی، کل حزب کمونیست چین و طبقۀ کارگر را به خاک و خون کشید، و این شکستی بود فاجعه بار که تنها به نفع بروکراسی استالینیست مسکو تمام شد.

به دنبال وقایع ۱۹۲۷، دو گرایش در درون حزب کمونیست چین به وجود آمد. یک گرایش به سوی «اپوزیسیون چپ» چرخش کرد که از پیش نسبت به فاجعۀ تئوری پردازی های باند استالین هشدار داده بود، و در نتیجه استراتژی خود را متکی بر بحث انقلاب مداوم تروتسکی کرد. اما گرایش دیگر به رهبری مائو چنین نتیجه گرفت که مشکل اصلی، نه استالینیسم، بلکه ناتوانی ارگانیک خود طبقۀ کارگر برای هدایت و رهبری انقلاب است. حزب کمونیست چین تروتسکیست ها را اخراج کرد، و تحت رهبری مائو، حزب از طبقۀ کارگر به کل جدا شد و در عوض به سوی جنگ دهقانی و چریکی چرخش کرد.

در واقع «ارتش سرخ» مائو هیچ چیز نبود به جز جنبش خرده مالکینی که تخاصم و ضدیت روشنی با طبقۀ کارگر داشتند. این تخاصم، ریشه در چشم انداز طبقاتی متفاوت پرولتاریا و دهقانان داشت؛ به طوری که اولی نمایندۀ تولید انبوه و اجتماعی شده بود، و دومی بخشی از طبقات متوسط رو به اضمحلال و در تقابل با صنعت و فرهنگ شهری.

به عنوان اگر به ترکیب اجتماعی حزب کمونیست چین نگاه شود، دقیقاً خصلت غیر کارگری آن را می توان دید. تا اواخر سال ۱۹۲۶، دست کم ۶۶ درصد اعضای حزب کارگر بودند، ۲۲ درصد روشنفکر و تنها ۵ درصد دهقان. تا نوامبر ۱۹۲۸، درصد عضویت کارگران بیش از چهار پنجم سقوط کرده بود و طبق یک گزارش رسمی، حزب حتی یک هستۀ حزبی درست و حسابی واحد هم در میان کارگران صنعتی نداشت. کارگران در سال ۱۹۲۸، تنها ۱۰ درصد از عضویت را شکل می دادند، این رقم یک سال بعد به ۳ درصد، در مارس ۱۹۳۰ به ۲.۵ درصد و در سپتامبر همان سال به ۱.۶ درصد رسید و نهایتاً دیگر هیچ چیزی از آن باقی نماند. از آن زمان و تا پیروزی نهایی مائو، حزب مطلقاً هیچ کارگر صنعتی در خود نداشت، و بنابراین طبقۀ کارگر صنعتی هیچ نقشی در پیروزی مائو ایفاد نکرد.

تروتسکی به درستی مدت ها قبل هشدار داده بود که ارتش های دهقانی با ورود به شهرها هرگونه جنبش مستقل کارگری را سرکوب خواهند کرد، و خود همراه با بخشی هایی از فرماندهی در طول زمان به اردوگاه بورژوازی خواهند پیوست.

صحت این تحلیل بعدها در سال ۱۹۴۹ اثبات شد.

حزب کمونیست چین درست مانند احزاب استالینیست جهان پس از جنگ جهانی دوم، ابتدا تلاش به تشکیل یک حکومت ائتلافی با «کومینتانگ» کرد که شکست خورد. رهبر کومینتانگ، «چیانگ کای شک»، که با ظهور جنگ سرد علیه اتحاد شوروی روحیه گرفته بود، به جنگ داخلی علیه حزب کمونیست دست زد. آن چه نتیجۀ نهایی این جنگ را رقم زد، نه توانایی های نظامی خارق العاده ای که به مائو نسبت داده می شود، بلکه ضعف عمیق سیاسی و اقتصادی رژیم کومینتانگ بود که از درون متلاشی شد. حتی پس از آغاز جنگ داخلی میان حزب کمونیست و کومینتاگ، به زحمت می شد ردّی از وجود سازمان های حزب کمونیست در نواحی تحت کنترل کومینتاگ- که شامل تمامی مراکز صنعتی کشور می شد- گرفت. رژیم «کمونیست» جدید مائو، درست همان طور که تروتسکی مدت ها قبل پیش بینی کرده بود، هر گونه ابتکار عمل مستقل طبقۀ کارگر را سرکوب کرد. چیزی شبیه به شوراهای منتخب دمکراتیک روسیه، یا «سوویت»ها، دایر نشد. ترس همیشگی رژیم از طبقۀ کارگر، خود را در دستگیری تروتسکیست های چین در سال ۱۹۵۲ نشان داد.

در استراتژی حزب کمونیست، کارگران تا به حدی بی اهمیت بودند که حزب طی دورۀ قدرت گیری مائو هرگز حتی ضروری ندید که کنگرۀ ملی اتحادیه های کارگری را ۱۹ سال پس از نخستین برگزاری آن در سال ۱۹۲۹ فرابخواند. حزب حتی دنبال جلب حمایت کارگران هم نبود، به نحوی که طی سال های حساس ۱۹۳۷ تا ۱۹۴۵، در بیانیۀ خود نشان داد که تمایلی به حفظ سازمان های حزبی در نواحی تحت کنترل کومینتانگ ندارد. وقتی در دسامبر ۱۹۳۷ حکومت کومینتانگ فرمان مرگ کارگرانی را صادر کرد که در زمان جنگ وارد اعتصاب شده یا حتی برای اعتصاب تبلیغ کرده بودند، حزب کمونیست هیچ واکنشی در مخالفت نشان نداد.

چشم انداز رژیم جدید مائو، نه «سوسیالیسم»، که «مرحلۀ دمکراتیک نوین» بود، و این شامل ائتلاف با احزاب سرمایه داری و چهره هایی که همراه با چیانگ کای شک به تایوان نگریخته بودند، می شد.

مائو با فرمول «بلوک چهار طبقه» این سیاست را چنین توضیح داده بود:

«خلق چه کسانی هستند؟ در مرحلۀ کنونی در چین، آن ها عبارتند از طبقۀ کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی. این طبقات، به رهبری طبقۀ کارگر و حزب کمونیست، برای تشکیل دولت خود و انتخاب حکومت خود متحد می شوند؛ آن ها دیکتاتوری خود را بر سگ های زنجیری امپریالیسم- طبقۀ زمین دار و بورژوازی بروکرات- و همین طور نمایندگان آن طبقات، مرتجعین کومینتانگ و همدستان آن ها، اعمال می کنند» (دربارۀ دیکتاتوری دمکراتیک خلق، مارس ۱۹۴۹).

رفرم های محدودی که صورت گرفت- مثل ملی کردن زمین و اصلاح ارضی، نیازهای رفاهی پایه ای، و غیرقانونی کردن فحشا و استعمال تریاک- یک سلسله اقدامات بورژوایی بود. به همین دلیل موج ملی سازی در بحبوحۀ بحران اقتصادی به دلیل جنگ کره، نه «سوسیالیستی» که الگوبرداری از سیاست های تنظیم اقتصاد ملی در کشورهایی نظیر هند بود. حزب کمونیست چین هر چه بیش تر همان برنامۀ رهبران بورژوای ضدّ استعمار نظیر جواهر لعل نهرو را پیش می گرفت.

با گذشت زمان شکاف های تندی در درون رژیم مائوئیست به وجود آمد. حزب کمونیست چین وادار شد که برای ادارۀ صنعت، روی سرمایه داران و متخصصین شهری سابق اتکا کند، چرا که اکثر کادرهای دهقانی آن تقریباً هیچ چیز از تولید مدرن نمی دانستند. به این ترتیب بذرهای نزاع آتی میان «رادیکالیسم» مائو (به عنوان بازتاب تخاصم دهقانان نسبت به صنعت و فرهنگ شهری و به خصوص طبقۀ کارگر) و به اصطلاح «نفوذیان سرمایه داری» (عبارت مائو) کاشته شد. ریشه های هر دو جناح در چهارچوب «سوسیالیسم در یک کشور» باقی ماند، و هر دو نیز با یک بدیل سوسیالیستی برای غلبه بر انزوای چین- یعنی بازگشت طبقۀ کارگر جهانی به برنامۀ انقلاب سوسیالیستی جهانی- ضدیت داشتند.

طرح های تخیلی مائو برای سوسیالیسم روستایی، کمون های دهقانی و کوره های ذوب فلز در کمون ها (در دورۀ «جهش بزرگ به جلو» طی سال های ۱۹۵۸-۶۲)، یکی پس از دیگری به فاجعه ختم می شد؛ اوج این طرح ها در «انقلاب فرهنگی» بود که علیه رقبای جناحی او در سال ۱۹۶۶ آغاز شد. وقتی کارگران وارد صحنه شدند که امور را به دست بگیرند، بروکراسیِ وحشت زده به سرعت تمام اختلافات خود را کنار گذاشت و به ارتش برای سرکوب طبقۀ کارگر متوسل شد. از آن زمان به بعد رهبری حزب کمونیست از یک سو با دامن زدن به کیش شخصیت مائو، اقدامات سرکوبگرانۀ خود را توجیه کرد و از سوی دیگر برنامۀ رادیکالیسم دهقانی خود را هم چال کرد. پس از مرگ مائو در سال ۱۹۷۶، رژیم اقدام به بازداشت به اصطلاح «باند چهارنفره» (از جمله جیانگ چینگ، همسر مائو) کرد و شعارهای انقلاب فرهنگی را هم دور زد.

به علاوه همان امپریالیسمی که قرار بود در دورۀ «دمکراسی نوین» با آن مقابله شود، برعکس به رژیم مائوئیستی نزدیک شد. با ملاقات میان نیکسون و مائو در سال ۱۹۷۲، زمینه برای یک اتحاد مشترک بر ضد شوروی و باز شدن درهای اقتصاد چین به سوی سرمایۀ خارجی آغاز شد. و این پروسه بعدها تسریع گردید. در سال ۱۹۷۸ دنگ شیائوپینگ به جذب سرمایه گذاری خارجی و استقرار مجدد بازار سرمایه داری شتاب بخشید. این مصادف بود با حرکت سرمایه داری جهانی در اواخر دهۀ ۱۹۷۰ به سوی جهانی سازی تولید و استفاده از نیروی کار ارزان. بعد از کشتاز میدان «تیان آنمن» در سال ۱۹۸۹ و زمانی که تمایل رژیم به استفاده از روش های بی رحمانه برای سرکوب طبقۀ کارگر آشکار شد، سیل سرمایۀ خارجی به کشور سرایز گردید.

نهایتاً همان اصلاحات محدود انقلاب ۱۹۴۹ هم از سوی رژیم حزب کمونیست (بورژوازی) چین، واژگون شد.

بنابراین آن چه مائوئیسم در اختیار ما گذاشته، نه یک درک علمی و مارکسیستی، که بالعکس یک درک تامغز استخوان غیرعلمی و ضدّ مارکسیستی (یعنی ایدئولوژیک) است، که حالا تلاش می کند در مقابل انتقادات «پوپر»ها، دفاعیاتی از مارکسیسم مطرح سازد که تنها خوراک نقدهای بیش تر را مهیا می کند.

استراتژی انقلاب سوسیالیستی، جای خود را به تزهای کهنۀ منشویکی داد؛ سوسیالیسم که بنا به تعریف مارکسیستی، فرماسیونی است فاقد طبقۀ اجتماعی و در نتیجه بی نیاز از دولت، که در آن با لغو قانون ارزش، فرآوردها یا ارزش های مصرفی جای ارزش مبادله را می گیرد، و تولید بر حسب نیاز برنامه ریزی می شود، ابزار تولید تحت مالکیت اجتماعی درآمده و مرز ملی بی معنا شده است، و اساساً وجود آن بسته به سطح بسیار بالایی از رشد نیروهای مولد است، ناگهان در یک کشور و آن هم در شرایط قحطی و کمبود ساخته شد. طی تردستی دیگر، به جای دورۀ گذار از انقلاب به سوسیالیسم، یک دورۀ گذار از سوسیالیسم «واقعاً موجود» به کمونیسم قرار گرفت. درحالی که برای مارکس و انگلس، این دو کاملاً مترادف بودند، و تنها تفاوت میان فاز پایین و بالای کمونیسم (سوسیالیسم) در شیوۀ توزیع آن قرار داشت، به طوری که در اولی، توزیع بر حسب ساعات کار اجتماعی است، و در دومی از قاعدۀ «به هر کسی به اندازۀ نیازش، از هر کس به اندازۀ توانش» پیروی می کند.

و اما تاجایی که به انتقادهای «پوپر» باز می گردد، مسأله را می توان از این زاویه دید: یکی از عناصر مارکسیسم که بیش ترین حملات و اعتراضات را علیه خود برانگیخته، این ادعای مارکس و انگلس بوده است که آن ها سوسیالیسم را بر بنیان «علمی» آن بنا کرده اند. تمامی این منتقدین درست همین موضوع کلیدی را غیرقابل قبول، غیرمنطقی یا ناممکن معرفی می کنند. عموماً از این اصل روشن شروع می کنند که قوانین تکامل اقتصادی-اجتماعی که مارکسیسم ادعای کشف آن را دارد، فاقد دقت قوانین کشف شدۀ فیزیکدانان، شیمی دانان و ریاضی دانان و غیره است، و سپس از این جا نتیجه می گیرند که مارکسیسم نمی تواند یک علم باشد.

اگر این انتقاد معتبر باشد، معنایش این است که هیچ گونه تئوری علمی از تاریخ و تکامل اجتماعی ممکن نیست، چرا که جامعه را بنا به ماهیت آن نمی توان به فرمول های ریاضی تقلیل داد.

اما این که آیا مارکسیسم علم هست یا نه، در اصل وابسته به این است که اولاً، آیا قوانینی که ادعا می کند کشف کرده است، مکانیسم های عینی واقعی تغییر و تحولات اقتصادی-اجتماعی را آشکار می کنند یا خیر؛ ثانیاً، آیا کشف این قوانین می تواند تکامل تاریخی تاکنونی بشر را توضیح دهد؟ و در آخر، آیا فهم این قوانین امکان پیش بینی های مشخص دربارۀ تحول آتی جامعه را ممکن می سازد یا خیر؟

امکان تدوین علم جامعه که قادر به پیش بینی های مشخص و معناداری دربارۀ آینده باشد، مخالفین سرسخت خودش را داشته است و دقیقاً یکی از همین منتقدین، جناب «پوپر» است که تمام شهرتش را مدیون دو کتاب «فقر تاریخ گرایی» و «جامعۀ باز و دشمنان آن» و تبلیغات حول این دو است ؛ پوپر مفهومی را که خودش «تاریخ گرایی» می نامد رد می کند، و مقصودش از این اصطلاح را در کتاب «فقر تاریخ گرایی» چنین توضیح می دهد:

«در این جا کفایت خواهد کرد که بگویم مقصود من از “تاریخ گرایی”، رویکردی نسبت به علوم اجتماعی است که “پیش بینی تاریخی” را هدف اصلی خود درنظر می گیرد و تصور می کند که این هدف با کشف “ریتم ها” یا “الگوها”، “قوانین” یا “روندها”یی که در پس تکامل تاریخ قرار دارد، قابل دستیابی است … من معتقدم که چنین آموزه های تاریخ گرایانه ای دربارۀ روش، اساساً مسئول وضعیت غیررضایت بخش علوم اجتماعی نظری (به استثنای تئوری اقتصادی) است… ».

بنابراین ادعای پوپر این بود که پیش بینی تاریخی ناممکن است، و این نتیجه گیری را بر تعدادی پیش گزاره قرار می دهد که پیش گفتار کتاب چنین آمده:

«۱- مسیر تاریخ بشر قویاً تحت تأثیر رشد دانش بشر است (صحت این فرض باید حتی از سوی آن دسته کسانی که در ایده های ما، از جمله ایده های علمی ما، صرفاً محصول فرعی این یا آن تحول مادی را می بینند، تصدیق شود).

۲- ما نمی توانیم با روش های منطقی یا علمی، رشد آتی دانش خود را پیش بینی کنیم …

۳- بنابراین ما نمی توانیم مسیر آتی تاریخ بشر را پیش بینی کنیم.

۴- این بدان معناست که ما باید امکان یک “تاریخ نظری”، یعنی یک علم اجتماعی تاریخی را که متناظر با “فیزیک نظری” خواهد بود، رد کنیم. هیچ تئوری علمی از تحول تاریخی نیست که بتواند به عنوان مبنای پیش بینی تاریخی خدمت کند.

۵- بنابراین هدف بنیادی روش های تاریخ گرایانه … نادرست است؛ و تاریخ گرایی سقوط می کند».

نقد پوپر سرتاسر ایده آلیستی و شبه مذهبی است؛ چرا که به زعم او بنیان تحولات تاریخی، تفکر و دانش (معرفت) است؛ و چون ما امروز نمی توانیم بدانیم که یک هفته بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد یا هر زمان دیگری در آینده چه چیزهایی خواهیم دانست، پس پیش بینی تاریخی ناممکن است.

در این برداشت ایده آلیستی از تاریخ، پوپر فراموش می کند که ریشه ها و منشأ خود این تفکر و دانش را درنظر بگیرد. پوپر تلاش می کند که محدودیت های دانش را مانند یک سد یا مانع مطلق در برابر تاریخ علمی قرار دهد، اما به محض این که نشان داده شود رشد دانش بشر خود محصول تحولات تاریخی و در نتیجه تابع قوانین آن است، کل این تلاش ها دود می شود و به هوا می رود. بنیان تاریخ بشر را نه در رشد دانش، بلکه در تکامل «کار»- به عنوان مهم ترین و اساسی ترین رکن هستی اجتماعی- باید جستجو کرد. همان طور که انگلس هم توضیح داد منشأ پیدایش انواع بشر، رشد مغز انسان و توسعۀ اشکال آگاهی، در تکامل کار نهفته است.

این تقدم کار، از نظر هستی شناسی، در آثار مارکس، اساس درک مادی از تاریخ بود و همین درک مادی است که توضیح می دهد فرایند دگرگونی اجتماعی وابسته به آگاهی نیست (هرچند که البته هرگز به طور کامل مستقل از آن هم نیست).

رابطۀ متقابل میان مناسبات تولیدی- که انسان ها مستقل از آگاهی خود وارد آن می شوند- و نیروهای مادی تولیدی، موضوعی است که می توان اعتبار آن را برای بازۀ زمانی وسیعی از تاریخ نشان داد و در طی این زمان هم قطعاً دانش انسان رشد کرده است.

آن چه که جرقۀ اصلی تغییر تاریخی را روشن می کند، نه مقیاس یا سطح خود دانش، بلکه رابطۀ متقابل دیالکتیکی میان نیروهای مولد و مناسبات تولیدی است که مجموعاً در عین وحدت و کشمکش خود، شیوۀ تولید یا بنیان های اقتصادی جامعه را شکل می دهند.

تا جایی که به پوپر بازمی گردد، روشن نیست دقیقاً منظور او چیست که می گوید پیش بینی تاریخی از این رو ناممکن است که ما نمی دانیم فردا چه چیزی خواهیم دانست. یک برداشت از این پیش گزاره این است که دستیابی به یک شکل یا نوع از دانش ممکن است به سرعت وضعیت بشر را دگرگون کند، به طوری که انسان را به سطوحی جدید و بی سابقه از تکامل که تا پیش از این رؤیا بود، برساند و در نتیجه همۀ پیش بینی ها را باید از پنجره بیرون پرت کرد.

مثلاً فرض کنیم اکتشاف ناگهانی یک تکنولوژی بتواند یک شبه بهره وری بشر را هزاران برابر افزایش بدهد. اما حتی در این مورد تخیلی هم چارچوب نظری مارکسیسم محو نمی شود. رشد تاکنون غیرقابل تصور در میزان توان نیروهای مولد، وسیعاً روی مناسبات موجود مالکیت تأثیر خواهد گذشت. به علاوه همان طور که در نظام سرمایه داری همواره دیده ایم، کاربرد و تأثیر پیشرفت در دانش و تکنیک مقید و مشروط به نیازها و منافع بازار سرمایه داری خواهد بود. این مناسبات سرمایه داری است که درحال حاضر مانع جهش نیروهای مولد می شود.

معنای دیگر احتمالی این گزارۀ پوپر می تواند این باشد که دانش جدید، ماتریالیسم تاریخی را به عنوان تئوری تکامل اقتصادی-اجتماعی جامعه از اعتبار ساقط خواهد کرد. بسیار خوب، اگر این احتمال را بپذیریم که رشد آتی و بیش تر دانش، ناکافی بودن و نقص ماتریالیسم تاریخی را نشان خواهد داد، این به طور ضمنی این معنا را می دهد که ماتریالیسم تاریخی جای خود را به یک تئوری دیگری داده است که ماهیت تکامل تاریخی را عمیق تر درک می کند. اگر این تئوری جدید نشان بدهد که تأکید مارکس بر بنیان های اقتصادی-اجتماعی جامعه نادرست یا ناکافی بوده، خوب در آن صورت لابد عامل دیگری از تغییر و تحول تاریخی را که سابقاً ناشناخته بوده آشکار کرده است.

به عبارت دیگر بسط دانش، پیش بینی تاریخی را «ناممکن» نمی کند؛ بلکه باید تا حدممکن به آن خصلتی عمیق تر، جامع تر و دقیق تر ببخشد. رشد دانش- که پوپر به عنوان معیار خود علیه مارکس استفاده می کند- خیلی ساده به ضدّ خود او تبدیل می شود.

پوپر در مسیر استدلال های خود وادار می شود بپذیرد که از نظر «تاریخ گرایی»، یعنی مارکسیسم، «روند ها یا گرایش ها»یی در تغییرات اجتماعی هست که «وجود آن ها را به زحمت می توان زیر سؤال برد». اما تأکید می کند که «روند، قانون نیست». قانون، زمان ندارد؛ برای تمامی دوره ها و شرایط، اعتبار جهان شمول دارد. یک روند یا گرایش، از طرف دیگر اگرچه ممکن است «صدها یا هزاران سال» باقی مانده باشد اما «ممکن است طی یک دهه، یا حتی سریع تر از آن تغییر کند … ذکر آن اهمیت دارد که قوانین و روندها، اساساً چیزهایی متفاوت هستند».

این خط کشی و تمایز میان روند عمومی و قانون دست کم این مزیت را برای پوپر دارد که بتواند ادعا کند وحدت و تضاد میان نیروهای مولد و مناسبات تولیدی با وجود آن که هزاران سال از تاریخ بشر پابرجا باقی مانده، اما صرفاً یک «روند» است. همین را می تواند در مورد مبارزۀ طبقاتی در کلیت خود بگوید، یعنی اگرچه مبارزۀ طبقاتی ممکن است ۵ هزار سال نقشی کلیدی در تاریخ ایفا کرده باشد، اما الزاماً برای آینده درست نیست و بنابراین مبارزۀ طبقاتی صرفاً یک گرایش است.

این تمایز مطلق بین قانون و گرایش، صرفاً تمرینات ذهنی فلاسفه ای از این دست است، بلکه خیلی روشن منافع طبقاتی آن ها را منعکس می کند. پدیده های اجتماعی اساساً ناهمگون هستند، میلیون ها نفر آگاهانه آن چه را که درست یا غلط به نفع خود می دانند دنبال می کنند، ولی با این وجود در مجموع وضعیتی ایجاد می شود که می توان در آن قوانینی را پیدا کرد، و این قوانین تنها می توانند خود را در دنیای واقعی به شکل گرایش و ضرورت بروز بدهند.

آخرین مفر پوپر برای ردّ مارکسیسم (که کم و بیش با کمی تغییرات از سوی دیگران هم تکرار می شود) این است که ما در رفتار انسان، با عوامل مختلف، کنش و واکنش های متعدد و متغیرهای پیش بینی نشده رو به رو هستیم. بنابراین چگونه می توانیم یک نگاه قانونمند و جبری داشته باشیم؟ پوپر می نویسد: «اما با وجود گالیله و نیوتون، فیزیک به موفقیتی فراتر از انتظار دست یافت و از همۀ دیگر علوم سبقت جست. و از زمان پاستور، این گالیلۀ بیولوژی، علوم بیولوژیک نیز تقریباً به یکسان موفق بوده اند. اما در علوم اجتماعی هنوز به نظر می رسد گالیلۀ خود را پیدا نکرده اند».

اگر فعلاً از بحث رابطۀ تصادف و ضرورت بگذریم، این را می توانیم بگوییم که تاریخ، یک وجه مشترک با سایر علوم (اعم از نجوم یا بیولوژی مورد نظر پوپر) دارد، و آن ناممکن بودن پیش بینی های «مطلق» دربارۀ رویدادهای آتی است. مثلاً هواشناسی هم یک علم است، اما متخصصین اهل فن نمی توانند دقت پیش بینی های خود را برای فردا، چه رسد به هفتۀ آتی تضمین کنند. اما امکان تحلیل «الگو»های آب و هوایی و پیش بینی «روند»های جوی را دارند که اتفاقاً نقشی حیاتی در جنبه های مختلف زندگی اقتصادی و اجتماعی دارد. قابلیت پیش بینی در علوم بیولوژی، نجوم و زمین شناسی هم محدودیت های خاص خودش را دارد.

در این جا صرفاً به نقل قولی از جورج نواک اشاره می کنم که می نویسد: « با این حال این خصوصیات تصادفیِ واقعیت، مهمتر از خصوصیات نظم و قاعده نیستند؛ این ها نه جنبه های ثابت و لایتغیر طبیعت و تاریخ، بلکه پدیده هایی نسبی هستند که در مسیر تکامل می توانند تا جایی تغییر کنند که به ضدّ خودشان مبدّل گردند. به عنوان مثال، تصادف، آنتی تزِ ضرورت است. با این وجود تصادف، قوانین خودش را دارد، قوانینی که می تواند در نظام و ترتیب های آماری ثبت شود. مکانیک کوانتوم و شرکت های بیمۀ عمر نمونه هایی هستند که نشان می دهند چگونه رویدادهای تصادفی منفرد، قابل تبدیل به ضرورت های جمعی هستند.

استثنائات هیچ چیزی نیستند به جز گزینه هایی با کمترین میزان تکرّر. اما وقتی همین استثنائات به اندازۀ کافی جمع می شوند، از دل آن یک قاعدۀ جدیدی بیرون می آید که جایگزین قاعدۀ مسلط پیشین می گردد. رابطۀ متقابل تصادف و ضرورت از طریق تبدیل استثنا به قاعده را می توان در تکامل اقتصادی جامعه مشاهده کرد. در یک زندگی قبیله ای، تولید به منظور مصرف بلاواسطۀ شخصی یک هنجار و قاعده است، درحالی که تولید برای مبادله یک رویداد نادر و اتفاقی محسوب می شود. برعکس در نظام سرمایه داری، تولید برای فروش یک قانون عمومی است؛ و تولید برای مصرف خودِ شخص، امری غیرمتداول است. آن چه به روشنی در نخستین نظام اقتصادی ضرورت بود، در نظام دوم امری تصادفی است. مضاف بر این، در گذار از یک اقتصاد به اقتصادی دیگری، تصادف و ضرورت جای خود را با یک دیگر عوض کرده و در واقع به یک دیگران دگرگون شده اند.»

خصلت علمی مارکسیسم وابسته به این نیست که آیا می تواند مثلاً تیتر روزنامه های فردا را پیش بینی کند یا خیر. اگر کسی دنبال این نوع پیش بینی باشد باید به نزدیک ترین رمال و فالگیر محل مراجعه کند. روش تحلیل ماتریالیستی مارکسیسم، قوانین حاکم بر فرایندهای اقتصادی-اجتماعی و سیاسی را کشف کرده و شناخت این قوانین، روندها و گرایش هایی را به ما نشان می دهد که می توان بر مبنای آن به پیش بینی های تاریخی دست زد و متعاقباً آگاهانه دخالتگری برای تغییر کرد.

درست به همین دلایل است که ما مارکسیست انقلابی هستیم، چون این جریان بود که نه فقط یک انقلاب سوسیالیستی (یعنی اکتبر ۱۹۱۷) را پیش بینی کرد، بلکه به آن تحقق بخشید؛ نه فقط این، که شکست انقلاب را تشریح و با عوامل آن مقابله کرد؛ بروز فاشیسم را توضیح داد و در مقابل آن ایستاد، و… این ها درست همان بوتۀ آزمون عملی بوده که علمی بودن مارکسیسم را به اثبات رسانده.

۲۴ فروردین ۱۳۹۴

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

− 3 = 4