دربارۀ مارکسیسم – لنینیسم

زمان تقریبی مطالعه متن ۷ دقیقه

آرمان پویان

در ابتدا بد نیست یادآوری شود که واژۀ “لنینیسم” نخستین بار به طور اخص طی سخنرانی زینوویف در کنگرۀ پنجم بین الملل کمونیست (۱۹۲۴) به کار گرفته شد (۱)، و سپس- همان طور که در ادامه توضیح خواهیم داد- تحت عنوان “مارکسیسم-لنینیسم” به وسیلۀ استالین فرموله شد.

استالین در اثر خود با عنوان “اصول لنینیسم” می گوید که “لنینیسم” در تحلیل نهایی، “مارکسیسمِ عصر امپریالیسم و انقلاب پرولتری است. به بیان دقیق تر، لنینیسم، تئوری و تاکتیک های انقلاب پرولتری به طور اعم، و تئوری و تاکتیک های دیکتاتوری پرولتاریا به طور اخص است” (۲).

از نظر استالین، لنینیسم نخست از سال ۱۹۰۳ شکل گرفت و معادل با بلشویسم بوده است. او در نوشته ای با نام “تروتسکیسم یا لنینیسم؟” به سال ۱۹۲۴ (نوشته ای که عنوان آن، به خوبی محتوایش را نمایش می دهد) می نویسد (۳):

“لنینیسم، یک تئوری التقاطی نیست که ملغمه ای از عناصر مختلف باشد و بتواند به چندین بخش تقسیم شود. لنینیسم، یک تئوری یک­پارچه است که در سال ۱۹۰۳ سر بلند کرد و از بوتۀ آزمون سه انقلاب بیرون آمده و اکنون به عنوان پرچم مبارزۀ پرولتاریای جهانی، به پیش برده می شود ]…[ بلشویسم و لنینیسم، یکی هستند. آن ها دو نامی هستند که به یک و دقیقاً یک چیز اطلاق می شوند. از این رو، تقسیم لنینیسم به دو بخش، نظریه ای است که قصد نابودی لنینیسم، قصد جایگزین کردن تروتسکیسم به جای لنینیسم، را دارد” (تأکید ها از من است).

بنابراین تا به این جا کمی روشن می شود که استالین تلاش دارد تا ابتدا “لنینیسم” مورد نظر خود را با پیوند زدن به اصول، پراتیک و تاریخچۀ “بلشویسم” معتبر جلوه دهد و سپس آن را در تقابل با دشمنی به نام “تروتسکیسم” توجیه کند. به بیان بهتر، این لنینیسمِ مورد اشارۀ استالین، تنها و تنها می توانسته است در تقابل با چیزی به نام “تروتسکیسم” موجودیت داشته باشد. در این جا باید کمی عمیق تر شویم تا ببینیم آن “تئوری و تاکتیک ها”ی مورد نظر استالین که بنیان تئوری مارکسیسم-لنینیسم را شکل می دهد، دقیقاً چیست.

استالین در “دربارۀ مسائل لنینیسم” (۱۹۲۶؛ بخش پنجم: “حزب و طبقۀ کارگر در نظام دیکتاتوری پرولتاریا”) اعلام می کند که (۴):

“نقطۀ قوّت ]حزب پرولتاریا، پیشتاز آن[ در این حقیقت نهفته است که بهترین عناصر پرولتاریا را از تمامی سازمان های توده ای پرولتاریا به درون صفوف خود می کشد. عملکرد آن، تداوم کار تمامی سازمان های توده ای پرولتاریا بدون استثنا، و هدایت کردن فعالیت های آنان به سوی یک هدف واحد است؛ یعنی هدف رهایی پرولتاریا. ترکیب کردن و هدایت نمودن آن ها به سوی یک هدف واحد، امریست مطلقاً ضروری؛ چرا که در غیر این صورت مبارزۀ پرولتاریا ناممکن است. ]…[ اما تنها بخش پیشتاز پرولتاریا، حزب آن، قادر به ترکیب و هدایت کار سازمان های توده ای پرولتاریا است. تنها حزب پرولتاریا، تنها حزب کمونیست است که قادر به تحقق این نقشِ رهبر اصلی در نظام دیکتاتوری پرولتاریا می باشد ]…[ حزب، نیروی هدایت­کنندۀ اصلی در نظام دیکتاتوری پرولتاریا است” (تأکید ها از من است).

بنابراین یکی از بنیان های “مارکسیسم-لنینیسم”، اینست که انقلاب سوسیالیستی تنها به وسیلۀ حزب کمونیست، بخش پیشتاز طبقۀ کارگر (سازمانده یا رهبر آن) محقق خواهد شد. در تفکر استالین، “پیشتاز” مترادف است با “قدرت مطلق و تام حزب کمونیست”. این در واقع همان تحریفی است که استالین و سپس سایر بوروکرات ها تحت نام “لنینیسم” برای حفظ منافع خود به کار گرفتند و این گونه بود که پس از مدتی، حزب کمونیست، به سخنگو و نمایندۀ تام و تمام طبقۀ کارگر مبدل شد؛ سپس کمیتۀ مرکزی جای کلّ حزب را گرفت و نهایتاً یک شخص، تصمیم­گیرندۀ نهایی در کمیتۀ مرکزی گشت (۵). اما تئوری حزب لنینی، فرسنگ ها با چنین نگرشی تفاوت دارد. این تئوری ابتدا در “چه باید کرد” تدوین شد. اما، پس از آن ‎که طبقۀ کارگر روسیه اولین تجربۀ انقلابی خود را در سطح وسیع فعالیت توده ‎ای- در سال ۱۹۰۵- طی کرد، لنین خود ضرورت تعمق بیشتر دربارۀ تجزیه و تحلیل خویش را احساس نمود. بدین سان تئوری واقعی حزب لنینی شامل دو عنصر به هم پیوسته بود. اول، آن چه او در اوایل قرن در “چه باید کرد” پیرامون ایجاد هسته ‎های حزب انقلابی در شرایط مخفی کاری نوشت. دوم، آن چه که او بعد از نخستین تجربۀ انقلابی توده‎ ای پرولتاریای روسیه- تجربۀ احزاب توده‎ای، اتحادیه‎های کارگری و شوراها- تدوین نمود. درک تئوری حزب لنینی به معنای درک ضرورت جدایی پیشاهنگ و احزابی است که فقط می‎ توانند اقلیت ناچیزی از طبقۀ کارگر را سازمان دهند و در عین حال درک ضرورت ادغام حزب پیشاهنگ در میان توده‎ها بدون جایگزینی آنان. این تئوری که رهائی پرولتاریا فقط می ‎تواند توسط خود پرولتاریا به انجام رسانده شود، نباید چه در تئوری و چه در عمل به این مفهوم کاهش پیدا کند که تکلیف حزب انقلابی آزاد ساختن پرولتاریا و بنیاد نهادن دولت کارگری به نمایندگی از طرف پرولتاریاست (۶).

بنابراین اگر سایر “اکتشافات” استالین را- نظیر تئوری سوسیالیسم در یک کشور و انقلاب دومرحله ای (۷) – به مورد فوق اضافه کنیم، آن گاه معنای حقیقی این مارکسیسم-لنینیسم کاملاً مشخص می شود. این در حالیست که تمامی این اکتشافات در تقابل کامل با لنین و لنینیسم قرار داشت. در واقع استالین، نظریات ضدّ لنینی خود را که ما با نام “استالیسنیسم” می شنایسم، پشت اصطلاح “مارکسیسم-لنینیسم” پنهان ساخت و سپس آن را به مثابۀ سلاحی برای سرکوب هرگونه اختلاف و انتقاد به کار گرفت. “مارکسیسم-لنینیسم” استالین ناگزیر و بنا به ماهیت خود باید تفکری دگم و جزم­گرا می بود که اصول و پراتیک آن بلااستثنا قابل انطباق به هر کشوری در هرجای دنیا باشد و به علاوه بتواند بسته به منافع بوروکراسی، خود را مزوّرانه تغییر دهد.

این گونه بود که “مارکسیسم-لنینیسم” (یعنی همان استالینیسم) به تنها تئوری و پراتیک صحیح مارکسیسم در قرن بیستم تبدیل شد و اعلام گشت که “بدون وفاداری به مارکسیسم-لنینیسم، انقلاب سوسیالیستی تحقق نخواهد یافت”.

مضحک آن جاست که با وجود ایجاد و تکامل فلسفۀ “مارکسیسم-لنینیسم” به دست استالین، این اصطلاح هم چنان از سوی دولت شوروی، این بار در حمایت از “استالین­زدایی”، به کار گرفته شد. این بار دولت شوروی تحت رهبری خروشچف (۸) اعلام کرد که حزب کمونیست، در واقع بخشی از جنبۀ “مارکسیستی” در فلسفۀ “مارکسیسم-لنینیسم” را تشکیل می دهد و این جنبه تاکنون چندان مورد توجّه قرار نگرفته است. اما به زعم خروشچف، جنبۀ دیگر مارکسیسم-لنینیسم، یعنی جنبۀ لنینیستی، در “عصر ساختمان سوسیالیستی”- و نه دیگر “دیکتاتوری پرولتاریا”- آغاز گردیده بود.

این بار خروشچف تلاش کرد تا با “تکامل” فلسفۀ “مارکیسم-لنینیسم” نشان دهد که جنگ میان طبقۀ کارگر و سرمایه دار در سطح جهانی، دیگر ضروری نیست؛ بلکه در عوض، “همزیستی مسالمت­آمیز” جزئی لاینفک از مبارزۀ طبقاتی است. به این ترتیب، “مارکسیسم-لنینیسم” که تا دیروز “تئوری و پراتیک دیکتاتوری پرولتاریا” بود، جای خود را به “دولت تمام خلقی” داد. در این جا بود که مائو و استالینیست ها ناگهان “رویزیونیسم خروشچفی” را کشف کردند و از این جا به بعد، ماجرا به صورت درگیری های شدیداً مضحکی پیش رفت. از یک سو مثلاً مائو در “کمونیسم جعلی خروشچف: و درس های تاریخی آن برای جهان” (۱۹۶۴)، مارکسیسم-لنینیسمِ خروشچف را یک رویزیونیسم بورژوایی ارزیابی می کرد (۹) و از آن سو، خروشچف و بعدها حتی خود دولت چین، مائو را به عدول از مارکسیسم-لنینیسم متهم نمود و الی آخر!

پس به طور خلاصه باید گفت: “مارکسیسم-لنینیسم”، به عنوان اختراع استالین، پوششی بود برای پنهان ساختن عقاید ضدّ مارکسیستی و ضدّ لنینی (چه در مورد حزب، و چه در مورد مفهوم گذار، سوسیالیسم و غیره) که وسیعاً هم­چون حربه ای در مقابل تروتسکی و پیروان مارکسیسم انقلابی به کار گرفته شد. اما این “مارکسیسم-لنینیسم” دقیقاً به دلیل آن که نسبت به “منافع بوروکراسی” استالینی شکل گرفته بود- هرچند جزمی و مطلق می نمود-، با تغییر این “منافع” خود دچار استحاله شد و به وضعیتی رسید که در بالا مختصراً مورد اشاره قرار گرفت. بنابراین اکنون قابل درک به نظر می رسد که چرا استالینیست ها و مائوئیست ها، علاقه ای به استفاده از مفاهیم مارکسیسم و لنینیسم در جای مشخص خود ندارند و برعکس اصرار دارند که همواره این دو را با یک دیگر ترکیب کنند.

پانوشت:

(۱) www.internationalviewpoint.org/spip.php?page=print_article&id_article=605

(۲) http://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1924/foundations-leninism/introduction.htm

(۳) http://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1924/11_19.htm

(۴) http://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1926/01/25.htm

(۵) ارنست مندل، در مقله ای زیر عنوان “پیرامون رابطۀ خودسازماندهی طبقۀ کارگر با حزب پیشاهنگ” (۱۹۸۹)، توضیحی در این باره می دهد که یادآوری آن ضروری است:

« در دومین کنگرۀ حزب سوسیال دموکرات کارگری که کار به جدایی و انشعاب موقت اکثریت حزب (بلشویک) و اقلیت (منشویک) انجامید، تروتسکی به جناح مشنویک ها پیوست. جدل او با لنین به نشر کتاب “وظایف سیاسی ما” در سال ۱۹۰۴ انجامید. که قبل از هر چیز به خاطر پاراگرافی مشهور شده است که برای تحول بعدی حزب کمونیست روسیه و تاریخ روسیه شوروی اهمیتی اساسی و پیشگویانه داشته است:

“این روش ما در سیاست داخلی حزب به وضعی منتهی خواهد شد که رهبری حزب جایگزین حزب و پس از آن کمیتۀ مرکزی جایگزین رهبری حزب می شود و سرانجام یک دیکتاتور خود را جایگزین کمیتۀ مرکزی می کند و وضعی را به وجود می آورد که کمیته های حزبی بدون مشارکت توده های مردم هردم سیاست های خود را تغییر دهند”. مخالفان بی شمار لنین و تاریخ نویسان از مسیر بعدی رویدادها به این نتیجه گیری رسیده اند که تاریخ در این مورد حق را به تروتسکی داده است. آن ها در عین حال به تروتسکی ایراد می گیرند که پس از سال ۱۹۱۷ در سمت گیری خود تجدید نظر نموده و موضع خود را در دومین کنگرۀ حزب و پس از آن اشتباه دانسته است. ( دانیلز ، ۱۹۶۰) اما باید به این امر توجه داشت که تروتسکی هم درست مثل منشویک ها و رزا لوکزامبورگ، با لنین برخوردی نا عادلانه داشت؛ زیرا تزهای “چه باید کرد” را از زمینۀ تاریخی مشخص و محدودشان جدا می کرد و به آن ها جنبه ای عام و جهانشمول می داد که اصولاً مورد نظر لنین نبود. قصد لنین از نوشتن این اثر این بود که وظایف اساسی یک حزب غیر علنی را در تدارک یک جنبش سیاسی توده ای وسیع و گستردۀ مستقل کارگری مطرح سازد. “چه باید کرد؟” هدفی جز این نداشت. لنین به هیچ وجه قصد نداشت که نظریه ای عام دربارۀ مناسبات حزب- طبقه ارائه دهد که در آن طبقه می بایستی تابع حزب باشد. لنین در همین “چه باید کرد؟” جملات زیر را که می توانست از قلم رزا لوکزامبورگ یا تروتسکی نیز تراوش کند، نوشته است:

“سازمان انقلابیون حرفه ای تنها در ارتباط با طبقۀ واقعاً انقلابی معنی دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه می گردد…”»

http://www.marxists.org/farsi/archive/mandel/works/1990/khod-sazmandehi-hezb.htm

(۶) در این مورد نگاه کنید به مطلب “چرا پس از تسخیر قدرت به دست پرولتاریا، چشم‌­انداز انحلال حزب پیشتاز انقلابی باید اعلام گردد” (بخش ۱ و ۲)، مندرج در نشریۀ میلیتانت

(۷) در این مورد به تفصیل در مطلب “استالینیسم: تئوری سوسیالیسم در یک کشور و انقلاب دو مرحله ای” صحبت کرده‌ام.

(۸) خروشچف، به عنوان محصول بوروکراسی استالین، در سپتامبر ۱۹۵۳، یعنی شش ماه بعد از مرگ استالین، به سمت دبیر اوّلی حزب کمونیست شوروی رسید. او در ژانویۀ ۱۹۵۶، با ایراد “سخنرانی محرمانۀ” خود در کنگرۀ بیستم حزب کمونیست شوروی، جنایات استالین را تقبیح کرد.

(۹) http://www.marxists.org/reference/archive/mao/works/1964/phnycom.htm

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 13 = 21