انتخابات یونان و «سریزا»

زمان تقریبی مطالعه متن ۱۳ دقیقه
آرام نوبخت

با گذشت پنج سال از اجرا و پیاده سازی سیاست های ریاضتی دیکته شدۀ «اتحادیۀ اروپا»، «صندوق بین المللی پول» و «بانک مرکزی اروپا» (موسوم به «تروئیکا»)، یونان از نظر اقتصادی و اجتماعی به شدت سقوط کرده است. سقوطی که مشابه با وضعیت آلمان بین دو جنگ جهانی اول و دوم است.

طبق گزارشی از سازمان بهداشت جهانی، خودکشی در یونان بین سال های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ (یعنی آغاز بحران تا «پایان رسمی رکود» در برخی از کشورها)، نزدیک به ۱۷ درصد رشد کرده بود. تلاش برای خودکشی نیز به خصوص در میان افرادی که با مشکلات حادّ اقتصادی دست به گریبان هستند، رشد کرده است. طی این دوره نرخ های قتل و دزدی دو برابر گشت. نرخ های ابتلا به اچ آی وی و مصرف هروئین نیز به طرز نگران کننده ای بالا رفت.

بیکاری طبق آخرین محاسبات بالاتر از ۲۵ درصد است. تولید ناخالص داخلی بیش از ۳۰ درصد از زمان نقطۀ اوج پیش از بحران خود سقوط کرده است، کاهشی که تنها با رکود اقتصادی ایالات متحده در دورۀ بحران بزرگ دهۀ ۱۹۳۰ قابل قیاس است. خدمات بخش عمومی به ورطۀ نابودی کشیده شده، و فقر گسترده و شایع است.

بدهی بخش عمومی یونان نسبت به تولید ناخالص داخلی، تقریباً ۱۷۵ درصد تولید ناخالص داخلی است. و بخش اعظم این بدهی یونان، تا سال ۲۰۱۲ به بانک های فرانسه و آلمان بود، و اکنون ۷۸ درصد از بدهیِ ۳۱۷ میلیارد یورویی بخش عمومی، به «تروئیکا» است.

همۀ این ها تصویری عمومی از وضعیت فعلی یونان به دست می دهد. در چنین شرایطی احزاب سنتی به قدری منفور هستند که «سریزا»، «ائتلاف چپ رادیکال»، فرصت مهمی را برای پیروزی در انتخابات و تشکیل حکومت به دست آورده و طبق نظرسنجی ها به احتمال زیاد در انتخابات عمومی یکشنبه ۲۵ ژانویه پیروز می شود. اما از زاویۀ طبقۀ کارگر، حکومت «سریزا» نمی تواند معرف راه بُرون رفت از بحران باشد. بلکه برعکس خود بیانگر خطر عظیمی خواهد بود.

«سریزا» در واقع یک حزب بورژوایی است که بر لایه های مرفه طبقۀ متوسط تکیه دارد. سیاست های این حزب را بوروکرات های اتحادیه ها، آکادمیسن ها، و کارگزاران پارلمان و نظایر این ها تعیین می کنند که همگی بنا به ماهیت خود به دنبال دفاع از امتیازات خود از طریق حفظ وضع موجود هستند. «الکسیس سیپراس»، رهبر حزب، به رأی دهندگان وعدۀ کاهش (ناچیز) سیاست های ریاضتی در یونان را می دهد، اما درعین حال به نمایندگان بانک ها و حکومت های خارج تضمین می دهد که آن ها «هیچ چیز برای ترس» از حکومت «سریزا» ندارند.

«سریزا» صراحتاً بنیان های سرمایه داری یونان، اروپا و جهان را تصدیق می کند: مالکیت خصوصی، دولت بورژوایی و دستگاه سرکوب آن (اعم از پلیس و ارتش)؛ اتحادیۀ اروپا و ناتو. بنابراین «سریزا» خود را به عنوان حزبی که می تواند از سرمایه داری و نهادهای آن های در برابر خطر شورش اجتماعی دفاع کند، پیشکش می کند.

«سوسیالیسم» سریزا فراتر از چند مطالبۀ معدود نمی رود؛ این که ثروتمندان باید مالیات های خود را به طور مرتب پرداخت کنند و فقرا هم باید به شکل رقت باری اعانه دریافت کنند. اما به محض آن که حزب وارد حکومت شود، همین وعده ها، در همین سطح هم متحقق نخواهد شد.

«سیپراس» از واشنگتن، برلین، بروکسل و چند کشور امپریالیستی دیگر دیدار کرده تا در واقع طبقات حاکم آن ها را به قابل اتکا بودن خود متقاعد کند. در سرمقالۀ ۲۰ فوریۀ فایننشال تایمز، «سیپراس» یک بار دیگر حمایت بی قید و شرط خود را از اتحادیۀ اروپا که مسئول اصلی ویرانی و تباهی اجتماعی یونان است، اعلام کرد.

«حزب من، سریزا، قرارداد اجتماعی نوینی را برای ثبات سیاسی و امنیت اقتصادی تضمین می کند» و این که «این تنها راه تقویت منطقۀ یورو و جذاب کردن پروژۀ اروپا برای شهروندان سراسر قاره است».

او صراحتاً خود را متعهد به بازپرداخت بدهی های یونان و انطباق با ضوابط اتحادیۀ اروپا کرد: «حکومت سریزا به تعهدات یونان، به عنوان عضو منطقۀ یورو، احترام خواهد گذاشت، تا بودجۀ متوازن را حفظ و رسیدن به اهداف کمّی را تضمین کند».

با در نظر داشتن بحران اقتصادی، اجتماعی و سیاسی اتحادیۀ اروپا، بخش قابل توجهی از طبقات حاکم اروپا، سیپراس را به عنوان منجی ممکن سرمایه داری اروپا می بینند. سیپراس مورد حمایت یک «جبهۀ متحد» قرار دارد که از سازمان های شبه چپ خرده بورژوایی تا حکومت ها و بانک های مختلف اروپا تا فایننشال تایمز و «جبهۀ ملی» راست افراطی در فرانسه را دربرمی گیرد.

«مارین لوپن» رهبر جبهۀ ملی فرانسه در روزنامۀ «لو موند» اعلام می کند که او از پیروزی ائتلاف «چپِ سخت» در انتخابات پیش روی یونان خوشحال خواهد شد: «ما با کل برنامۀ آن ها موافق نیستیم، اما از پیروزی آن ها استقبال خواهیم کرد».

در سال ۱۹۳۸، زمانی که اروپا به فاشیسم و جنگ درغلتید، تروتسکی نوشت: « جبهه های خلقی از یک سو و فاشیسم از سوی دیگر؛ این ها آخرین ذخایر سیاسی امپریالیسم در مبارزه علیه انقلاب پرولتری هستند».

جبهۀ خلقی، به عنوان مکانیسم انقیاد طبقۀ کارگر به بورژوازی و درهم شکستن وحشیانۀ جنبش های انقلابی، به احزاب صاحب نفوذ استالینیستی و سوسیال دمکرات، و از این رو به خود سرمایه داری خدمت کرد. در موارد فرانسه و اسپانیا، همین امر انقلاب ها را خفه و مسیر را به سوی فاشیسم هموار کرد.

امروز که احزاب استالینیست و سوسیال دمکرات کاملاً ورشکسته، بی اعتبار و فاقد پایگاه توده ای هستند، خلأیی ایجاد می شود که از دل آن احزابی نظیر «سریزا» می توانند وظیفۀ سرکوب و توقف مقاومت طبقۀ کارگر را به عهده بگیرند. حکومت «سیپراس» نه فقط آماده خواهد بود که خواسته های اتحادیۀ اروپا و صندوق بین المللی پول را تا تحقق آن پیگیری کند، بلکه سفت و سخت در برابر طبقۀ کارگری که با تعهد این حکومت به «تقویت منطقۀ یورو» و «حفط بودجۀ متوازن» مخالف است، صف بندی خواهد کرد.

«سیپراس» بی قید و شرط ناتو را به رسمیت می شناسد. طی سال های اخیر او پیوندهای نزدیکی با پلیس و نیروهای نظامی یونان برقرار کرده است که دستانشان هنوز به خون دیکتاتوری نظامی سال های ۱۹۶۷-۱۹۷۴ آلوده است.

حکومت های ائتلافی بورژوایی «چپ­گرا»، همواره ترمز و سدّ راه جنبش انقلابی بوده اند و بعضاً بهای این تعلل در تسخیر قدرت به دست طبقۀ کارگر را هم پرداخته اند. در سال ۱۹۷۳، حکومت آلنده در شیلی اعلام کرد که ارتش، همان «مردم در یونیفورم» هستند، و از این رو کارگرانی را که آمادۀ مبارزه با نیروهای نظامی بودند، خلع سلاح کرد. مانع دهقانان برای مصادرۀ زمین ها شد و هر بار تأکید کرد که «بورژوازی را رم ندهید». در این خلأ قدرت، یا طبقۀ کارگر باید به سوی تسخیر قدرت حرکت می کرد، و یا با سرکوب به عقب تر از جایی که بود رانده می شد، و متأسفانه این دومی رخ داد. نتیجۀ این تعلل، کودتای نظامی خونین و دیکتاتوری پینوشه بود که به بهای جان ده ها هزار نفر تمام شد. و چنان ضربۀ سنگینی به بدنۀ جنبش وارد آورد که به دهه ها وقت برای بهبود و جبران آن نیاز بود. در حکومت «سیپراس» هم خطرات مشابهی در پیش روی طبقۀ کارگر یونان قرار خواهد داشت.

حکومت سیپراس با حمله به طبقۀ کارگر تحت پوشش لفاظی های «چپ»، آب به آسیاب گروه هایی نظیر «طلوع طلایی» و دیگر سازمان های فاشیستی خواهد ریخت؛ سازمان هایی که تلاش خواهند کرد ناامیدی و خشم اقشار تحت ستم را در جهت و مسیر ارتجاعی کانالیزه کنند (درحال حاضر شاهدیم که اعضای «طلوع طلایی» در خیابان ها به اتباع خارجی حمله می کنند، و به طور اخص پناهجویانی را هدف می گیرند که از آفریقای شمالی و خاورمیانه به این کشور آمده اند).

این تحلیل که باید به سریزا فرصت و وقت تنفس داد تا فعلاً اقتصاد را بر پایۀ سرمایه داری بهبود ببخشد (مثلاً با این فرض که هزینۀ هر واحد نیروی کار در یونان به شدت کاهش پیدا کرده و این بازار کار «رقابتی» است و یا این که توافق با اروپا، موجب امکان تداوم وام­گیری و برنامه ریزی بازپرداخت بدهی خواهد شد و غیره)، از این جهت عملی نیست که حکومت ائتلافی در همین فرصت «وقت تنفس» به هیچ یک از وعده های خود عمل نخواهد کرد، این خود به شورش اجتماعی خواهد انجامید و در نتیجه حکومت برای تداوم «وقت تنفس» باید نه فقط با ابزارهای سرکوب پلیس، که همین طور با اهرم های فشار فاشیستی، جنبش را به شدت سرکوب کند. و به علاوه مشخص نخواهد بود که آیا نیروهای راست افراطی پس از این همکاری، خود دست بالا را پیدا خواهند کرد یا خیر.

در شرایطی که نیروهای اقلیت مارکسیست انقلابی در یونان حضور داشته باشند، نه می توانند با رویکردی فرقه گرایانه خود را از تحولات دور نگاه دارند و نه می توانند با دور زدن چشم انداز بلندمدت و وظایف عینی، به توهمات نسبت به «سریزا» دامن بزنند.

موقعیت کنونی نیروهای مارکسیست انقلابی در یونان، موقعیتی منحصر به فرد و غافل­گیر کننده نیست، این موقعیت بازتاب بحران رهبری انقلابی در سطح جهانی است که می توان مشابه آن را چه امروز و چه در تاریخ گذشتۀ جنبش انقلابی یافت. مثلاً مانند زمانی که «دو مان» به عنوان «رهبر کارگری»، طرحی را موسوم به «برنامۀ کار» برای خروج صنعت بلژیک از بحران و بازگرداندن رونق و رفاه دائمی فرموله کرد؛ طرحی که در واقع برای به حرکت درآوردن چرخ های سرمایه داری بود؛ «دو مان» حتی در کارزارهای جهانی برای جلوگیری از حملۀ امپریالیستی نیز بسیار فعال بود، ولی نهایتاً با پیوستن به آلمانی ها به عنوان فردی سازش­کار و مماشات جو، در هر دو مورد شکست خورد. «متد»ی که تروتسکی در این مقطع به مارکسیست های انقلابی بلژیک پیشنهاد می کند، یک سنت تاریخی است که در شرایط مشابه قابل استفاده است؛ در یونان امروز نیز ما شاهد همان «آخرین ذخایر امپریالیسم» هستیم. در یونان امروز، نفوذ عقاید بورژوایی و خرده بورژوایی بر طبقۀ کارگر، برنامه های این احزاب برای خروج از بحران و بهبود وضعیت، تبلیغات و تهییجات آن، حقایقی عینی هستند که «ما نه می توانیم آن ها را حذف کنیم و نه می توانیم از روی آن ها جهش کنیم: وظیفۀ ما دو جنبه دارد: اول، توضیح دادن مفهوم سیاسی “برنامه” به کارگران پیشرو، یعنی کشف کردن مانورهای سوسیال دمکراسی در تمامی مراحل آن؛ و دوم این که در عمل به محافل احتمالاً وسیع تر کارگران نشان دهیم که تا زمانی که بورژوازی تلاش می کند موانعی را بر سر راه تحقق برنامه قرار دهد، ما دست در دست کارگران مبارزه می کنیم تا به آن ها کمک کنیم این آزمون را انجام دهند. ما مشکلات مبارزه و نه توهمات را می گوییم. البته نقد ما به توهمات نباید منجر به افزایش انفعال کارگران شود و به آن یک توجیه شِبه تئوریک ببخشد، بلکه برعکس کارگران را به جلو هُل بدهد….

اگر ما مجبور بودیم برنامه ای را به کارگران بلژیک ارائه کنیم، این برنامه روی هم رفته معنای متفاوتی می داشت. متأسفانه پرولتاریای بلژیک این اختیار را نه به ما، که به حزب کارگر بلژیک بخشید و برنامه، دو حقیقت را بازتاب می دهد: فشار پرولتاریا بر حزب کارگر بلژیک، و خصلت محافظه کار این حزب…

وقتی ما به توده ها می گوییم که برای تحقق این برنامۀ ناقص لازم است که تا به آخر مبارزه کرد، ما فرسنگ ها با پنهان سازی فریب فاصله داریم؛ به عکس، ما درحال کمک به توده ها هستیم که با تجربۀ خود آن را افشا کنند…

رهبران حزب کارگران بلژیک خواهان مبارزه نیستند. اما آن ها در چرخ های بحران سرمایه داری و رفرمیسم گیر افتاده اند. آن ها مجبورند برنامه را اعلام و حتی آن را به پلاتفرم پرولتاریای بلژیک تبدیل کنند. این یک واقعیت است. اما وظیفۀ ما چیست؟ کمک به کارگران برای به حرکت درآوردن چرخ هایی که رهبران رفرمیست مجبور شده اند با دستان خود هُل بدهند» (ل. تروتسکی، «تجدیدنظر طلبی و برنامه ریزی»، ژانویۀ ۱۹۳۴).

مارکسیست های انقلابی به هیچ وجه نسبت به ماهیت سریزا نباید ایجاد توهم کنند. اما در شرایطی که به دلیل فاکتورهای مختلف، چنین احزابی از پایه برخوردار می شوند، می توانند از طریق «اتحاد عمل» (و نه وحدت یا ائتلاف)، به عنوان یک تاکتیک، با صف و برنامۀ مستقل خود وارد شوند تا از یک سو محدودیت برنامۀ این حزب و در عوض برتری برنامۀ خود را نشان دهند و از سوی دیگر، مطالباتی را با ایجاد کارزار در بین طبقۀ کارگر و ایجاد فشار از پایین بگنجانند که دقیقاً خصلت انتقالی دارد؛ یعنی مطالباتی که از سطح آگاهی موجود طبقۀ کارگر آغاز می کند و حلقۀ واسطی می شود برای انتقال آن به سطح بالاتر، و به علاوه احزابی مانند سریزا اصولاً قادر به تحقق آن نیستند و این خود از توهم عمومی نسبت به آنان می کاهد و رهبری اعتراضات را نهایتاً به مارکسیست های انقلابی واگذار می کند. این مورد از آن جهت اهمیت بیش­تری دارد که امروز پایه های این حزب در قبال برخی از موضوعات مهم، تمایلی به خط رهبری و اکثریت حزب ندارند. به علاوه، از نقطه نظر برنامۀ مارکسیست های انقلابی، قطعاً جلب خرده بورژوازی هم اهمیت دارد، چرا که در غیر این صورت از درون همین اقشار میانی است که پایه های نیروهای راست افراطی و فاشیستی پیدا می شود:

«مسألۀ رویکرد نسبت به طبقات میانجی، اهمیت کم­تری ندارد. احمقانه خواهد بود که رفرمیست ها را به این خاطر که خواهان جلب خرده بورژوازی هستند، به این متهم کنیم که خود را در “مسیر فاشیسم” قرار داده اند. ما هم خواهان جلب خرده بورژوازی هستیم. این یکی از اساسی­ترین شرایط موفقیت کامل انقلاب پرولتری است… یک دستفروش یا یک دهقان فقیر، خرده بورژوا است، اما یک استاد، یک مقام متوسط که مدالی هم به سینه دارد، یک مهندس متوسط هم خرده بورژوا است. ما باید بین آن ها انتخاب کنیم. پارلمانتاریسم سرمایه داری (شکل دیگری از پارلمانتاریسم وجود ندارد) به این می انجامد که آقایان وکلا، مقامات و ژورنالیست ها به نمایندگان مجاز پیشه وران، دستفروشان، کارمندان جزء و دهقانان شبه پرولتر گرسنه، تبدیل شوند. و سرمایۀ مالی، نمایندگان پارلمان از حوزۀ وکلا، مقامات و ژورنالیست های خرده بورژوا را تحت کنترل خود می گیرد یا صرفاً به آن ها رشوه می دهد.

وقتی واندروِلد، دو مان و شرکا از جلب خرده بورژوازی به “برنامه” صحبت می کنند، آن ها نه توده ها، که “نمایندگان” مجاز را در ذهن دارند، یعنی کارگزاران فاسد سرمایۀ مالی. وقتی ما از جلب خرده بورژوازی صحبت می کنیم، از رهایی توده های تحت ستم و به حاشیه رانده شده از نمایندگان سیاسی دیپلماتیزه شدۀ آن ها صحبت می کنیم. به خاطر وضعیت درماندۀ توده های خرده بورژوا در بین جمعیت، احزاب قدیمی خرده بورژوایی (دمکراتیک، کاتولیک و غیره) با شمار زیادی از افراد پُر شده اند. فاشیسم این را فهمید. فاشیسم در جستجوی هیچ گونه ائتلاف با “رهبران” ورشکستۀ خرده بورژوازی نبود و نیست، بلکه توده ها را از زیر تأثیر آن ها بیرون می آورد… احزاب خرده بورژوا یا جناح های خرده بورژوایی احزاب بزرگ سرمایه داری، محکوم به آن هستند که همراه با پارلمانتاریسم- که مرحله ای ضروری را برای آن ها ایجاد می کند- محو و نابود شوند. کل مسأله در این نهفته است که چه کسی توده های تحت ستم و فریب خوردۀ خرده بورژوا را رهبری می کند: پرولتاریا تحت رهبری انقلابی یا نهاد فاشیستی سرمایۀ مالی؟» (همان)

در نتیجه مارکسیست های انقلابی در یونان می توانند مطالباتی را هم­چون ملی کردن بانک ها و صنایع کلیدی، سلب مالکیت در برخی حوزه های تولید بدون پرداخت غرامت، اعمال کنترل کارگری به ویژه در واحدهای بحران زده، ایجاد تشکل برای افراد بیکار و دخالت دادن آن ها در حوزۀ تولید (برای سقوط نکردن این بخش به حاشیه و نهایتاً پیوستن به جریان های راست افراطی اعم از شووینیستی، فاشیستی و غیره)، کاهش هزینه های دفاعی و پول برای ارتش و پلیس، افزایش سرمایه گذاری عمومی (به خصوص در آموزش، مسکن و بهداشت)، ایجاد مشاغل و غیره مطرح کنند؛ حتی تا سر حد خروج از منطقه و عدم پرداخت یک طرفۀ بدهی ها که احتمالاً این به معنای تعلیق وام اتحادیۀ اروپا و وام دهی بانک مرکزی اروپا (اگر چه طبق قوانین اتحادیۀ اروپا غیرقانونی است) خواهد بود. منتها باید در نظر داشت که وقوع انقلاب در چنین کشوری، و تأثیرات آن را بر سایر کشورهای جهان و به ویژه اروپا، خود توازن قوا را به نفع طبقۀ کارگر می تواند تغییر بدهد.

فارغ از این ها، وضعیت یونان بار دیگر وظایف واقعی مارکسیست های انقلابی را به آن ها یادآوری می کند.

مارکس زمانی به درستی گفته بود: «هیچ نظم اجتماعی تا پیش از آن که کلیۀ نیروهای مولدۀ مورد نیازش رشد یافته باشند، مضمحل نمی شود، و مناسبات تولیدی برتر نوین هیچ گاه پیش از آن که شرایط مادی وجود آن در چارچوب جامعۀ قدیم به حد بلوغ نرسیده باشد، جانشین مناسبات تولیدی قدیمی نمی گردد».

این «شرط عینی» انقلاب، نه فقط الآن، که مدت هاست در سطح جهانی محقق شده، اما آن چه به تعویق افتاده، خودِ «انقلاب» سوسیالیستی است.

مناسبات سرمایه داری، واقعاً نه فقط به بزرگ ترین مانع پیش روی توسعه و انکشاف نیروهای مولده تبدیل شده، بلکه با نابودی و تخریب محیط زیست، با نابودی نیروی کار (به خصوص در خلال جنگ ها) به عنوان دو رکن و پایۀ اصلی ایجاد تمامی ارزش های مادّی هستند، این بار کل بشریت را به عقبگرد و پسرفت واداشته است، و به راستی اکنون معنای عبارت عمیق «یا سوسیالیزم یا بربریت» درک می شود.

وقتی سرمایه داری یک بازار جهانی و یک تقسیم کار جهانی را به وجود آورده و تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات مالکیت سرمایه داری را در سطح جهانی آشکار کرده، در این صورت اقتصاد جهانی را هم در مجموع برای دگرگونی سوسیالیستی آماده کرده است (هرچند که سرمایه داری جهانی، «رشد ناموزون و مرکب» را به عنوان یک قانون مطلق به کشورهای مختلف تحمیل نموده و در نتیجه کشورهای مختلف، با آهنگ و سرعت های مختلفی این پروسه را طی می کنند). بنابراین دیگر نگاه به مسأله از این زاویه که کدام کشورها برای سوسیالیسم «آماده» و کدام یک «غیر آماده» هستند، یعنی همان دسته بندی بیجان و تنگ نظرانۀ کمینترن استالینیستی که هنوز هم مبلغین و مروجین خود را در گوشه و کنار جهان دارد، نه فقط کاملاً نادرست و منتفی است، بلکه یک توهین بزرگ به طبقۀ کارگر جهانی محسوب می شود.

«شرایط عینی» انقلاب آماده است، تا آن جا که متأسفانه باید گفت از شدت پختگی و بلوغ، رو به گندیدگی قرار دارد. به دنبال همین بحران اخیر حتی شاهد رشد آگاهی ضد سرمایه داری در اشکال مختلف در سرتاسر جهان بودیم (از اعتراضات موسوم به «جنبش اشغال وال استریت گرفته» تا قیام های خاورمیانه و امروز مبارزۀ کوبانی و …). اما این که چرا این «انقلاب» به طور مداوم به تعویق می افتد و فرانمی رسد را باید در غیاب آگاهی انقلابی و رهبری انقلابی جستجو کرد.

تاریخ بارها این را به بهای شکست های خونین نشان داده است که دوره های «بحران سرمایه داری»، به تنهایی برای ایجاد و حفظ آگاهی و دستاوردهای انقلابی در جنبش کارگری کافی نیستند. تعمیق بحران سرمایه داری در حوزه های مختلفِ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک، تنها می تواند به بلوغ شرایط عینی مبارزۀ انقلابی طبقۀ کارگر کمک کند. در اهمیت این عامل هم کوچک ترین تردیدی نیست، اما این موضوع به تنهایی برای جهش روبه جلو در مبارزۀ انقلابی کفایت نمی کند. مبارزه علیه سرمایه داری تنها زمانی می تواند موفقیت آمیز باشد که شرایط ذهنی انقلاب هم به موازات بلوغ شرایط عینی انقلاب پیش برود. در واکنش به یورش سیستماتیک سرمایه داری به ابتدایی ترین حقوق طبقۀ کارگر (شامل کاهش دستمزدهای واقعی، افزایش ساعات کار و مشاغل پاره وقت، افزایش سن بازنشستگی، کاهش هزینه های عمومی، کاهش بودجۀ درمانی و آموزشی، بیکارسازی وسیع، خصوصی سازی گسترده، حذف بیمه های تأمین اجتماعی، تحمیل جنگ و صدها مورد دیگری که می توان فهرست کرد)، به مبارزات خودانگیخته و غیرسازمان یافتۀ کارگران می انجامد که همه روزه در مقابل خود، در خیابان ها می بینیم. منتها پیشرفت در شرایط ذهنی انقلاب، نمی تواند نتیجه و محصول مستقیم و بلاواسطۀ این طغیان ها و شورش های خودانگیخته در جنبش های توده ای باشد، و این دقیقاً همان نقطه ای است که صف مارکسیست ها را سایر جریان های «رادیکال» جدا می کند.

دولت سرمایه داری و تمام ارگان های سرکوب و تبلیغات ایدئولوژیک آن، نه فقط با تزریق آگاهی وارونه و کاذب، این آگاهی ضدّ سرمایه داری را خنثی می سازند، بلکه با سرکوب سازمان یافته و سنگین، هر اعتراضی را در نطفه خفه می کنند و توان مبارزات روزمره و پراکندۀ کارگران را تحلیل می برند.

آغاز از سطح آگاهی فعلی ضدّ سرمایه داری و ارتقای آن به آگاهی انقلابی، تبدیل مبارزات خودانگیخته به مبارزات سازمان یافتۀ طبقۀ کارگر، تنها می تواند محصول فعالیت سازمانی مصمم، جدی و حول برنامه در درون طبقۀ کارگر و بر پایۀ بخش پیشتاز این طبقه باشد. این همان ظرفی است که برای انقلاب سوسیالیستی- یعنی نخستین انقلابی در تاریخ بشر که تلاش می کند جامعه را به شکل آگاهانه و مطابق با یک برنامه دگرگون کند- لازم است؛ این دقیقاً همان ظرفی است که غیابش، امضای سند شکست قطعی طبقۀ کارگر است و انقلاب را به تعویق می اندازد. واقعیات موجود نه فقط غیاب حزب پیشتاز و ضرورت آن را نشان می دهد، بلکه به خوبی اثبات می کند که احزاب موجود، هیچ یک مرتبط با طبقۀ کارگر نیستند.

از سوی دیگر، افزایش اعتراضات و خیزش های انفجاری در سطح جهانی روحیۀ طبقاتی را در سطح جهانی- چه از نقطه نظر بورژوازی و چه پرولتاریا- دستخوش تغییراتی جدّی کرده است. روشن است که این پروسۀ تاریخی، بورژوازی را از ترس انقلاب کارگری، به سمت واکنش تمام و کمال کشانده که رشد شووینیسم، بنیادگرایی دینی (مثلاً پدیدۀ داعش) و گرایش های فاشیستی محصول آن است.

بنابراین امروز ضرورت «حزب پیشتاز انقلابی» در تمامی کشورها در دستور روز قرار گرفته است، و این امر بدون اتکا به نیروهای انقلابی بین المللی، یعنی تدارک برای یک «بین الملل انقلابی» از محالات است. در واقع این ها دو وظیفۀ در هم تنیده ای هستند که به موازات هم و با اتکا به یک دیگر باید پیش روند. تقویت مارکسیزم انقلابی، یعنی تدارک برای حزب پیشتاز انقلابی به موازات یک بین الملل انقلابی، تنها راه حل بُرون رفت از بحران عمومی جنبش است، و هر فعالیتی که در راستا و در خدمت این هدف اصلی نباشد، بدون تعارف چیزی غیر از خرده کاری، اتلاف وقت و انرژی متعلق به یک جنبش، و تکرار اشتباهاتی که اکنون پیامدهایش را می بینیم، نمی تواند باشد.

در شرایط کنونی، ما شاهد صدور فراخوان های متعددی از سوی محافل و گروه های مختلف برای سازماندهی در مسیر این هدف و «اتحاد» بوده ایم، ولی وقتی بحث به اتحاد اصولی، نوعِ سازمان و سبک کار سازمانی مورد نیاز می رسد، آن گاه می بینیم که تمامی این محافل و گروه ها کم و بیش به نوعی سردرگمی دچارند.

از سوی دیگر، تعداد کسانی که به شکلی کلّی بر نیاز به مبارزه و سازماندهی در سطح «بین المللی» و «گسست» از سازمان ها و احزاب موجود بی ربط به متن جنبش کارگری اشاره دارند، رو به رشد است، و اگر این را دال بر پذیرش بحران درونی درنظربگیریم، این به تنهایی یک رشد کیفی و عامل مثبت محسوب می شود. اما هنوز بسیار اندکاند کسانی که برای رفع این نیاز، به این سؤال های مشخصی پاسخ می دهند که «چه باید کرد» و «چگونه». بنابراین موضوع تدارک برای حزب و بین الملل کارگری از سوی بسیاری از نیروهای چپ به آینده ای نامعلوم، که عملاً معنایی جز «هرگز» و «هیچ وقت» ندارد، موکول می شود و در بهترین حالت، در سطح ادّعا باقی می ماند. در عوض در این بین پروژه و بدیل های دیگری مطرح می شوند که عموماً هم نیمه کاره باقی می مانند.

۴ بهمن ۱۳۹۳

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

75 + = 83