انقلاب: از میان بحث های فیسبوک
سروش راد:
«با درود و خسته نباشد ! انقلاب از دید مارکسیستی، انقلاب بورژوا دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی است . ارنست مندل در دولت ابزار چیرگی طبقاتی مطرح می کند که انقلاب اجتماعی حکومت یک طبقه را جانشین حکومت طبقه ای دیگر می کند، و متضمن برکناری طبقه حاکم پیشین از قدرت دولتی است. هر انقلاب اجتماعی با یک انقلاب سیاسی همراه است. و در جای دیگر اضافه می کند که اگر چه هر انقلاب اجتماعی در ضمن انقلاب سیاسی نیز هست، اما هر انقلاب سیاسی الزاماً انقلابی اجتماعی نیست. انقلابی که صرفاً سیاسی باشد تنها شکلی از حاکمیت، شکلی از دولت یک طبقه را از طریق انقلابی با شکلی دیگر از دولت همان طبقه تعویض می کند. با توجه به گفته های فوق ۱- آیا انقلاب سال ۵۷ در ایران یک انقلاب سیاسی بود که قدرت از یک طبقه بورژواز باطبقه دیگر بورژواز تعویض شد وشکل مالکیت بر ابزار تولید دست نخورده باقی ماند و یا بنا به تعریف در میلیتانت شماره ۶۹ انقلاب ایدئولوژیک بود ؟ ۲- در کشورهای عربی (مصر ،تونس، لیبی ) به همین شکل قدرت تعویض شد . آیا نمی شود گفت که در آن کشورها نیز انقلاب سیاسی یا ایدئولوژیک اتفاق افتاد ؟ ۳- در کدام یک از نوشته های مارکس ازحکومت های استثنایی یا انقلاب ایدئولوژیک صحبت کرده است؟ در صورت وقت لطفآ به ۳ سوال فوق پاسخ دهید. با تشکر از همگی شماها.»
آرام نوبخت:
با درود به سروش گرامی و ممنون از طرح این پرسش ها،
در توضیحات ابتدایی شما از مفهوم انقلاب، و وجه سیاسی و اجتماعی آن کاستی هایی وجود دارد که نتایج حاصل از آن را تحت الشعاع قرار می دهد. در این جا سعی می کنم مختصراً یک جا به پرسش های مطرح شده بپردازم به امید آن که مفید واقع شود.
در واقع کل مسیر تاریخ این را اثبات می کند که در انقلابات «گذشته»، طبقه ای که «قدرت سیاسی» را به چنگ می آورد، پیش از آن نقداً «قدرت اقتصادی» و معنوی جامعه را به دست آورده بود. در واقع وجود «قدرت اقتصادی» یک طبقۀ اجتماعی، زمینه را برای کسب «قدرت سیاسی» آن ها مهیا کرد. حتی یک مثال تاریخی هم وجود ندارد که نشان دهد طبقه ای اجتماعی (البته تا پیش از پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷) با وجود پایگاه ضعیف اقتصادی و مادی، قادر به کسب قدرت سیاسی بوده باشد. اما انقلاب سوسیالیستی تفاوتی بنیادین با انقلابات سایر طبقات اجتماعی در گذشته دارد که به آن می پردازیم.
از دید مارکسیستی، امروز، یعنی در شرایطی که شیوۀ تولید سرمایه داری به یک شیوۀ جهانی مبدل شده، در نتیجه تضاد میان رشد نیروهای مولد و مناسبات تولیدی به عنوان شرط عینی وقوع انقلاب در مقیاس جهانی به عنوان یک کل وجود دارد (هر چند قانون رشد ناموزون و مرکب به عنوان یک قانون مطلق، درجات مختلف انکشاف و شدت بحران را به کشورهای مختلف دیکته می کند)، انقلابی غیر از انقلاب سوسیالیستی نمی تواند معنا و مفهوم داشته باشد. «انقلاب بورژوا دمکراتیک» متعلق به آن دوره ای بود که هنوز شیوۀ تولید پیشا سرمایه داری (مثلاً فئودالیسم در اروپا) وجه غالب و دست بالا را داشت، بورژوازی نوپا که از بطن آن شکل گرفته بود ظرفیت های خلاقه و مترقی خود را پُر نکرده بوده، در نتیجه به موازات کسب قدرت اقتصادی، به انقلاب سیاسی دست می زد تا دولت و مناسبات تولیدی خود را مستقر سازد. اکنون دست کم پانصد سال است که سرمایه داری (ابتدا تجاری و سپس صنعتی و مالی) نقداً به طبقۀ حاکم، و مناسبات تولیدی آن به مناسبات غالب در جهان مبدل شده است. بنابراین تاریخ مصرف و مفهوم چنین انقلابی از میان رفته است و اصولاً چنین چیزی متصور نیست. آن چه تحت عنوان انقلاب و ناگزیر برای برهم زدن روابط سرمایه داری موجود و ضرورتاً استقرار دولت کارگری شکل می گیرد، انقلاب سوسیالیستی است.
انقلاب سوسیالیستی، یک تفاوت بنیادین با سایر انقلابات پیشین دارد و آن این که نخستین انقلاب در طول تاریخ خواهد بود که به شکل آگاهانه و با برنامه صورت می گیرد؛ یعنی تلاش می کند که جامعه را به شکل آگاهانه و مطابق با یک برنامه تغییر شکل دهد. هرچند وارد تمامی جزئیاتی که به شرایط کنکرت و مشخص، و به زیرساخت های مادّی در حال تغییر جامعه بستگی دارد، نمی شود، امّا دست کم بر پایۀ این برنامه قرار دارد که جامعۀ بدون طبقه چگونه باید باشد و چه طور می توان به آن دست یافت.
در نتیجه برای طبقۀ کارگری که قرار است برخلاف انقلابات پیشین سایر لایه های اجتماعی، به نخستین انقلاب آگاهانه و بابرنامه دست بزند، رابطۀ فوق از قدرت «اقتصادی» و «سیاسی» وارونه است؛ به این معنا که ناگزیر ابتدا باید قدرت «سیاسی» را کسب کند، تا پس از آن امکان اعمال قدرت «اقتصادی» را پیدا کند. این جاست که می توان گفت انقلاب سیاسی می تواند به انقلاب اجتماعی منجر شود، ولی عکس آن بی معناست.
بنابراین از نقطه نظر مارکسیستی، وقتی صحبت انقلاب در عصر کنونی به میان می آورد، معنای آن بی کم و کاست انقلاب سوسیالیستی است. این انقلاب در دو وجه «سیاسی» و «اجتماعی» صورت می گیرد. این که طبقۀ کارگر قدرت سیاسی را تسخیر و سیادت دولت بورژوایی را با تمام ارگان های آن (قوای مقننه، مجریه، قضائیه، ارتش، پلیس و دستگاه سرکوب و سازوبرگ تبلیغات ایدئولوژیک) از میان بردارد، به معنای انقلاب سیاسی خواهد بود (این همان هدفی است که منطبق با خطوط مانیفست، دقیقاً ماهیت کمونیست ها را روشن می کند. «هدف فوتی و فوری کمونیست ها همان است که همۀ احزاب پرولتاری دیگر نیز دارند: متشکل کردن پرولتاریا در قالب یک طبقه، سرنگون کردن سیادت بورژوازی، و تسخیر قدرت سیاسی به وسیلۀ پرولتاریا») به علاوه باید توجه داشت که تسخیر قدرت سیاسی، یعنی درهم کوبیدن «دولت» سرمایه داری و نه تغییر شکل «حکومت».
چنان چه این وجه به موفقیت طی شود، از آن پس شرایط دگرگونی ها یا انقلاب اجتماعی آغاز خواهد شد و این فرایندی است که به مداخلۀ «اکثریت» جامعه نیاز خواهد داشت.
اکنون که مفهوم انقلاب در عصر کنونی و وجه سیاسی و اجتماعی آن روشن شد، باید در نظر داشت که انقلاب سیاسی طبقۀ کارگر هرگز خود به خود به پیروزی نمی رسد و هر انقلابی، عنصر رهبری انقلابی را در دل خود دارد. بدون رهبری انقلابی، که تجسم آن حزب انقلابی است، طبقۀ کارگر قادر به تسخیر قدرت سیاسی و به این اعتبار پیروزی انقلاب سیاسی نخواهد بود. این همان موردی است که به وضوح شکست انقلاب ۵۷ اثبات می کند. برای سازماندهی انقلاب، به یک ارگان رهبری، یعنی حزب پیشتاز انقلابی نیاز است. حزبی متشکل از بخش پیشروی طبقۀ کارگر و روشنفکران انقلابی که ناگزیر اقلیت را تا مقطع اعتلای انقلابی تشکیل می دهند. در شرایط اعتلای انقلابی، این حزب اقلیت «ممکن» است از جانب طبقۀ کارگر به عنوان حزب خود پذیرفته شود، اگر صحیح ترین خط را با کم ترین اشتباه و بیشترین تأثیرگذاری پیش برده باشد. در شرایط اعتلای انقلابی، اگر این حزب (مانند بلشویک ها) به حزب طبقۀ کارگر تبدیل شود، به آن معناست که به قول مانیفست، طبقۀ کارگر را به مثابۀ یک طبقه حول برنامۀ خود متشکل کرده و آن را به قدرت می رساند. در ایران، احزاب مختلف «چپ» وجود داشتند که همگی با وجود پایه هایی در میان کارگران، نه از درون جنبش کارگری، بلکه بیرون از آن شکل گرفته بودند و به علاوه همگی کم و بیش سنن استالینیسم را یدک می کشیدند. به این معنا که اصولاً به انقلاب دمکراتیک، و نه سوسیالیستی، معتقد بودند و پیرو همین موضوع، بسیاری اتحاد با بخشی از بورژوازی «ملی» و «مترقی» را تشویق می کردند یا در بهترین حالت طبقۀ کارگر را محدود به وظایف صرفاً دمکراتیک می نمودند. در نتیجه در شرایط اعتلای انقلابی منتهی به ۵۷، هیچ کدام از احزاب موجود به حزب طبقۀ کارگر تبدیل نشدند. طبقۀ کارگری که با برپا کردن اعتصابات وسیع، استقرار شوراها به عنوان نطفه های اولیۀ یک دولت کارگری در صحنه حضور داشت، بدون هرگونه رهبری انقلابی در وسط معرکه باقی ماند. هر چه بود، رهبری سازشکار و در تقابل با انقلاب سوسیالیستی بود. در نتیجه روحانیت شیعه که همواره بخشی از هیئت حاکمۀ پیشین بود، در شرایط خلأ رهبری انقلابی، قدرت را قبضه کرد. یعنی بورژوازی شاهنشاهی، این بار جای خود را به بورژوازی جدید «آخوندی» داد، و این یعنی صرفاً تغییر شکل «حکومت»، بدون آن که به «دولت سرمایه داری خدشه ای وارد شود.
بنابراین انقلاب ۵۷، یک انقلاب سیاسی بود؛ اما نه از این حیث که « قدرت از یک طبقۀ بورژوا با طبقۀ دیگر بورژوا تعویض شد»، بلکه از این جهت که طبقۀ کارگر در مرکز تحولات برای کسب قدرت حاضر بود. این اصل در مرکز تعریف انقلاب در عصر کنونی قرار دارد. از این گفته می توان نتیجه گرفت که آن چه در مصر و تونس و غیره رخ داده است، به هیچ وجه انقلاب نیست. آن چه رخ داده، فراتر از اعتراض و اما کم تر از انقلاب است. چرا که اولاً رهبری انقلابی و در نتیجۀ طبقۀ کارگر به عنوان یک طبقه در مرکز تحولات برای کسب قدرت سیاسی حضور نداشته است و ثانیاً به دنبال آن تنها شکل «حکومت» تغییر کرده است، بدون آن که کوچک ترین خدشه ای به «دولت» سرمایه داری وارد شود.