تراژدی انقلاب ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷ چین (بخش اول)

زمان تقریبی مطالعه متن ۱۱ دقیقه
جان چان برگردان: آرام نوبختمتن زیر، بخش نخست سخنرانی در مدرسۀ تابستانی «حزب برابری سوسیالیستی» در «آن آربر»، میشیگان، به تاریخ اوت ۲۰۰۷ است.

***

ظهور و سقوط دومین انقلاب چین در سال های ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷، یکی از درخور توجه ترین رویدادهای سیاسی تاریخ قرن بیستم بود. این انقلاب ناتمام، با مرگ ده ها هزار نفر از کارگران کمونیست و ویرانی کامل «حزب کمونیست چین» به عنوان ارگان جنبش توده ای طبقۀ کارگر پایان یافت. نمی توان مسائل و مشکلات بنیادی در تاریخ معاصر چین را، به ویژه ماهیت رژیم مائوئیستی که در سال ۱۹۴۹ استقرار یافت، بدون درک درس های ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷ دریافت.

در سال ۱۹۳۰، تروتسکی چنین گفت:

«مطالعۀ انقلاب چین، مهم ترین و ضروری ترین موضوع برای هر کمونیست و هر کارگر پیشرو است. صحبت جدی در هر کشوری دربارۀ مبارزۀ پرولتاریا برای قدرت، بدون مطالعۀ رویدادهای اساسی، نیروهای محرکه و روش استراتژیک انقلاب چین از سوی پیشتاز پرولتاریا ناممکن است. درک روز، بدون درک شب ناممکن است؛ نمی توان فهمید در چه تابستانی هستیم، بدون آن که زمستان را تجربه کرده باشیم. به همین ترتیب، نمی توان بدون مطالعۀ فاجعۀ چین، معنا و مفهوم متدهای قیام اکتبر را درک کرد» (لئون تروتسکی دربارۀ چین، انتشارات موناد، نیویورک، ۱۹۷۸، ص. ۴۷۵)

چشم انداز انقلاب چین، در قلب مبارزۀ تروتسکی علیه بوروکراسی استالینیستی بود. در این مبارزه، تئوری او از انقلاب مداوم برای دومین بار، به آزمونی عظیم گذاشته شد. استالین با حمایت دستگاه بوروکراتیک شوروی زمام را به دست گرفت، و این نیز خیانت به یکی از نویدبخش ترین فرصت های انقلابی از سال ۱۹۱۷ به این سو را دربرداشت. شکست در چین، ضربه ای تعیین کننده به «اپوزیسیون چپ» بود. در اواخر سال ۱۹۲۷، تروتسکی از حزب کمونیست اتحاد شوروی (CPSU) و سپس از خود شوروی اخراج گردید.

در این سخنرانی، نقش حساس رهبری انقلابی در تقابل مستقیم با چشم انداز مکتب تحریف پسا شوروی ارزیابی و برجسته خواهد شد. روش ها و ادعاهای دو عضو این گرایش، یعنی مورخین بریتانیایی ایان تاچر و گیوفری سوئین پیش از این تمام و کمال در اثر اخیر دیوید نورث با عنوان «لئون تروتسکی و مکتب تحریف تاریخی پسا شوروی» افشا و رد شده است. بنابراین در این جا مواضع این دو نسبت به انقلاب چین درخور توجه است.

به گفتۀ تاچر، استالین و تروتسکی نسبت به رویدادهای ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷، دیدگاه یکسانی را در مورد «ضرورت یک چین سوسیالیستی» داشتند. چنین گفته ای دو چشم انداز شدیداً مقابل هم را خلط می کند. تروتسکی نمایندۀ گرایش انترناسیونالیستی بود که اعلام می داشت نخستین انقلاب سوسیالیستی در روسیۀ عقب مانده نه صرفاً به دلیل شرایط ملی، که همچنین به خاطر تناقضات جهانی سرمایه داری ممکن شد. انقلاب اکتبر، تنها آغاز انقلاب سوسیالیستی جهانی در کشورهای سرمایه داری پیشرفته و همین طور مستعمرات تحت ستم بود. تروتسکی خاطر نشان کرد که پرولتاریای چین، مانند طبقۀ روسیه، در موقعیت و جایگاه تسخیر قدرت است، چرا که بورژوازی ملی دیگر در عصر امپریالیزم قادر به ایفای نقش تاریخاً مترقی نیست.

استالین برعکس این واقعیت را نادیده گرفت که نیروهای مولد در عصر امپریالیزم فراتر از دولت-ملت های عهد قدیم رشد کرده بودند. او ستم امپریالیستی را تنها به عنوان مانعی خارجی در برابر ظهور سرمایه داری «ملی» چین می دید که هنوز قادر به پیگیری مسیر انقلاب های بورژوایی کلاسیک در اروپای غربی و امریکای شمالی است. استالین برای این که به بورژوازی چین اجازۀ تکمیل وظایف بورژوا-دمکراتیک خود را بدهد، اصرار داشت که طبقۀ کارگر باید نخست خود را تابع بورژوازی رژیم کومینتانگ کند. بنابراین چشم انداز انقلاب پرولتری به سال های بعد، اگر نه دهه های بعد، موکول شد.

این دو برداشتِ کاملاً مغایر، سیاست های کاملاً متفاوتی هم ایجاد کرد. تروتسکی خواهان استقلال سیاسی طبقۀ کارگر بود. استالین کمونیست های چین را به فعالیت به عنوان «حمالان» کومینتانگ وادار کرد. تروتسکی خواهان ساختن شوراها به عنوان ارگان های قدرت کارگران و دهقانان بود؛ استالین کومینتانگ را نقداً نوعی رژیم دمکراتیک انقلابی محسوب می کرد. تروتسکی کارگران چین را از خطر قریب الوقوع هر دو جناح راست و چپ کومینتانگ بر حذر داشت؛ استالین ابتدا در برابر کل کومینتانگ تسلیم شد، و سپس بعد از آن که چیانگ کای چک کارگران شانگهای را در آوریل ۱۹۲۷ قتل عام کرد، به کمونیست ها فرمان چرخش به سوی رهبری «چپ» کومینتانگ، «وانگ چینگ وی» در ووهان داد، تا تنها سه ماه بعد، شاهد شیرجه رفتن آن ها در حمام خون باشد.

پس از این که انقلاب وارد دورۀ انحطاط خود در نیمۀ دوم سال ۱۹۲۷ شد، تروتسکی فراخوان به یک عقب نشینی سیستماتیک به منظور حفاظت از حزب داد؛ استالین اما جنایتکارانه حزب کمونیست چین را به انجام کودتاهای نافرجامی فرمان داد که تنها به نابودی کامل سازمان های کمونیستی نقداً درهم شکستۀ کارگران در مراکز اصلی و مرگ هزاران نفر از کادرها انجامید.

با وجود این تفاوت های بنیادی، تاچر ادعا کرد که این رویدادها تماماً به پایان تراژدیک دومین انقلاب چین بی ارتباط هستند. او ادعا کرد که حتی اگر حزب کمونیست، کومینتانگ را در سال ۱۹۲۶ به همان شکل که تروتسکی خواسته بود، ترک کرده بود، «هیچ شواهدی وجود ندارد که نشان بدهد می توانست موفقیت بزرگ تری در سال ۱۹۲۷ داشته باشد» (تروتسکی، ایان. د. تاچر، روتلج، ۲۰۰۳، ص. ۱۵۶).

برای تاچر، برنامه، چشم انداز، رهبری و تاکتیک های انقلابی هیچ نقشی در رویدادهای تعیین کنندۀ تاریخ بشر ندارند.

ریشه های انقلاب چین

در همان حال که نخستین انقلاب سوسیالیستی، انقلاب روسیه، در اکتبر ۱۹۱۷ رخ داد، تدارک نظری آن در درون جنبش مارکسیستی چندین دهه وقت گرفته بود. اما چنین جنبش طولانی مدتی در چین وجود نداشت. درست همان طور که پیدایش طبقۀ کارگر چین محصول ورود مستقیم سرمایۀ خارجی و تجهیزات صنعتی به کشوری عقب مانده و نیمه مستعمره بود، توسعۀ جنبش مارکسیستی چین نیز بسط مستقیم انقلاب روسیه بود که از قرن ها تفکر اجتماعی غرب و سنن سوسیال دمکراسی جهش می کرد. تجربۀ انقلاب اکتبر، برای چین نیز به دلیل خصوصیات مشترک تکامل تاریخی و اجتماعی دو کشور بسیار مرتبط بود. هر دو اسساً جوامعی کشاورزی بودند، با وظایف حل نشدۀ دمکراتیک و طبقۀ کارگر کوچک ولی سریعاً رو به رشد.

تراژدی بزرگ انقلاب چین این بود که اعتبار و نفوذ تاریخی مهم انقلاب روسیه، در دورۀ رهبری استالین برای دفاع از سیاست های فرصت طلبانۀ متکی بر تئوری «انقلاب دومرحله ای» منشویک ها مورد استفاده قرار گرفت.

برای مطالعۀ دقیق تر سه مفهوم از انقلاب روسیه، یعنی تئوری «دو مرحله ای»، فرمول «دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان» لنین و تئوری «انقلاب مداوم» تروتسکی نوشتۀ دیوید نورث با عنوان «پیش به سوی بررسی مجدد میراث تروتسکی و جایگاه او در تاریخ قرن بیستم» به طور اخص مهم است.

تئوری انقلاب مداوم تروتسکی، که صحتش یک بار در پیروزی انقلاب روسیه به اثبات رسید، این بار به طور تراژدیک در شکست های انقلابی چین نیز به اثبات رسید.

مسألۀ اصلی در انقلاب چین بسیار شبیه انقلابی بود که در روسیه سربرآورده بود. چین با وظایف فوری رو به رو شد؛ اول، یکپارچگی ملی و استقلال از تقسیم بندی های جنگ افروزان قوای امپریالیستی. دوم، اصلاحات ارضی برای صدها میلیون دهقان فقیری که شدیداً خواهان زمین و پایان وحشی گری های اسثتمار شبه فودالی بودند . اما بورژوازی چین نشان داد که حتی از همتای روس خود هم پست تر است: وابستگی به امپریالیزم، ناتوانی از یکپارچگی ملت، وابستگی ارگانیک با زمین داران و نزول خواران روستایی و بنابراین ناتوانی از انجام اصلاحات ارضی. مهم تر از همه، این بورژوازی عمیقاً از طبقۀ کارگر جوان و مبارز چینی هراس داشت.

درست مانند روسیه، ظهور صنعت چین وابسته به سرمایۀ بین المللی بود. بین سال های ۱۹۰۲ و ۱۹۱۴، سرمایه گذاری خارجی در چین دو برابر شد. طی ۱۵ سال بعدی، سرمایۀ خارجی مجدداً با رسیدن به مجموعاً ۳٫۳ میلیارد دلار، دو برابر شد. این سرمایۀ خارجی بر صنایع اصلی چین، به ویژه نساجی، راه آهن و کشتی رانی تسلط یافت. در سال ۱۹۱۶، یک میلیون کارگر صنعتی در چین وجود داشت. در سال ۱۹۲۲، این رقم به دو برابر رسید. این کارگران در تعداد اندکی از مراکز صنعتی همچون شانگهای و ووهان متمرکز بودند. ده ها میلیون نیمه پرولتر- پیشه ور، مغازه دار، کارمند و فقرای شهری- رؤیاهای مشابهی با طبقۀ کارگر داشتند.

پرولتاریای چین با وجود اندازۀ کمّی کوچک- تنها چند میلیون نفر در جمعیتی بالغ بر ۴۰۰ میلیون- به دلیل تناقضات جهانی سرمایه داری به سوی گرفتن نقش رهبری در مبارزات انقلابی اوایل قرن بیستم هل داده می شد. شکست نخستین انقلاب چین در سال ۱۹۱۱، تحت رهبری «سون یات سن»، نشان می داد که بورژوازی چین کاملاً از اجرا و تکمیل وظایف تاریخی خود ناتوان است.

سون یات سن در دهۀ ۱۸۹۰، پس از آن که سلسلۀ مانچو درخواست ها برای استقرار یک سلطنت مشروطه را رد کرد، آغاز به جلب حمایت نمود. سون با الهام از انقلاب بورژوایی کلاسیک در امریکا و فرانسه، به دفاع از «سه اصل مردمی» برخاست: سرنگونی نظام امپراتوری، جمهوری دمکراتیک و ملی سازی زمین. با این حال سون کوششی برای ایجاد یک جنبش سیاسی توده ای نکرد و اساساً خود را به فعالیت های توطئه آمیز کودتاهای کوچک نظامی یا اقدامات تروریستی علیه افسران مانچو محدود نمود.

این به اصطلاح «انقلاب» سال ۱۹۱۱ صرفاً تلنگری به ساختار کاملاً پوسیده بود. حکومت امپراتوری از لحاظ مالی پس از چندین دهه تاراج به دست قوای غرب، در آستانۀ ورشکستگی بود. پس از آن که قوای امپریالیستی قلمرو چین را چه در قالب مستعمراتی نظیر هنگ کنگ و تایوان و چه به عنوان «امتیاز انحصاری» در شهرهای بندرگاهی- شهرهایی که سربازان خارجی، پلیس و نظام حقوقی خارجی کنترل را به دست گرفتند- الحاق کردند، دادگاه مانچو از لحاظ سیاسی تماماً بی اعتبار گردید. در سال ۱۹۰۰، سلسلۀ درحال احتضار مانچو می باید بر سربازان خارجی برای سرکوب شورش باکسر (خیزش وسیع ضدّ استعماری دهقانان و فقرای شهری) اتکا می کرد.

وقتی سلسلۀ مانچو نهایتاً وعدۀ رفرم قانون اساسی را داد، دیگر خیلی دیر شده بود. بخش های قابل توجهی از بورژوازی، بوروکراسی و ارتش چین به سون یات سن رو آورده بودند. در ۱۰ اکتبر ۱۹۱۱، هزاران سرباز در ووچانگ، استان هوبی، شورشی را آغاز و جمهوری را اعلام کردند. شورش به سرعت در سرتاسر استان های چین گسترش یافت، اما فقدان یک جنبش توده ای حقیقی، صاحبان منافع را دست نخورده باقی گذاشت. نتیجه، «جمهوری چین»، به عنوان یک جمهوری فدرال سُست، همراه با سون به عنوان رئیس موقت آن بود.

این جمهوری جدید با این حال در واقع در دستان دستگاه بوروکراتیک قدیمی ارتش بود که با هرگونه تلاشی برای اعطای زمین به دهقانان به مخالفت برمی خاست. سون به سرعت با نیروهای ارتجاعی مصالحه کرد و تنها به دنبال این بود که جمهوری چین در سطح جهانی به رسمیت شناخته شود. اما قوای امپریالیستی از سون خواستند که ریاست جمهوری را به آخرین نخست ویز سلسلۀ مانچو، یعنی یوآن شیکای بدهد. چرا که شیکای از نظر قوای بزرگ حاکم قابل اتکاتری محسوب می شد؛ یعنی کسی که بتواند چین را به عنوان کشوری نیمه مستعمره حفظ کند. پس از آن که یوآن رئیس جمهور شد، به سون و کومینتانگ یا حزب ملی گرای او حمله ور شد، قانون اساسی را تکه تکه و پارلمان را منحل کرد. در سال ۱۹۱۵، یوآن با حمایت و پشتیبانی ژاپن، خود را امپراتور اعلام نمود. تلاش نه چندان دیرپای او برای بازگرداندن نظام امپراتوری تنها با شورش هایی که ژنرال های جنوب چین در دفاع از جمهوری انجام دادند، به پایان رسید. یوآن مجبور به استعفا شد و سپس مدتی پس از این درگذشت.

اگرچه جمهوری چین هنوز اسماً وجود داشت، ولی بین جنگ سالاران تقسیم شده و هر کدام از سوی قوای مختلف امپریالیستی حمایت می شد. کومینتانگ در شهر گوآنگ ژو یا کانتون در جنوب چین، با حمایت افسران محلی جان سالم به در برد. سون از فرماندهان ارتشی کوچک تر درخواست کرد که افسران بزرگ تر را به چالش کشیده و کشور را متحد کنند، اما هیچ کسی پاسخی به فراخوان او نداد.

جنبش «چهارم مه» و انقلاب روسیه

شکست ۱۹۱۱ تأثیر عمیقی بر لایه هایی از روشنفکران چین گذاشت. چن دوشیو، بعدها بنیان گذار حزب کمونیست و جنبش تروتسکیستی، پیشگام جستجو برای افق های روشنفکرانۀ جدیدی شد. این یک دورۀ فوق العاده بود که شاهد سیاسی شدن سریع بسیاری از جوانانی می بود که فعالانه مشارکت در مبارزات دامنه دار ایدئولوژیک، سیاسی و فرهنگی را به منظور تغییر مسیر تاریخ آغاز کردند. مجلۀ «چن» با عنوان «جوانان نوین»، بعدها به ارگان رسمی حزب کمونیست مبدل شد. چن، شمار زیادی از دانشجویان را که وی را سلحشور سازش ناپذیر در برابر نفوذ ارتجاعی آئین کنفوسیوس می دیدند، جذب کرد. او قدم رادیکالی برای معرفی ادبیات، فلسفه و علوم اجتماعی و طبیعی غرب برای این جوانان چینی برداشت.

رویدادهای بین المللی، تکانه های سیاسی تعیین کننده ای به دنبال داشتند. آغاز ناگهانی جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴، اگرچه اساساً در اروپا، و پس از نتایج تاریخی پیروزی انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷، تأثیر مهمی در چین داشتند. «لی داژائو»، از مؤسسن حزب کمونیست چین، نخستین کسی بود که مارکسیزم را به چین معرفی کرد. یکی از اولین مقالات مارکسیستی در چین، مقالۀ وی با عنوان «پیروزی بلشویزم»، مورخ ۱۹۱۸ و تاحدود زیادی ملهم از اثر تروتسکی با نام «جنگ و انترناسیونال» بود.

«لی» نوشت که جنگ جهانی اول، نشان از آغاز «جنگ طبقاتی… بین توده های پرولتری جهان و سرمایه داران جهان» دارد. انقلاب بلشویکی تنها نخستین گام به سوی «نابودی مرزهای فعلاً موجود ملی که موانعی در برابر سوسیالیزم و نابودی نظام تولیدی سودمحور انحصاری سرمایه داری هستند» می باشد. «لی» به انقلاب اکتبر به عنوان «موج جدید قرن بیستم» که به زودی با رویدادهای چین مهر تأیید خورد، ادای احترام کرد (لی داژائو و ریشه های مارکسیزم چینی، موریس مایسنر، انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۶۷، ص ۶۸).

چین تحت فشار قوای متفقین، جنگ علیه آلمان را اعلان و رسماً جزئی از اردوگاه فاتحین شد. اما در چانه زنی های کنفرانس ورسای در مه ۱۹۱۹، نیروهای امپریالیست باری دیگر حق حاکمیت چین را با اعطای امتیازات استعماری آلمان در شاندونگ به ژاپن، پایمال کردند. خبرها از پاریس، موجی از اعتراضات خشم آلود دانشجویان پکن و اعتصابات کارگری در سرتاسر کشور را علیه کلیۀ نیروهای امپریالیست ایجاد کرد.

توهامات عمومی به «دمکراسی» امریکایی-انگلیسی کاملاً ازهم گسیخت. دانشجویان و کارگران وسیعاً دریافته بودند که اردوگاه های رقیب در جنگ جهانی اول مشغول نبرد برای سلطۀ جهانی و منافع طبقات سرمایه داری خود بوده اند. هرکسی پیروز می شد، استثمار امپریالیستی از چین و دیگر کشورهای مستعمره متوقف نمی شد. پیروزی طبقۀ کارگر روسیه، از سوی دیگر، چشم انداز نوینی به روی توده های چین باز کرد.

بنیان گذاری حزب کمونیست چین در ژوئیۀ ۱۹۲۱، تحت رهبری «چن دوشیو» و «لی داژائو»، متکی بر انترناسیونالیزم سوسیالیستی بود. با وجود تعداد اندک آن ها، حزب کمونیست از برنامۀ خود و پرستیژ انقلاب اکتبر نیرو گرفت و به سرعت رشد کرد. حزب کمونیست چین مشتاقانه تاکتیک هایی را به دقت در کنگره های دوم و سوم انترناسیونال جدید کمونیست یا کمینترن برای مبارزه در جهت رهبری جنبش های روبه ظهور رهایی ملی تشریح شده بود، اتخاذ کرد.

طی بحث ها در کنگرۀ دوم، لنین احزاب جوان کمونیست در کشورهای مستعمره را به مشارکت فعال در جنبش های روبه ظهور رهایی ملی تشویق کرد، اما به طور اخص بر «نیاز به مبارزۀ راسخ علیه تلاش برای زدن رنگ کمونیستی به گرایش های رهایی بخش بورژوا-دمکراتیک در کشورهای عقب مانده» صحه گذاشت: «انترناسیونال کمونیست باید از جنبش های ملی بورژوا-دمکراتیک در کشورهای مستعمره و عقب مانده دفاع کند، تنها مشروط به آن که در تمامی کشورهای عقب مانده، عناصر احزاب پرولتری آتی، احزابی که فقط در نام کمونیست نباشند، گردهم آورده و برای انجام وظایف اخص خود آموزش داده شوند؛ یعنی مبارزه با جنبش های بورژوا-دمکراتیک در درون ملل خود؛ انترناسیونال کمونیست باید وارد اتحاد موقتی با دمکراسی بورژوایی در کشورهای مستعمره و عقب مانده شود، اما نباید با آن ادغام گردد. باید تحت تمامی شرایط استقلال جنبش پرولتری را حتی در ابتدایی شکل خود، حفظ کند» (لنین دربارۀ مسألۀ ملی و مستعمرات: سه مقاله، انتشارات فارن لنگوئج، پکن، ۱۹۷۵، ص. ۲۷)

با شکست انقلاب آلمان در سال ۱۹۲۳ و مرگ لنین در سال ۱۹۲۴، این محور سیاسی ضروری که لنین طرح ریزی کرده بود، به کناری نهاده شد. به اسم ضدیت با «تروتسکیزم»، یک جناح محافظه کار ار رهبری بلشویک ها، با هدایت استالین، درس های اصلی ۱۹۱۷ را رد کرد. این رهبری به جای تشویق یک پیشرفت انقلابی در چین، به دنبال آن بود که روابطی را با جناح به اصطلاح «دمکراتیک» بورژوازی چین ایجاد کند تا فشار از طرف امپریالیزم بریتاینا و ژاپن را در خاور دور خنثی نماید.

پیوستن به کومینتانگ

سیاست اولیۀ حزب کمونیست چین برای ایجاد اتحاد موقتی با کومینتانگ، متکی بر تداوم استقلال دو حزب، هر یک با سازمان خود، بود. اما در اوت ۱۹۲۲، رهبری کمینترن به حزب کمونیست چین فرمان داد که به عنوان اعضای منفرد حزب به کومینتانگ بپیوندد.

حزب کمونیست چین با این تصمیم مخالفت کرد، اما اعتراضات او از سوی رهبری کمینترن در دورۀ زینوویف سرکوب شد. زینوویف تصمیم را بر این اساس توجیه کرد که کومینتانگۀ لیبرال دمکرات، «تنها گروه ملی انقلابی جدی» در چین است. جنبش مستقل طبقۀ کارگر هنوز ضعیف بود، بنابراین حزب کوچک کمونیست چین می بایست برای افزایش نفوذ خود وارد کومینتانگ می شد.

چند سال بعد، در نوامبر ۱۹۳۷، تروتسکی به هارولد ایزاک نوشت: «نفس ورود در سال ۱۹۲۲ نه یک جرم، و احتمالاً نه حتی یک اشتباه بود. آن هم به خصوص در جنوب، با این فرض که کومینتانگ در آن زمان شماری از کارگران را داشت و حزب کمونیست جوان ضعیف و تقریباً به طور کامل متشکل از روشنفکران بود… در این حالت، ورود می توانست یک گام مقطعی به سوی استقلال باشد، تا حدود زیادی مشابه با ورود شما به حزب سوسیالیست. مسأله این است که هدف آن ها از ورود و سیاست متعاقب آن ها چه بود؟ (بلشویک ها و انقلاب چین، ۱۹۱۹-۱۹۲۷، الکساندر پانتوف، انتشارات کرزن، ۲۰۰۰، ص. ۱۰۶).

وقتی استالین کنترل کمینترن را به دست گرفت، ورود حزب کمونیست چین به داخل کومینتانگ را نه فقط به عنوان گامی به سوی ساختن یک حزب توده ای مستقل، بلکه به طور فزاینده ای به عنوان سیاست بلندمدت با هدف دستیابی به یک انقلاب بورژوا-دمکراتیک در چین، نگریست. در دید استالین، اهمیت کومینتانگ به مراتب سنگین تر از اهمیت بخش چین در کمینترن بود. در سال ۱۹۱۷، چنین دیدگاهی از سوی بلشویک ها به عنوان یک تسلیم سیاسی به بورژوازی تقبیح و محکوم می شد. اما اکنون استالین این سیاست را به چین تحمیل و ادعا می کرد که چنین سیاستی بیانگر تداوم لنینیزم و میراث انقلاب اکتبر است.

به دنبال کنگرۀ سوم کمینترن، حزب کمونیست چین رسماً تمام اعضا را به پیوستن به کومینتانگ فراخواند و تقریباً فعالیت مستقل خود را ترک گفت.هنگامی که کمینترن، میخائیل بورودین را به عنوان نمایندۀ جدید خود به چین فرستاد، او به عنوان مشاور کومینتانگ عمل کرد؛ این حزب از بالا تا پایین در راستای خطوط تشکیلاتی بلشویک ها تجدید ساختار شد. ده تن از اعضای کلیدی حزب کمونیست چین در کمیتۀ اجرایی مرکزی کومینتانگ جای گرفتند، یعنی تقریباً یک چهارم کل. کادرهای کمونیست اغلب مستقیماً جوانب فعالیت کومینتاگ را به دست می گرفتند.

سازوبرگ نظامی کومینتانگ محصول مستقیم سیاست کمینترن بود. سون یات سن تا زمانی که «ارتش انقلابی ملی» خود را در سال ۱۹۲۴ مستقر کرد، تنها ۱۵۰ تا ۲۰۰ گارد وفادار داشت- در حالی که هر کدام از جنگ سالاران شمال ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار سرباز دراختیار داشتند. وابستگی «سون» به ژنرال های جنوب، در سال ۱۹۲۲ آشکار شد، زمانی که او مجبور به گریز به شانگهای پس از یک تلاش برای کودتای محلی گردید. تنها در این زمان بود که سون برای کمک به مسکو روی آورد.

«آکادمی نظامی وامپوا» در «گوآنگ ژو»- پایگاهی که بعدها چیانگ کای چک از آن به قدرت رسید- با همکاری مشاورین شوروی ساخته شد. بدون کمک های نظامی شوروی و توانایی حزب کمونیست چین به بسیج کارگران و دهقانان، ساختن ارتش کومینتانگ که قادر به شکست فرماندهان جنگی نیرومند باشد، کاملاً غیرقابل تصور بود.

ادامه دارد

۵ ژانویۀ ۲۰۰۹

 

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

آرام نوبخت

از بنیان‌گذاران «گرایش بلشویک لنینیست‌های ایران» و ساکن انگلستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

39 − 35 =