انقلاب اکتبر: نقدی به مواضع بینا دارابزند
متن سخنرانی آرام نوبخت در جلسۀ احیای مارکسیستی
با سلام به رفقای حاضر در جلسه،
ابتدا در توضیح این که این بحث موضوعیت خودش را از کجا به دست می آورد، باید این را بگویم که اخیراً تلویزیون «برابری»- وابسته به جناحی از راه کارگر- یک سلسله برنامه ای را در مورد به اصطلاح «دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی» شروع کرده است. مسئول و مجری این برنامه هم آقای «آرش کمانگر» هستند. ابتدا پیش از من با آقای «بینا داراب زند» در این مورد مصاحبه شد؛ منتها زمانی که نوبت به من رسید، دقیقاً دو بار بنا به دلایل «نامعلوم» مصاحبه لغو شد، به همین دلیل تصمیم گرفتم که این بحث را در این جمع مطرح کنم.
خلاصه اگر این احزاب و سازمان ها، کارگری و کمونیستی هستند، پس تا ریال آخر امکاناتشان هم متعلق به جنبش است. احزابی که چنین ادعایی دارند، باید برخوردی در قدّ و قوارۀ این ادّعا هم نشان بدهند. یعنی موظف اند درهای رادیو و تلویزیون های خود را به سوی گرایش های مختلف در درون جنبش کارگری و کمونیستی باز کنند. نه این که با روش های فرصت طلبانۀ نخ نما به جای تسهیل کردن بحث در جنبش، مثل وزنۀ سنگین روی آن بیافتند تا منافع بروکراتیک و سکتی خود را حفظ کنند.
بنابراین الآن در جلسۀ احیای مارکسیستی در مورد موضوع این سلسله مصاحبه ها صحبت می کنم و بحث خودم را ترجیحاً از همان جایی شروع می کنم که آقای داراب زند تمام کرد.
بپردازیم به بحث های آقای داراب زند در مواجهه با پرسش «دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی» (عنوانی که البته به دلیل «مفهوم سوسیالیسم» مورد توافق من نیست، منتها در این جا از آن صرف نظر می کنم). ایشان صحبت از این کردند که انقلاب اکتبر پس از پیروزی، شکست خورد؛ یعنی این انقلاب در واقع آغازی بوده بر یک پایان. جالب است که کمونیست های شورایی، طیف آنارشیست ها و لیبرال های بورژوا، دقیقاً در همین جا به هم می رسند و مخرج مشترک پیدا می کنند، و آن هم این است که از فردای انقلاب، حزب جای طبقۀ کارگر قرار گرفت و به این اعتبار شکست خورد. به این ترتیب آقای داراب زند پس از «شکست خورده» خواندن انقلاب اکتبر از فردای «پیروزی»، در مقابل به عنوان آلترناتیو، مدلی از «کمون پاریس» را توصیه می فرمایند.
بنابراین همین جا اعلام می کنم که این گفته یک «تحریف تاریخی» است و درخواست می کنم که این بحث ها را ادامه بدهیم و حتی مناظره ای شکل بدهیم. من قویاً ادّعا می کنم که وقوع انقلاب اکتبر، تأیید مستقیم نظرات مارکس است، نه ردّ آن.
«شکست» انقلاب زمانی معنا پیدا می کند که «پیروزی» در کار باشد. بنابراین باید معنای «پیروزی» مشخص باشد. برخلاف کسانی که انقلاب را از همان «لحظۀ پیروزی» (که مشخص نمی شود چیست) شکست خورده ارزیابی می کنند، ما باید دست کم سال های بعد از انقلاب اکتبر را مرحله بندی کنیم و سپس به دنبال دلایل و نطفه های اولیۀ شکست در طی این سال های باشیم. من در این جا خودم را به چند سال نخست انقلاب تا زمان درگذشت لنین (۱۹۲۴) محدود می کنم.
دورۀ اول، ۱۹۱۷-۱۹۱۸
دست کم دو واقعۀ تاریخی وجود دارد که اسطورۀ «قدرت گیری حزب به جای طبقۀ کارگر» را قطعاً و یقیناً کنار می زند. مثلاً یکی از بزرگترین مشکلاتی که در دورۀ بعد از تسخیر قدرت سیاسی به دست شوراها رخ داد، مسألۀ معاهدۀ «صلح برست-لیتوفسک» بود که به دلیل موقعیت سخت روسیۀ شوروی، تحت فشار قوای امپریالیستی به امضا رسید. از آن جا که روسیه در شرایط دشوار اقتصادی-اجتماعی بود، ارتشی برای نبرد نداشت و غیره، مذاکرات صلح از ۹ (۲۲) دسامبر ۱۹۱۷ با نمایندگان آلمان و امپریاتوری اتریش-مجارستان در شرایط کاملاً نابرابر آغاز شد. این مشکل باعث شد که هم در داخل حزب بلشویک و هم شوراها جناح های مختلفی در ارتباط با حلّ این مسأله شکل بگیرند.
مثلاً بوخارین به عنوان نمایندۀ «کمونیست های چپ» از تاکتیک آغاز یک جنگ فوری انقلابی دفاع کرد. لنین در نقطۀ مقابل از تاکتیک «صلح فوری» بدون فوت وقت دفاع کرد و در تلاش بود تا دیگران را به امضای معاهدۀ صلح متقاعد کند. تروتسکی موضعی بینا بینی اتخاذ کرد، یعنی تاکتیک «نه جنگ، نه صلح». در این بین کسانی مانند زینوویف و استالین هم در ظاهر امر پشت موضع لنین یعنی «صلح فوری» قرار گرفتند، منتها این برای آن ها به معنا صلح به هر قیمتی بود، حتی اگر منجر به تضعیف جنبش در غرب بشود، یعنی دیدگاهی مغایر با انترناسیونالیسم. درحالی که لنین از تاکتیک صلح فوری دقیقاً به نفع انقلاب جهانی دفاع می کرد و به وضوح همان طور که در صورت جلسۀ کمیتۀ مرکزی مورخ ۱ (۲۴) ژانویۀ ۱۹۱۸ آمده است، لنین عنوان کرده بود که چنان چه وقفه در مذاکرات صلح به تکامل و رشد فوری جنبش آلمان منجر شود، ما باید خودمان، یعنی قدرت شورایی روسیه را قربانی و فدا کنیم، چون انقلاب آلمان نیرویی عظیم تر از ما خواهد بود.
به هر حال لنین در اقلیت ماند و شوراها که خواهان جنگ بودند در این فاصله تاکتیک «نه جنگ، نه صلح» تروتسکی را پذیرفتند. لنین نهایتاً زمانی اکثریت را در کمیتۀ مرکزی پیدا کرد که ارتش آلمان دست به حمله زد و تا اوکراین بدون هرگونه مقاومت پیش روی کرد. زمان از دست رفت و آلمان که موقعیت ممتازتری داشت، آغاز به اعمال فشار برای صلح کرد. در این جا لنین اعلام کرد که شعار کمک به انقلاب آلمان از طریق قربانی کردن قدرت شورایی روسیه متأسفانه دیگر پوچ و به یک شعار هیجانی انقلابی تبدیل شده است. تروتسکی هم از مصالحه صحبت کرد هرچند که هنوز به طور کامل قانع نشده بود. انتهای روز، قطعنامۀ لنین تصویب شد و معاهدۀ صلح در تاریخ سوم مارس به امضا رسید.
بنابراین تا به این جا مشخص است که لنین، به عنوان یکی از رهبران اصلی انقلاب اکتبر، هم در برابر حزب و هم در برابر شوراهای کارگری، در اقلیت باقی می ماند، و نهایتاً با گذشت زمان و تغییر شرایط، اکثریت حزب و همان طور که خواهیم دید، اکثریت شوراها نظر او را در مورد ضرورت امضای معاهده می پذیرند.
معاهده به امضا رسید، منتها تصویب نهایی آن در کنگرۀ چهارم شوراها (۱۵ مارس ۱۹۱۸) صورت گرفت. دقیقاً در قطعنامۀ پذیرش معاهدۀ برست-لیتوفسک آمده است که «کنگره، معاهدۀ به امضا رسیده توسط نمایندگان ما را در برست-لیتوفسک مورخ ۳ مارس ۱۹۱۸، تأیید (تصویب) می نماید». معنای این امر آن است که اگر شوراها به هر دلیل این تصمیم را نمی پذیرفتند، بلشویک ها به عنوان نمایندگان آن ها باید معاهده را فسخ می کردند.
این نمونه ای است که نشان می دهد چه طور تصمیم گیری بر سر حساس ترین و کلان ترین مسائل کشور، شوراها تصمیم می گیرند و این تصمیم به وسیلۀ نمایندگان آن ها اجرایی می شود.
مورد دیگر، مسألۀ مجلس مؤسسان است. بلشویک ها همیشه در برنامۀ خود در کنار شعار «تمام قدرت به دست شوراها»، مسألۀ «مجلس مؤسسان» را هم درنظر داشتند. منتها هر چه قدر که روزهای اکتبر نزدیک می شد، هرچه قدر که قدرت شورایی نقداً خود را نشان می داد، لنین به درستی با فراخواندن مجلس مؤسسان در این شرایط مخالف بود. با این حال شوراهایی که مدت ها این شعار را شنیده و پذیرفته بودند، خواهان برگزاری مجلس مؤسسان بودند. این جا هم نظر لنین و بلشویک های هوادار او (به عنوان یک جناح) مغلوب تصمیم شوراها شد. تنها پس از آن که مجلس مؤسسان ماهیت بورژوایی خود را با شعار «تمام قدرت به دست مجلس مؤسسان» و عدم به رسمیت شناختن قدرت شورایی را بروز داد، زمینه برای انحلال آن فراهم آمد.
بنابراین مسأله این است که شوراها در مورد مهم ترین امور دست به تصمیم گیری می زدند؛ بلشویک ها به عنوان نمایندگان آن ها اکثریت را داشتند و بنابراین تصمیم نهایی شورا، همان تصمیم رهبران بلشویک بود (این را هم نمی توان گناه آن ها دانست که اکثریت را در شوراها داشتند!) این رهبران بلشویک در داخل حزب هم بودند، یعنی تصمیم مصوب شورا، همان تصمیم حزب بود. این نمایندگان حزبی به نیابت از شوراها در بدنۀ دولت هم بودند، یعنی تصمیم حزب همان تصمیم دولت نیز بود. بنابراین شما می بینید که در یکی دو سال نخست انقلاب چگونه شوراها، حزب و دولت کارگری یک کلّ یک پارچه بودند و سه تصمیم مختلف در تقابل با هم صورت نمی گرفت. تصمیم شورا، همان تصمیم حزب و تصمیم حزب، همان تصمیم دولت کارگری بود.
به علاوه این را هم باید توضیح بدهم که در آن مقطع شوراها به دو شکل متمایز از هم وجود داشتند. شوراهای محلی، که کمون های روستایی را در دهات و کارگران کارخانجات را در شهرها سازمان می دادند. زمانی که از قدرت شورایی صحبت می شد، در واقع این شوراها مدّ نظر بودند. این شوراهای کوچک، مدل و الگوی دمکراسی مستقیم بودند.
منتها شوراهای بزرگ تری هم بودند که وقتی در متون تاریخی نگاه می کنید با نام «شورای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان» رو به رو می شوید. طبق قانون اساسی، عالی ترین مرجع تصمیم گیری، «کنگرۀ سراسری شوراهای روسیه» بود. تاجایی که حافظه هم یاری می کند، هر ۲۵ هزار نفر در شهرها و هر ۱۲۵ هزار نفر در روستاها، یک نماینده در کنگره داشتند. این کنگره، «کمیتۀ اجرایی مرکزی» متشکل از ۲۰۰ نماینده را برای رتق و فتق امور میان دو کنگره انتخاب می کرد. این کمیتۀ اجرایی هم، «شورای کمیساریای خلق» را انتخاب می کرد که وظیفه اش مدیریت عمومی بیانیه ها، فرامین، قطعنامه ها و دستورات بود.
طبق قانون اساسی کسانی که از طریق کار مولد و مفید برای جامعه امرار معاش و زندگی می کنند، سربازان و معلولین حقّ رأی داشتند. یعنی همه به استثنای تجّار خصوصی، کشیش ها و روحانیون، کسانی که دیگران را به کارمزدی می گیرند و رانت خواران. این یکی از اصول کمون پاریس، یعنی حقّ رأی همگانی است.
به همین ترتیب وقتی مثلاً به پیش نویس شورای کمیساریای خلق شوروی در ۱۸ نوامبر (اول دسامبر) ۱۹۱۷ نگاه می کنید می بینید که برای کمیساریای خلق سقف دستمزد تعیین شده و شورای های محلی و نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان را به کاربرد ابزارهای انقلابی و به نوعی اعمال مالیات و نظارت بر دستمزد مقامات رده بالا تشویق کرده است. در این پیش نویس که با تغییراتی جزئی تصویب و به عنوان فرمان منتشر شد، می خوانیم:
« ۱- سقف دستمزد برای کمیسران خلق، چنان چه فاقد فرزند باشند، در سطح ۵۰۰ روبل در ماه تثبیت شود؛ و در غیر این صورت، مبلغ ۱۰۰ روبل اضافی به ازای هر فرزند پرداخت گردد؛ مسکن نیز به گونه ای باید باشد که بیش از یک اتاق به هر عضو خانواده تعلق نگیرد.
۲- از تمامی شوراهای محلی نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان درخواست می شود تا با تدارک و کاربرد ابزارهای انقلابی، مالیات هایی خاص را بر کارکنان رده بالا اعمال نمایند.
۳- از وزارت مالیه درخواست می شود تا نسبت به تنظیم پیش نویس قانونی عمومی پیرامون این کاهش [در سطح دستمزدها] اقدام نماید.
۴- از وزارت مالیه و تمامی کمیسرهای مربوطه درخواست می شود تا سریعاً نسبت به بررسی هزینه های برآورد شدۀ وزارتخانه ها اقدام کنند و تمامی دستمزدها و حقوق مستمری بیش از حد بالا را کاهش دهند.»
این هم یکی دیگر از اصول کمون پاریس بوده است. بنابراین نظر آقای بینا داراب زند که الگوی کمون پاریس را در تقابل با الگوی شورایی «پیشنهاد» می دهد، یک سره بی ارتباط است. ضمن این که ایشان فراموش کرده است که کمون پاریس بی اشکال نبود. مهم ترین ضعف آن که از طرف مارکس و انگلس بیان شد، این بود که کمون پاریس «دولت» را دست نخورده باقی گذاشت و انتظار داشت که می تواند ساز و برگ دولتی را برای اهداف خود مورد استفاده قرار دهد. در صورتی که مارکس به درستی تشخیص داد که باید دولت بورژوایی را تمام و کمال کوبید، و و دولتی نو را ساخت. این کاری بود که در روسیۀ پس از انقلاب صورت گرفت. به همین جهت است که ادعا می کنم انقلاب اکتبر نه نقض، بلکه تأیید و کاربست نظرات مارکس است.
به هر حال، پس از معاهدۀ صلح برست-لیتوفسک، لنین امیدوار بود که جنگ داخلی به پایان برسد و در واقع انتظار یک وقت تنفس را برای رژیم شورایی می کشید. منتها جنگ داخلی تازه آغاز شد. «اس آر های چپ» که در اعتراض به معاهده در تاریخ ۱۹ مارس از حکومت بیرون رفتند، موج ترور را آغاز کردند. سفیر آلمان در روسیه به وسیلۀ دو تن از اس آر های چپ ترور شد. دو نفر از رهبران بلشویک را در پتروگراد زدند. خود لنین را در مسکو مورد حمله قرار دادند که به شدّت آسیب دید. در واقع همین رویدادها بود که حیات سیاسی «چکا» را آغاز کرد.
دورۀ دوم، ۱۹۱۸-۱۹۲۱
سال های ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱، سال های جنگ داخلی و سیاست کمونیسم جنگی است.
در این دوره توده های فقیر کارگر و دهقان در شوراها به صفوف ارتش سرخ پیوستند. تروتسکی کمیسر جنگ و مسئول شورای عالی جنگ شد. در ابتدا افراد داوطلبانه وارد ارتش سرخ می شدند. اما به خاطر تشدید جگ، خدمت وظیفۀ اجباری، تنبیه سربازان فراری (به خصوص سربازانی که خواستگاه دهقانی داشتند)، استفاده از نیروهای تزار سابق (البته تحت نظارت شوراهای سربازی) اعمال شد. به طوری که تا ۱۹۱۹، ارتش سرخ به پنج میلیون نفر رسید.
در طول جنگ داخلی، اتحادیه های کارگری نیمی از اعضای خود را به ارتش سرخ فرستادند. تعداد کارگران صنعتی از ۳٫۵ میلیون نفر در مقطع انقلاب به ۱ میلیون نفر رسید. مهاجرت از شهرها، به خصوص مسکو و پتروگراد به حومۀ شهرها و روستاها شدت گرفت. به طوری که جمعیت پتروگراد از ۲٫۵ میلیون در ۱۹۱۷ به ۵۰۰ هزار نفر در اواخر جنگ داخلی رسید. یعنی باید این موضوع ساده را برخلاف دوستان درک کرد که موتور محرکۀ انقلاب، بهترین عناصر کارگر و بلشویک در جنگ داخلی نابود شدند.
به خاطر قطحی، گرسنگی، آشوب و سابوتاژ در تولید و توزیع، سیاست اقتصادی موسوم به «کمونیسم جنگی» پیگیری شد. مثلاً در نوامبر ۱۹۲۰، کارگاه هایی با ۵ کارگر و پیشه هایی با ۱۰ کارگر، ملی شدند. این ملی شدن ها بدون محاسبات اقتصادی و بهره وری صورت گرفت و باعث کاهش شدید تولید شد. در واقع این ها اقداماتی از فرط استیصال بود نه برنامه ریزی. و همان طور که خواهم گفت اقداماتی که طی شرایطی خاص به صورت استثنا اتخاذ شد، بعدها از سوی کسانی به «قاعده» تبدیل شد.
اعمال سیاست های کمونیسم جنگی در روستاها به واکنش شدید اس ارهای چپ که در میان دهقانان سازمان یافته بودند، انجامید. به طوری که در کنگرۀ پنجم شوراها، ژوئیۀ ۱۹۱۸، وقتی مسألۀ کشاورزی مطرح شد خانمی از از رهبران اس آرهای چپ ایستاد و اعلام کرد که از همین لحظه به بعد دشمن حزب بلشویک است. به همین صراحت!
به خاطر گسترش سریع جنگ داخلی، تأمین غلات مورد نیاز شهرها و ارتش به مسألۀ مرگ و زندگی و نه انتخاب تبدیل شد. به همین خاطر محصولات دهقانان به وسیلۀ خود هنگ های کارگران در شهرها و کمیته های دهقانی بلشویک ها مصادره شد.
حالا در این بین تجارت خارجی هم تقریباً متوقف شد. نظام مالی شوروی سقوط کرد. اسکناس بدون برنامه و پشتوانه منتشر گردید. در آخر قدرت خرید روبل به شدت سقوط کرد. بعدها برخی این اقداماتِ غیرآگاهانه و غیر برنامه ریزی شده را به قاعده تبدیل کردند. مثلاً مضحک است که بوخارین، کمونیسم جنگی را قدم ضروری به سوی کمونیسم می دید. بوخارین پرداخت دستمزد در قالب اجناس را که به دلیل بی ارزش شدن پول صورت می گرفت، به عنوان الغای کارمزدی درک کرد!
تا پیش از جنگ داخلی، اقداماتی برای افزایش بهره وری پیشنهاد شده بود. مثلاً استخدام متخصصینی با درآمد بالا. مدیریت تک نفرۀ بنگاه ها و کاهش نقش کمیته های کارخانه. به کارگیری جنبه هایی از سیستم تیلوریسم و غیره. منتها همین اقدامات هم قرار بود به صورت تدریجی و با موافقیت اتحادیه های صورت بگیرد که چنین نشد. در واقع هم لنین و هم تروتسکی اشتباه کردند. اما وقتی تاریخ اشتباه بودن چیزی را اثبات کرد، دیگر نباید آن را دنبال کرد.
تا اوایل ۱۹۲۰، ضدّ انقلاب کولچاک و دنیکن شکت خورد. ولی حالا قرار شد که کارگران سابقاً فعال در جبهه های نبرد، به بنگاه های صنعتی بروند و ارتش صنعتی را شکل بدهند. ارتش صنعتی و همان خصوصیاتی که منجر به پیروزی در جنگ داخلی شد، این بار برای رفع مشکلات صنعتی پیاده شدند.
بسیاری از کارگران باقی مانده در شهرها برای امرار معاش وارد بازار سیاه شدند. در نتیجه کارخانه ها پر شد از کارگران جدیدی که عناصر نیمه کارگر- نیمه دهقان غیر ماهر بودند. در واقع وقتی موتور مرحۀ انقلاب، وقتی بهترین عناصر کارگری و بلشویک در جنک داخلی از بین رفتند، باید سؤال کرد که پس چه کسانی وارد کارخانه ها، شوراها، حزب و دولت شدند؟ همین کارگران جدید بستر مناسبی را برای ظهور رهبران بوروکرات ایجاد کردند که برخلاف قبل، در دورۀ پرتو تاب ۱۹۰۳ تا ۱۹۱۷ در مراکز بزرگ صنعتی مبارزه نکرده و آبدیده نشده بودند. بنابراین بوروکراسی از این جا آمد و لنین هم به صراحت در سخنرانی های خود اشاره کرده بود که ما هزاران مقام بوروکرات داریم که کوچک ترین ایمان و اعتقادی به حکومت شورایی ندارند.
لنین در زمان معرفی «طرح نوین اقتصادی» (NEP) و ارائۀ کارنامۀ «کمونیسم جنگی» گفت:
«جنگ و ویرانی بود که کمونیسم جنگی را به ما تحمیل کرد. این سیاست نه متناسب با وظایف اقتصادی پرولتاریا بود و نه می توانست باشد. بلکه یک راهکار موقتی بود»
دورۀ انحطاط بوروکراتیک، ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۴
روسیه از دل جنگ امپریالیستی، جنگ ویران گر داخلی، و نابودی موتور محرکۀ انقلاب بیرون آمده بود و آن جایی که باید وقت تنفس پیدا می کرد، ناگهان حادثۀ کرونشتات به وقوع پیوست. شورشی که دقیقاً تا پیش از امضای معاهدۀ صلح با لهستان و تواقفنامه تجاری با بریتانیا رخ داد و به همین جهت اصلاً اتفاقی نبود. شورشی که ای کاش هرگز رخ نمی داد.
منتها این نکته فراموش می شود که ترکیب طبقاتی ملوانان کرونشتات در طول جنگ داخلی تغییر کرده بود. ملوانانی که خاستگاه کارگری داشتند و در مقطع ۱۹۱۷ از انقلاب حمایت کرده بودند، ناپدیده شده بودند. یعنی اکثریت ملوانان کرونشتات در ۱۹۲۱، ارتجاعی و با پیش زمینۀ دهقانی بودند و این را در برخی مطالباتشان- از جمله استقرار یک بازار آزاد در زمینۀ کشاورزی- می توان دید.
اتفاقاً چند سال دو کتاب با توجه به اسناد بیرون آمده از آرشیو شوروی منشر شد که نکات جالبی دارد. سال ۲۰۰۳، دو کتاب منشتر شد با عنوان «تروتسکی: بناپارت سرخ» و «کرونشتات ۱۹۲۱» که دست کم عنوان کتاب اول نشان دهندۀ موضع گیری نویسنده و شک و تردیدی در مورد سمپاتی او باقی نمی گذارد. اسناد و مدارک این کتاب ها بسیار جالب است و چند موضوع را نشان می دهد:
در بین بلشویک های در قبال مسألۀ کرونشتات چند خط یا گرایش وجود نداشت.
برخلاف چیزی که ادعا می کردند، سربازان بلشویک خواهان عدم حمله نبودند و آن عده ای هم که بازگشتند، دلایلی غیر سیاسی از جمله ترس و بازگشت به محل سکونت خود را داشتند.
و مهم تر این که اتفاقاً بر مبنای پیام های ردّ و مخابره بین کشتی های شوروشی کرونشتات، می بینیم که برخی از آن ها مخالف بروز جنگ و خواهان حضور در جبهۀ بلشویک ها بودند منتها به دلیل ترس از فرمادهان خود، به بلشویک ها نپیوستند.
بنابراین واقعۀ کرونشتات که ای کاش رخ نمی داد، موجب تلفات سنگین از هر دو طرف شد و مسیر انقلاب را تغییر داد. ولی هرچه بود آن را نمی توان به گردن بلشویک ها انداخت. این همه از جمله نقاطی است که
بنابراین سال ۱۹۲۱، یک نقطۀ عطف تاریخی است با پیامدهای منفی بسیار برای طبقۀ کارگر. در این بین، در داخل حزب بلشویک هم اتفاقاتی و تحولاتی رخ داد.
از بین رفتن موتور محرکۀ انقلاب، باعث شد تا عملاً شورا هایی نباشند که بر مسند قدرت و تصمیم گیری قرار بگیرند. این شرایط باعث شد تا حزب موقتاً به جای طبقۀ کارگر قرار بگیرد. وضعیت نابسامان طبقۀ کارگر و بروز لایه های بوروکراسی منجر شد تا گروه «اپوزیسیون کارگری» به رهبری کلنتای در حزب بلشویک کم کم شکل بگیرد. این گروه سخنگوی گرایشی بود که می گفت اتحادیه های کارگری باید حقوقی به مراتب عالی تر و برتر نسبت به کلّ صنعت و تولید داشته باشند. بحث بر سر اتحادیه های کارگری بین زمستان ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۱، در دستور کار دهمین کنگرۀ حزب (مارس ۱۹۲۱) قرار گرفت. در این جا بود که کلنتای هم جزوه ای با عنوان «اپوزیسیون کارگری» منتشر کرد. بحث در این مورد بالا گرفت. تروتسکی ادعا می کرد که اتحادیه ها باید تحت نظارت دولت کارگری باشند. لنین هم با تروتسکی و هم با اپوزیسیون کارگری اختلاف نظر داشت و صحبت از استقلال اتحادیه های کارگری از دولت می کرد.
حزب بلشویک بولتن بحث درونی را برای دیدگاه های مختلف به راه انداخت. همۀ این ها در شرایطی بود که حزب به تازگی یک بحران، یعنی شورش کرونشتات را پشت سر گذاشته بود. به همین جهت لنین ضمن نقد تروتسکی، به مبارزه علیه گروه کلنتای هم ادامه داد.
نهایتاً لنین با کسب اکثریت کنگره منجر به خاتمۀ بحث شد و سخنرانی هایی هم دربارۀ ضرورت وحدت حزب تحت شرایط سخت و معین ایراد کرد و تزهایی را دربارۀ ضرورت وحدت حزبی مطرح نمود.
اکثریت کنگره در این باره دو تصمیم در واقع مکمل گرفت. اول این که بحث های اپوزیسیون کارگری یک انحراف سندیکالیستی و آنارشیستی در درون حزب است. و دوم این که اشاعۀ نظرات و دیدگاه های این گروه با عضویت آن ها در حزب مغایرت دارد. یعنی حزب که همیشه در طول حیات خود حق گرایش و جناح را به رسمیت می شناخت، این بار تحت شرایط خاص موضعی مخالف با آن گرفت.
اعضای گروه اپوزیسیون کارگری که مجدداً برای عضویت در کمیتۀ مرکزی انتخاب شده بودند، استعفا دادند. اما کنگره استعفا را نپذیرفت و از آن ها درخواست کرد که تحت دیسیپلین حزب در حزب باقی بمانند.
در واقع لنین در این شرایط مشخص سر ترکه را به سمت دیگری خم کرد. با این حال اگر در نظر داشته باشیم که هدف اپوزیسیون کارگری زنده نگاه داشتن دمکراسی کارگری بود، این رویکرد حزب را به سختی می توانیم موجه بدانیم. اما باید این را هم به یاد داشته باشیم که اعضای اپوزیسیون کارگری بر خلاف دورۀ استالین نه حذف فیزیکی شدند و نه به قتل رسیدند، بلکه از آن ها خواسته شد که در داخل حزب باقی بمانند!
کنگره نهایتاً پارگرافی را به قطعنامه اضافه کرد که قرار بود حتی سرّی باشد، چرا که موقتی به شمار می آمد و قرار بود که فقط تحت شرایط بسیار ویژه و به صورت مشروط کاربرد داشته باشد. طبق این پاراگراف، چنان چه کسانی، حتی اعضای کمیتۀ مرکزی، وحدت حزبی را نقض می کردند، درخواست اخراج آن ها مطرح می شد. با این حال این درخواست به ارادۀ یک فرد (مثل دورۀ استالین) واگذار نشد و ضمناً اعضای کمیتۀ مرکزی را هم شامل می شد. در این پاراگراف آمده بود:
«شرط لازم برای کاربرد این چنین سازوکار شدیدی نسبت به اعضای کمیتۀ مرکزی، اعضای عوض بدل کمیتۀ مرکزی و اعضای کمیسیون کنترل، فراخواندن یک جلسۀ عمومی کمیتۀ مرکزی است که تمامی اعضای عوض بدل کمیتۀ مرکزی و تمامی اعضای کمیسیون کنترل به آن دعوت گردند. اگر این مجمع عمومی، متشکل از رهبران مسئول حزب، با دو سوم اکثریت، ضرورت تقلیل یک عضو کمیتۀ مرکزی به عضو عوض بدل یا اخراج او را تشخیص بدهد، این تصمیم فوراً به مورد اجرا در خواهد آمد»
این جزو اشتباهات رهبران حزب بلشویک بود. اگر درنظر داشته باشیم که این پاراگراف تا چه حد پس از درگدشت لنین مورد سوء استفاده قرار گرفت، می توانیم ادعا کنیم که پس یک گام منفی در حیات حزب بوده است. بعدها، به خصوص در دورۀ ظهور استالینیزم، این تصمیم تبدیل شد به یک اصل! یعنی حزب باید همواره واحد باشد، قانون آهنین داشته باشد، گرایش یا جناح به دلیل مغایرت با وحدت از آن حذف شود و غیره. این گونه بود که بعدها با فرموله و تئوریزه کردن این اشتباهات، نه فقط کم کم حزب جای طبقۀ کارگر را گرفت، بلکه بعدها به تدریج کمیتۀ مرکزی، یک باند بوروکراتیکی که در بالا نشسته، می آید جای خود حزب را می گیرد و پس از این یک فرد (مثل استالین) جای خود کمیتۀ مرکزی را گرفت.
بنابراین جریانات و احزاب موجودی که دنبال «دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی» هستند، لازم نیست راه دوری بروند، کافی است به وضعیت اسفبار احزاب و سازمان های خود نگاه کنند.
بنابراین این طور می توان جمع بندی کرد که جنگ داخلی، حملۀ قوای امپریالیستی، شکست انقلاب در آلمان و انزوای روسیه، پایین بودن سطح نیروهای مولد در روسیه، برخی اشتباهات رهبران بلشویک که تجربۀ کافی در برخورد با مشکلات جدید را نداشتند، منجر به انحطاط بوروکراتیک و شکست انقلاب شد. ولی این را هم می توان دید که شکست انقلاب از فردای پیروزی صورت نگرفته که اگر چنین نبود، «پیروزی» دیگر معنا نداشت.
و به علاوه درسی که می توان گرفت، این است که چون وظیفۀ حزب طبقۀ کارگر، متشکل کردن کارگران در قالب یک طبقه برای تسخیر قدرت سیاسی و سرنگونی سیادت بورژوازی است، در نتیجه پس از پیروزی انقلاب و تثبیت قدرت کارگری، این حزب وظیفۀ تاریخی خود را پشت سر گذاشته، و چنان چه شرایط عادی باشد (عدم جنگ داخلی، حملۀ نظامی امپریالیستی و غیره)، این حزب باید زمینۀ انحلال تدریجی خود را در درون شوراها، به عنوان عالی ترین ارگان تصمیم گیری، مهیا کند. به این ترتیب عملاً امکان آن که حزب، به جای طبقۀ کارگر قرار بگیرد، منتفی خواهد شد.