«بحران اضافه تولید» به عنوان «تئوری بحران»؟
آرام نوبختی
مدتی قبل، بحثی در ارتباط با تئوری بحران مارکس با برخی از رفقای مدافع تئوری «بحران اضافه تولید» یا «بحران مصرف ناکافی» درگرفته بود که در بخشی لازم بود به نقل قول های عموماً جسته و گریخته ای که در جهت تأیید مواضع این رفقا از نوشته های مارکس و انگلس انتخاب می شد، واکنشی نشان داده شود. متن زیر، نوشتۀ کوتاهی بود که در آن مقطع برای دخالتگری در بحث مذکور آماده و بحث های مبسوط را به زمانی دیگر موکول کرده بودم. در آتیه و در اسرع وقت این بحث به طور دقیق تر ارائه خواهد شد.
***
در بخشی از مانیفست کمونیست، به بحران «اضافه تولید» سرمایه داری اشاره شده است؛ یعنی همان مفهومی که گاهی اوقات از آن به عنوان مسألۀ تحقق یا سامان یابی (۱) هم نام برده می شود. مفهوم «اضافه تولید» (یا «سرریز تولید») به طور خلاصه آن است که بحران، خود را در ناتوانی سرمایه داران از فروش کالاهایی که تا پیش از این تولید شده اند، آشکار می سازد. به عبارت دیگر، این اضافه تولید نه امری مطلق، بلکه نسبی است، یعنی با قدرت خرید جامعه و توده مردم مرتبط است.
البته در همین جا باید یادآوری کرد که مانیفست کمونیست، مسلما مهم ترین اثر اقتصادی مارکس نیست. کما این که در سال ۱۸۴۸، مارکس و انگلس هنوز مفهوم «نیروی کار» را هم بسط نداده بودند و به همین خاطر می بینیم که انگلس در سرتاسر جزوه «اصول کمونیسم»، تماماً از واژۀ «کار» صحبت می کند و نه نیروی کار. بنابراین نمی توان و نباید انتظار داشت که بتوان تئوری بحران را صرفاً از این آثار اولیه به طور کامل استخراج کرد. با این حال اگر ما مفهوم «اضافه تولید» را به عنوان «شکل پدیداری» بحران- یعنی شکل و صورتی که بحران با آن خود را پدیدار و آشکار می کند- درک کنیم و نه «علت بحران»، در آن صورت مطلقاً هیچ چیز نادرستی در مورد این فرمول بندی مانیفست وجود ندارد. در واقع ما باید به تناقض موجود میان کارگران بیکار و ماشین آلات بلااستفاده در جامعۀ سرمایه داری، به عنوان علت فلاکت نگاه کنیم. این «مرض واگیردار» (به قول مارکس) خصلت ویژۀ سیستم سرمایه داری است که سایر نظام های اجتماعی تاکنون فاقد آن بوده اند. به همین جهت مارکس و انگلس در مانیفست می نویسند (۲):
«کافی است اشاره کنیم به بحران های تجاری که با بازگشت ادواری، هربار تهدیدآمیزتر از پیش، موجودیت سراسر جامعۀ بورژوایی را به بوتۀ آزمایش می گذارد. در این بحران ها، نه تنها بخش عظیمی از محصولات موجود، بلکه، بخشی از نیروهای تولیدی که قبلاً خلق شده اند، به طور ادواری معدوم می شوند. در این بحران ها ناگهان مرض واگیرداری شیوع پیدا می کند که امکان شیوعش در اعصار قبل محال و غیرقابل تصور به نظر می آمد؛ یعنی مرض واگیردار اضافه تولید. جامعه ناگهان خود را در یک وضع بازگشت آنی به بربریت می یابد. چنین به نظر می رسد که قحطی، یا یک جنگ خانمان سوز همه¬جاگیر، جریان تمام وسایل ادامه حیات را قطع کرده و انگار صنعت و تجارت منهدم شده است. و چرا؟ به دلیل آن که جامعه دچار تمدن زیادی، وسایل امرار معاش زیادی، صنعت زیادی و نیز دچار وجود تجارت زیادی شده است».
اگر به این پاراگراف نسبتاً مشهور دقت کنید، به وضوح می بینید که بحث بر سر «توصیف» یک پدیده است و نه «توضیح» آن. در واقع این جملات به ما می گوید که «چه چیزی» رخ داد، نه این که «چرا» رخ داد.
انگلس مشابه همین رویکرد را در آنتی دورینگ دارد. او در قسمتی از نوشتۀ خود، که عیناً در اثر دیگرش با نام «سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی» هم تکرار شده است، می نویسد (۳):
«در واقع از سال ۱۸۲۵ به بعد، یعنی زمانی که نخستین بحران عمومی در سرتاسر جهان صنعتی و تجاری به وقوع پیوست، حدوداً هر ده سال یک بار تولید و مبادله در میان تمام مردم متمدن و اقوام کم و بیش وحشی وابسته به آن ها دستخوش اختلال گشته است. داد و ستد متوقف می گردد، بازارها اشباع می شوند. محصولات به وفور انبار می شوند و به فروش نمی رسند. پول نقد نایاب می شود، اعتبار از بین می رود، کارخانه ها تعطیل می گردند. انبوده کارگران محتاج وسایل معاش می شوند، چرا که آن ها بیش از حد وسایل معاش تولید کرده اند، ورشکستگی به دنبال ورشکستگی و ویرانی از پی ویرانی می آید».
انگلس به این نکته اشاره می کند که اصولاً تولید کالاها، بیش تر از آن چیزی است که می تواند به فروش برسد، و این مشخصاً یک تضاد است؛ و به قول مارکس:
«تضاد در شیوـ تولید سرمایه داری: کارگران به مثابۀ خریداران کالا برای بازار اهمیت دارند. ولی به مثابۀ فروشندگان کالای خود که نیروی کار است، گرایش جامعه سرمایه داری این است که آن نیرو را به حداقل قیمت محدود سازد- تضاد دیگر: ادواری که تولید سرمایه داری تمام نیروی خود را به حرکت درمی آورد، معمولاً به صورت دوره های سرریز تولید نمودار می گردند، زیرا هیچ گاه امکانات تولید نمی توانند به نحوی مورد استفاده قرار گیرند که بتوان نه تنها حجم بزرگی ارزش تولید کرد، بلکه آن را به سامان رساند. ولی فروش کالاها، سامان یابی کالا-سرمایه، و لذا سامان¬پذیری اضافه ارزش محدود است و این محدودیت نه از جهت نیازمندی های مصرفی جامعه به طوری کلی است، بلکه از احتیاجات مصرفی جامعه ای برمی خیزد که در آن اکثریت بزرگ همواره فقیر است و باید پیوسته فقیر بماند» (تأکیدها از من است) (۴)
بحران، در واقع حل «مقطعی» این تضاد است. مارکس در «تئوری های ارزش اضافی» (جلد دوم) می نویسد (۵):
«استقلال این دو جنبۀ همبسته ]یعنی تولید و فروش یا همان سامان یابی[، تنها می تواند قهراً خود را به مثابۀ یک پروسۀ ویرانگر نشان دهد. فقط در بحران است که آن ها قادرند وحدت خود را، ]یعنی[ وحدت جنبه های مختلف را به اثبات رسانند. استقلالی که این دو مرحلۀ مرتبط و مکمل، نسبت به یک دیگر پیدا می کنند، قهراً نابود می شود. بنابراین، بحران، وحدت این دو مرحله را که از یک دیگر مستقل شده اند، آشکار می سازد.» (تاکیدها از خود مارکس است)
بنابراین همان طور که ملاحظه می شود، در این جا «اضافه تولید» به عنوان حالت عمومی، «شکل پدیداری بحران» مطرح است و نه «علت» بحران. با این حال، مدافعین تئوری بحران «اضافه تولید» (البته اگر واقعاً بتوان آن را یک «تئوری بحران» نامید) سعی می کنند تا با تکیه بر شماری از نوشته های مارکس، خلاف این نتیجه گیری را نشان دهند. یکی از پرکاربردترین نقل قول ها برای این گروه، آن جاست که مارکس می نویسد (۶):
«علت غایی تمامی بحران های واقعی، با وجود تمایل تولید سرمایه داری به توسعه نیروهای مولده، همواره فقر و مصرف محدود شدۀ توده های مردم باقی می ماند؛ گویی تنها مصرف مطلق جامعه است که ]نیروهای مولده[ را محدود می کند».(تأکید از من است)
پیش از هرچیز باید گفت که این جمله، تنها در یکی از سه فصل مربوط به «سرمایۀ پولی و سرمایۀ واقعی» استفاده شده است و متأسفانه مارکس فرصت آن را پیدا نکرد تا در دورۀ حیات خود، این جلد از سرمایه را ویرایش کند. جلد سوم در واقع به وسیلۀ انگلس و از نوشته های مارکس جمع آوری و تنظیم شد (۷).
اما به هر حال در بدایت امر، به نظر می رسد که استفاده از عبارت «علت غایی» از سوی مارکس، نظر این گروه را تأیید می کند. به همین خاطر برای روشن کردن این موضوع، ناگزیر باید خود این عبارت را بررسی کرد. واژۀ «علت» (Reason) در این جا از کلمه آلمانی «Grund» (به معنای بنیان) ترجمه شده است و هگل در کتاب «منطق» خود، بخش «ماهیت به مثابۀ بنیان وجود»، در این باره می نویسد: «ملاحظاتی از این دست، منجر به آن شد که لایب¬نیتس میان علل فاعلی (causae efficientes) و علل غایی (causa finalis) تمایز قائل شود، و بر جایگاه علل غایی، به عنوان مفهومی که علل فاعلی قرارست به آن منجر شوند، تأکید کند. اگر ما همین تمایز را اتخاذ کنیم، در آن صورت نور، حرارت و رطوبت، علل فاعلی خواهند بود، نه علل غایی: علت غایی، خودِ مفهوم گیاه است» (۸). در واقع این تمایز از همان «علل اربعه» ارسطو گرفته شده است، یعنی علت غایی، علت مادی، علت فاعلی و علت صوری (مثلاً وجود کوزه یک علت مادی دارد که خاک و گل است، و یک علت صوری که حقیقت کوزه است، و یک علت فاعلی که کوزه گر است و یک علت غایی که کوزه برای آن ساخته شده و آن مثلاً آب نوشیدن است). به همین خاطر، آن چه که ارسوط علت غایی نامید، در حقیقت همان هدف، منظور، مقصود، و نهایت است. البته این مفهوم با آن چه که امروزه ما تحت عنوان «علت و معلول» و زیر تأثیر دیوید هیوم می شناسیم، کاملاً متفاوت است و اشتباه گرفتن این دو با یک دیگر است که گمراه کننده می شود. به هر حال، این علت غایی را می توان تجسم ماهیت یا طبیعت یک شیء دانست.
بنابراین مارکس در گفته فوق، «علت» بحران را- این که چرا، چه زمانی و کجا بحران رخ خواهد داد- توضیح نمی دهد. آن چه مارکس می گوید، اینست که ذات یا طبیعت نظام سرمایه داریست که به بحران می انجامد. طبیعت نظام سرمایه داری هم وجود فقر گسترده و محدود ساختن مصرف کارگران است. اما این که «چگونه» و «به چه علتی» این طبیعت به بحران می انجامد را باید در دینامیسم سرمایه داری بررسی کرد: یعنی تولید برای سود و نه برای رفع نیاز.
پانوشت:
(۱) تحقق یا سامان یابی (Realization) به معنای آنست که چیزی از حالت بالقوه و ایده آل خود به یک شکل مادی و واقعی تبدیل شود. تحقق یا سامان یابی ارزش، تبدیل سود یا مبلغی در قالب تولید اضافی یا اعتبار، به شکل پولی است. در تولید کالا، تولیدکننده محصولی را تولید می کند که خود به آن نیازی ندارد، در اصل نیاز او به وسیله مبادله یا فروش مرتفع می شود. به طور اخص، تولید سرمایه داری تنها زمانی می تواند سیکل بازتولید سرمایه داری را به اتمام برساند و تکمیل کند که نیروی کار استفاده شود، محصول به فروش برسد و مبلغی نیز برای آن دریافت گردد. بنابراین مساله تحقق، فقط تا همان حدی که سرمایه داری پیشرفت می کند، تا همان حدی که بازارهای داخلی و خارجی خود را به طور مداوم گسترش می دهد، رفع می شود. بنابراین به طور خلاصه می توان مساله تحقق را، مشکل سرمایه داری در یافتن بازار(ها) برای خود تعریف کرد.
(۲) کارل مارکس و فردریک انگلس، “مانیفست کمونیست”، ترجمه مسعود صابری، نشر طلایه پرسو، چاپ ۱۳۸۸، ص. ۴۴
(۳) فردریک انگلس، “سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی”، ترجمه م. قنبری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ ۱۳۸۴، صص. ۱۰۹و۱۱۰
(۴) کارل مارکس، “سرمایه”، ترجمه ایرج اسکندری، انتشارات فردوس، چاپ ۱۳۸۵، ج ۳، ص. ۱۳۹۹، پاورقی ش. ۲۷۶
(۵) Karl Marx, “Theories of Surplus Value”, Part.II, Chap. XVII:
http://www.marxists.org/
(۶) karl Marx, “Capital”, Vol.3, Part V, Chap. 30:
http://www.marxists.org/
(۷) میک بروکس، “بحران مداوم؟”، ترجمه آرمان پویان:
http://
(۸) Mick Brooks, “Capitalist Crisis in Theory and Practice”, collected articles, www.socialist.net, Part 2, Chap. 2.2