به مناسبت دویستمین سالگرد تولد مارکس: مروری بر وضعیت جنبش کمونیستی
موضوعیت امروزی مارکس و تحلیلش از سرمایهداری
۱۵ اردیبهشت امسال برابر با ۵ مه مصادف است با ۲۰۰مین سالگرد تولد کارل مارکس. نابغهای که به قول لنین بر سه جریان فکری قرن نوزدهم در سه تا از پیشرفتهترین کشورهایِ دنیا در آن برهه سوار شد: فلسفۀ کلاسیک آلمان، اقتصاد سیاسی انگلستان و سوسیالیسم فرانسوی!
مارکس فقط ۶۴ سال عمر کرد، اما در زمان درگذشتش در لندن توانسته بود که همراه با یار دیرینه و رفیق همرزمش انگلس، سوسیالیسم تخیلی را روی پایۀ علمی سوار کنند. در فاصلۀ سالهای ۱۸۴۳ و ۱۸۴۷، مارکس انقلابی در اندیشۀ نظری به پا کرد؛ انقلابی که هم به محدودیتهای ماتریالیسم مکانیکی قرن هجدهم غلبه میکرد و هم به ابهامات و راز و رمزهای ایدهآلیستی منطق دیالکتیک هگل.
مارکس با درک مادّی از تاریخ و مناسبات اجتماعی، اثبات کرد که سوسیالیسم ضرورتاً از دل تحولات قانونمند تضادهای ذاتی نظام سرمایهداری بیرون میآید. مارکس مدعی کشف مبارزۀ طبقاتی بهعنوان نیروی محرک تاریخ نبود. در عوض سهم تاریخساز مارکس از زبان خودش در سه چیز بود: «۱- نشان دادن اینکه وجود طبقات تنها با مراحل معین تاریخی در فرایند توسعۀ تولید ارتباط دارد. ۲- مبارزۀ طبقاتی الزاماً به دیکتاتوری پرولتاریا منجر میشود. ۳- این دیکتاتوری خود بیش از یک گذار به سوی الغای همۀ طبقات و یک جامعۀ بیطبقه به طول نخواهد انجامید» (۱۸۵۲)
نقطۀ اوج این برهه، نگارش اثر فوقالعاده و ماندگار «ایدئولوژی آلمانی» در سالهای ۱۸۴۵ و ۱۸۴۶ بود، اثری که هستۀ اصلیاش بعدتر «مانیفست کمونیست» را شکل داد. مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی نه فقط درک ماتریالیستی از تاریخ را فرموله میکنند، که بالأخره به این مسأله برخورد میکنند که طبقۀ کارگر چهطور میتواند بر نیروی مادّی و فکری طبقۀ حاکم فائق بیاید. اینجاست که مینویسند:
«انقلاب ضروری است، نه فقط از آن رو که طبقۀ حاکم نمیتواند به شکل دیگری سرنگون شود، بلکه همینطور به این دلیل که طبقۀ سرنگونکنندۀ وی تنها در یک انقلاب است که میتواند خود را از شرّ همۀ کثافات اعصار خلاص کند و مناسب بنیان گذاشتن جامعهای نو شود»
«ایدئولوژی آلمانی» نقطۀ عطفی بود که در آن مارکس و انگلس با گذشتهشان تسویه حساب کردند. مارکس دیگر از آن دورانی که وقتش را به جرّ و بحث با دانشجوها بر سر رمانهای فرانسوی و رسالههای فلسفی میگذراند مسیری طولانی پیموده بود؛ او اکنون میدید که طبقۀ کارگر تنها نیروی اجتماعی بالقوه قدرتمند برای درهم شکستن نظم موجود است، میدید که طبقۀ کارگر در متن یک جنبش زنده و پویا به اهداف خودش و به ضرورت انقلاب آگاه خواهد شد و نه با مقالات و سخنرانیهای فلاسفۀ خیرخواه.
اینک مارکس و انگلس با نگارش اثر جاودانۀ «مانیفست کمونیست» از رادیکالهایی دمکرات به کمونیستهای انقلابی مبدل شده بودند.
اگر مارکس و انگلس بعد از نوشتن «مانیفست کمونیست» هم قلمشان را پایین میگذاشتند، باز هم جایگاهشان در تاریخ تضمینشده باقی میماند. اما آنچه که آوازۀ مارکس را جهانی و تاریخی کرد، نوشتن «کاپیتال» بود.
در ۱۵۰ سالی که از انتشار جلد اول کاپیتال میگذرد چندین نسل از اقتصاددانان بورژوا زندگی حرفهایشان را وقف ردّ این اثر سترگ کردند. اما همهاش عبث بود. چرا که بیش از متد دیالکتیکی و علمی مارکس در این اثر، خودِ واقعیتِ موجودِ سرمایهداری این تلاشها را خنثی کرده.
تمام مقولهها و مفاهیم اساسی اقتصاد سیاسی مارکسیستی- مثل «توان کار»، «سرمایۀ ثابت و متغیر»، «ارزش اضافی»، «تنزل نرخ سود»، «استثمار»، «فتیشیسم کالایی»، «ارتش ذخیرۀ کار»، «استثمار نسبی و مطلق» پرولتاریا و غیره- نه فقط برای درک علمی سرمایهداری، که درک پایهای تحولات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی هم لازم است.
باید به یاد داشت که مارکس نگارش کاپیتال را زمانی آغاز کرد که در لندن در تبعید به سرمیبرد. انقلابهای ۱۸۴۸ اروپا متلاشی شده بودند، جنبش چارتیستها از تکاپو افتاده بود و از سوی دیگر آغاز رونق اقتصادی، مبارزۀ طبقاتی را به خوابی طولانی برده بود. این شرایط وقت تنفسی بود برای آغاز پروژۀ «کاپیتال». بنابراین مارکس و انگلس نگارش «کاپیتال» را وظیفهای سیاسی میدیدند برای شناخت قوانین حرکت نظام سرمایهداری و آمادگی بهتر طبقۀ کارگر در دور بعدی بحران این نظام.
به این اعتبار کاپیتال نه یک اثر صرفاً اقتصادی، که اثری سیاسی با الزامات سیاسی است. از همینجاست که میشود نتیجه گرفت انواع جلسات و درسگفتارهای کاپیتالخوانی (که هم در دنیا و هم در ایران بازارشان گرم است) اگر نتوانند پیوندی را با مبارزات واقعی و جاری نشان بدهند و از سر نیازهای مبارزاتی نباشند، در بهترین حالت مارکسیسم را به یک علم آکادمیک بیخطر و چیزی برای ارضای کنجکاویهای روشنفکرانه مبدل کردهاند.
باید انتظار داشته باشیم که به مناسبت دویستمین سالگرد تولد مارکس انواع سمینارهای آکادمیک برگزار بشوند و عدهای متخصص و اهلفن به تئوریهای مارکس نوک بزنند. اغلب هم در چنین نشستهایی تمرکز روی «خطاها» یا «کاستی»های نظریات اوست که موضوع بحث میشود. اما واقعیترین و عینیترین ارزیابی از زندگی مارکس در بیرون از کلاسهای درس، در بطن مبارزات روزمره و در کف خیابانها روی میدهد.
چند سال پیش روزنامۀ «گاردین» در مقالهای زیر عنوان «چرا دوباره مارکسیسم رو به صعود است؟» اشاره میکند که از زمان بحران اقتصادی ۲۰۰۸ به این سو، «فروش کاپیتال، شاهکار مارکس در زمینۀ اقتصاد سیاسی به همراه آثار مانیفست کمونیست و گروندریسه، سر به فلک کشیده است».
اکنون ده سال از آغاز آن بحران گذشته؛ اما سال ۲۰۱۸، همچنان سال شدت تنشهای اجتماعی و مبارزۀ طبقاتی در گوشه و کنار دنیا است. بعد از فروریختن دیوار برلین و فروپاشی شوروی، سرمایهداری با سرمستی «پایان تاریخ» را اعلام کرد. اما در واقعیت امر تضادهای اساسی نظام سرمایهداری همچنان به قوت خود باقی ماندهاند: تضاد میان یک اقتصاد جهانیشده و درهمتنیده از یک سو و نظام دولت-ملتهای بورژوایی و رقیب از سوی دیگر؛ تضاد بین شبکۀ جهانی تولید اجتماعی با کار میلیاردها انسان و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید؛ تضاد بین نیازهای فوری و حیاتی جامعه و منافع خودخواهانۀ یک اقلیت سرمایهدار.
امروز سطح تمرکز ثروت در دست اقلیتی کمجثه از جمعیت جهان به سطوحی تاریخاً بیسابقه رسیده است. این نابرابری اجتماعی فرایندی جهانی است. یک درصد از ثروتمندترین افراد دنیا نیمی از ثروت جهان را در اختیار دارند. در امریکا فقط سه نفر-یعنی جِف بِزوس، بیل گیتس و وارن بافِت- بیش از نیمۀ پایینی جمعیت ثروت دارند. سال ۲۰۱۷ در چین ۳۸ میلیاردر سرجمع ۱۷۷ میلیارد دلار به ثروت خودشان افزودند. در روسیه هم با وجود تحریمهای امریکا و اروپای غربی ۲۷ میلیاردر مجموعاً ۲۹ میلیارد دلار به ثروت خودشان اضافه کردند.
وقتی به این ثروتهای نجومی نگاه میکنیم میبینیم که همگی با رونق بیسابقۀ بازار بورس در ۳۵ سال گذشته و به خصوص از ۲۰۰۸ به بعد ارتباط تنگاتنگی دارند. بانک مرکزی امریکا (فدرال رزرو) و به پیروی از آن سایر بانکهای مرکزی مهم دنیا، به اسم مقابله با رکود شروع به پمپاژ پول و نقدینگی با بهرۀ کم یا صفر به بازارهای مالی دنیا کردند. این سیاست که به Q.E معروف است، باعث افزایش چهار برابری شاخص بورس «داو جونز» در یک دهۀ گذشته شده.
این سطح خیرهکنندۀ نابرابری صرفاً یک مشکل فرعی و قابل اصلاح در سرمایهداری نیست. برعکس اوج تجلی ورشکستگی نظام اجتماعی موجود است. در بحبوحۀ نیازهای فوری و فوتی تودههای مردم به آموزش و مسکن و درمان همگانی، بازنشستگی و نگهداری از سالمندان و حمل و نقل و حفظ محیط زیست، منابع هنگفت و غیرقابل تصوری برای زندگی لوکس و بریز و بپاشهای مشتی انگل و جنگها و لشکرکشیهای نظامی تلف میشوند. به گفتۀ مؤسسۀ پژوهشی صلح بینالمللی استکهلم تنها در سال ۲۰۱۷ میلادی ۱.۷ تریلیون دلار صرف هزینههای نظامی شده است. حال آنکه از هزینۀ نظامی سالانۀ جهانی، تنها ۱۳ درصدش برای پایان دادن به فقر و گرسنگی، ۴ درصدش برای رفع نیازهای درمانی، ۱۲ درصدش برای آموزش همگانی و ۳ درصدش برای تأمین آب سالم و سیستم فاضلاب کفایت خواهد کرد.
بورژوازی که زمانی در برابر اشرافیت فئودالی نقش مترقی داشت، امروز به یک طبقۀ حاکم تماماً انگلی، با کمترین ارتباط مستقیم به تولید، شدیداً ارتجاعی و مانع ترقی جامعۀ بشری مبدل شده.
انگلس زمانی در توصیف سلطنت اشرافی فرانسه در آستانۀ انقلاب گفته بود:
«در مسیر تحول، هر آنچه سابقاً واقعی بود ناواقعی میشود، ضرورت و حقّ وجود و عقلانیتش را از دست میدهد. در مواجهه با واقعیتِ محتضر، یک واقعیت جدید و پایا سرمیرسد: حال یا به طور مسالمتآمیز، چنانچه امر کهنه آنقدر عقل سلیم داشته باشد که بدون مقاومت سرش را بگذارد و بمیرد؛ یا به طور قهرآمیز، چنانچه بخواهد در برابر این ضرورت مقاومت کند»!
امروز ابرشرکتها و الیگارشیهای مالی به پشتوانۀ دولتهای سرمایهداریِ تا دندان مسلح برای دفاع از ثروت خود کاری نیست که نکنند. به هر نوع علامتی از نارضایتی، اعتراض یا مقاومت با سرکوب خشن جواب میدهند. اما هیچکدام از موضوعات اجتماعی و سیاسی مهم معاصر- مثل بیکاری فراگیر، فقر، نابرابری اجتماعی، حمله به حقوق دموکراتیک، میلیتاریسم افسارگسیختۀ امپریالیستی و جنگها- نمیتوانند در چهارچوب سرمایهداری حل بشوند. مادامی که طبقۀ سرمایهدار قدرت دولتی دارد، هیچ رفرم رادیکال و ماندگاری ممکن نیست. بنابراین طبقۀ کارگر در دفاع از منافع خودش الزاماً باید وارد انقلاب سیاسی و بعد انقلاب اجتماعی بشود.
انقلاب اکتبر: اثبات تاریخی نظریات مارکس
بنابراین مسأله بر سرِ خُرد کردن ماشین دولت سرمایهداری است. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقۀ کارگر روسیه، دقیقاً تأییدی بر صحت درک ماتریالیستی مارکس و انگلس از تاریخ و چشمانداز سیاسیشان در «مانیفست کمونیست» بود. در واقع انقلاب اکتبر به «مانیفست کمونیست» عینیت بخشید. منتها این انقلاب صرفاً نتیجۀ خودبهخودی یک فرایند تاریخی عینی نبود. پیروزی طبقۀ کارگر بدون برخورداری از رهبری یک حزب انقلابی مارکسیستی ناممکن بود. بدون این حزب، انقلاب سوسیالیستیای در کار نمیبود، حال شدت بحران نظام سرمایهداری هرچه میخواست باشد. بحران سرمایهداری اتوماتیک به انقلاب و پیروز طبقۀ کارگر منجر نمیشود و این هشداری است که لنین در دومین کنگرۀ انترناسیونال کمونیست در سال ۱۹۲۰ به نمایندهها میدهد و میگوید که برای طبقۀ حاکم، وضعیتی که «کاملاً ناامیدکننده» باشد معنی ندارد:
«نظام بورژوایی همه جای دنیا وارد یک بحران انقلابی استثنایی شده. اکنون ما باید با پراتیک احزاب انقلابی “اثبات” کنیم که این احزاب به اندازۀ کافی آگاهند، سازماندهی کافی دارند، با تودههای تحت استثمار پیوند دارند و از عزم و درک برای بهرهبرداری از این بحران به سود یک انقلاب موفق و پیروزمند برخوردارند»
هشدار لنین به طور تراژیکی اثبات شد. در طول سالها و دهههای بعد از انقلاب اکتبر موقعیتهای انقلابی و فرصتهای قدرتگیری کارگران کم نبودند. اینکه سرمایهداری با وجود دو جنگ جهانی خانمانبرانداز، شورشها و خیزشهای فراگیر مردمی در همۀ جهان و بحرانهای ادواری اقتصادی توانسته جان سالم به درببرد در تحلیل نهایی یک دلیل اصلی داشته: خلأ رهبری انقلابی طبقۀ کارگر.
سوسیال دمکراسی و استالینیسم در خدمت بورژوازی
با شروع جنگ جهانی اول، احزاب سوسیال دمکراتِ انترناسیونال دوم روی تمام مواضع پیشین خود پا گذاشتند و با رأی مثبت به اعتبارات جنگی و پذیرش برنامۀ «دفاع ملی»، به اردوگاه امپریالیسم پیوستند و بعداً به جنبشهای انقلابی پساجنگ هم خیانت کردند. از طرف دیگر رشد بوروکراسی استالینیستی در اتحاد شوروی هم انترناسیونال سوم (کمینترن) را از درون تخریب کرده بود. تز استالینیستی «سوسیالیسم در یک کشور»، کل انترناسیونال سوم را تابع منافع بوروکراسی دولت شوروی میکرد و از طرفی تز استالینیستی «انقلاب دومرحلهای»، احزاب کمونیست را وادار به ائتلاف با جناحهای بهاصطلاح «ملی» و «مترقی» بورژوازی برای طی کردن انقلاب دموکراتیک بهعنوان پیشنیاز بیچون و چرای انقلاب سوسیالیستی میکرد.
تبدیل احزاب سوسیال دموکرات و استالینیست به کارگزاران سیاسی بورژوازی و امپریالیسم، مرگبارترین ضربات را به پیکرۀ جنبش کارگری بینالمللیِ دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ زد. نابودی حزب کمونیست چین و شکست خونین انقلاب ۲۷-۱۹۲۵، پیروزی نازیها در سال ۱۹۳۳ و متلاشی شدن جنبش سوسیالیستی آلمان و در نهایت خیانت به انقلاب اسپانیا و قدرتگیری رژیم فاشیستی فرانکو (۱۹۳۶ الی ۱۹۳۹)، بدترینِ این شکستها بودند.
سال ۱۹۳۸ لئون تروتسکی انترناسیونال چهارم را بنیان گذاشت. در واقع این نقطۀ اوج مبارزۀ سیاسیای بود که از ۱۹۲۳ به بعد علیه استالینیسم و نابودی دموکراسی کارگری و کنارگذاری برنامۀ انقلاب سوسیالیستی جهانی آغاز شده بود. تروتسکی در سند بنیانگذاری انترناسیونال روی مسألۀ «بحران رهبری انقلابی» بهعنوان مشکل اصلی و محوری انگشت میگذارد.
از زمان بنیانگذاری انترناسیونال چهارم ۸۰ سال سپری شده، اما همچنان در عصر جدید بحران جهانی سرمایهداری و خیز دوبارۀ مبارزۀ طبقاتی در سایۀ بحران رهبری انقلابی پابرجاست و این سؤال که چهطور میشود پیشروترین بخشهای طبقۀ کارگر و آگاهترین جوانان و مترقیترین عناصر روشنفکران را جلب کرد و مبارزۀ طبقۀ کارگر را به سمت انقلاب سوسیالیستی هدایت کرد؟
از دست رفتن موقعیتهای انقلابی و ضدّحملۀ بورژوازی
برای پاسخ به این سؤال باید مشکل رهبری را در بستر تاریخی بزرگتری بررسی کرد و جا دارد در همین ارتباط اشارهای داشته باشیم به سالگرد دیگری؛ یعنی پنجاهمین سالگرد رویدادهای مه-ژوئن ۱۹۶۸ در فرانسه و اعتصاب عمومی بزرگی که فرانسه را تا لبۀ انقلاب سوسیالیستی بُرد. رویدادهای ۱۹۶۸ هنوز در ذهن خیلیها تازه است: ۱۹۶۸، غیر از سال اعتراضات تودهای و اعتصاب عمومی فرانسه، سال «تهاجم تِت» (حملۀ ویتنام شمالی به ویتنام جنوبی)، بیثباتی امریکا به شکل دو ترور سیاسی و شروع شورشها در شهرهای مهم این کشور، اعتراضات ضدّاستالینیستی موسوم به «بهار پراگ» در چکسلاواکی و سرکوبش با مداخلۀ نظامی شوروی و پیمان ورشو بود.
رویدادهای ۱۹۶۸ فرانسه در واقع شروع فرایند رادیکالیزاسیون طبقۀ کارگر در سطح بینالمللی بود. برهۀ ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۳، برهۀ بزرگترین جنبشهای انقلابی بینالمللی عصر پساجنگ جهانی دوم بود. مثلاً ایتالیا، آلمان، بریتانیا، آرژانتین و امریکا را موج اعتصابات درنوردیده بود. سوسیال دموکراتهای آلمان برای اولین بار بعد از پیروزی نازیهای هیتلری حکومتشان را تشکیل دادند. سپتامبر۱۹۷۰ حکومت آلنده در شیلی به قدرت رسید. سال ۷۴- ۱۹۷۳ اعتصاب معدنچیان انگلستان به استعفای حکومت محافظهکار وقت منجر شد. ژوئیۀ ۱۹۷۴ حکومت نظامی یونان سرنگون شد. اوت ۱۹۷۴ ریچارد نیکسون در مواجهه با استیضاح از ریاست جمهوری استعفا داد. آوریل ۱۹۷۵ رژیم فاشیستی پرتغال که قریب به پنجاه سال در قدرت بود واژگون شد. نوامبر ۱۹۷۵ با مرگ فرانکو نه فقط دیکتاتوری قدیم که حاکمیت سرمایهداری اسپانیا در موقعیت شکنندهای قرار گرفت. خاورمیانه و افریقا را جنبشهای رهاییبخش ملی و ضدّامپریالیستی قدرتمندی فراگرفته بود.
اما با همۀ اینها نظام سرمایهداری نه فقط قسر در رفت که توانست شکستهای خونباری را هم متوجه جنبش کند (مثل سرنگونی رژیم آلنده در سال ۱۹۷۳) و زمینه را برای یک ضدّحمله به طبقۀ کارگر فراهم کند. شروع این ضدّحمله از اواخر دهۀ ۱۹۷۰ و با قدرتگیری مارگارت تاچر (اندکی پس از انتخاب رونالد ریگان) بود.
بقای سرمایهداری از همۀ این تحولات وآشوبهای سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۵، بیش از هرچیز به این خاطر بود که احزاب استالینیست و سوسیال دموکرات و بوروکراسی اتحادیههای کارگری هنوز نیروی مسلط جنبش کارگریِ آن مقطع بودند و دست بالا را داشتند. این احزاب و سازمانها با وجود عضویت میلیونها کارگر، از قدرت بوروکراتیک خودشان برای مهار، تضعیف و انحراف و در صورت لزوم شکستن مبارزات طبقۀ کارگر بهره میبردند. رژیم استالینیستی شوروی و رژیم مائوئیستی چین به طور سیستماتیک مارکسیسم را قلب و تحریف میکردند و هرجا که جنبشها سدّ راه تلاششان برای بهبود روابط با امریکا و سایر قدرتهای امپریالیستی میشدند، از هرچه در توان داشتند مایه میگذاشتند تا این جنبشها را در نطفه خفه کنند. در سایر کشورهای کمتر توسعهیافته هم رژیمهای استالینیستی و مائوئیستی همچنان طبقۀ کارگر را زیر نفوذ جنبشهای ملی-بورژوایی نگه میداشتند و از این طریق مبارزۀ ضدّ سرمایهداری و ضدّ امپریالیستی را تحلیل میبردند.
گرایش راست در جنبش تروتسکیستی
گذشته از ضربات سوسیال دمکراسی و استالینیسم و بورژوازی، در دهۀ ۱۹۵۰ و اوایل دهۀ ۱۹۶۰ گرایشهایی راست، سانتریستی و فرصتطلبانه در جنبش تروتسکیستی نیز بروز کردند که در این ضربات نقش داشتند.
گرایش پابلوئیستی- که به اسم تئوریسین اصلیاش یعنی میشل پابلو نامگذاری شده- عملاً ضرورت تدارک و ساختن حزب انقلابی مستقل طبقۀ کارگر را که جزئی از برنامۀ انترناسیونال چهارم بود کنار گذاشت. این گرایش بعدتر نمایندگان خود را در دیگر بخشهای انترناسیونال یافت، مثلاً «ارنست مندل» در اروپا، «جوزف هنسن» در امریکا و متعاقباً «ناهوئل مورِنو» در آرژانتین. از طرف دیگر میشل پابلو و همفکر سیاسی اصلیاش ارنست مندل، ارزیابی تروتسکی از بوروکراسی استالینیستی را بهعنوان نیروی ضدّانقلابی کنار گذاشتند و مدعی شدند که بوروکراسی شوروی میتواند تحت فشار رویدادهای عینی و جنبشهای خودانگیختۀ تودهها به اجبار سیاستهای انقلابی پیدا کند و به همین ترتیب فشار رویدادهای عینی میتواند سوسیال دمکراتها و بورژوا-ناسیونالیستها را وادار کند که نقش انقلابی ایفا کنند.
نتیجۀ این تجدیدنظر یا در واقع گسست از تروتسکیسم این بود که دیگر نیازی به ساختن انترناسیونال چهارم و احزاب انقلابی نیست. در عوض پابلوئیستها «بدیل» خودشان را در کاسترو در کوبا و بِن بِلا در الجزایر یافتند.
تا پنجاه سال پیش سوسیال دموکراتها و استالینیستها و مائوئیستها و انواع جریانهای بورژوا-ناسیونالیستی دست بالا را در جنبش کارگری و جنبشهای ضدّامپریالیستی داشتند. اما امروز تقریباً چیزی از این سازمانها و نفودشان باقی نمانده.
با فروپاشی اتحاد شوروی، شبکۀ جهانی احزاب برادر استالینیست محو شدهاست. در چین هم حزب بهاصطلاح «کمونیست» به سازمان سیاسی و دولتی طبقۀ سرمایهدار مبدل شدهاست. احزاب سوسیال دمکرات هم به سختی از راستترین احزاب بورژوایی قابل تمایزند. دیگر هیچجایی کارگران به این احزاب به چشم مدافعین منافعشان نگاه نمیکنند. جنبشهای بورژوا-ناسیونالیستی هم که زمانی ادعاهای ضدّامپریالیستی و ضدّسرمایهداری داشتند از تک و تا افتادهاند. نمونهاش سازمان کنگرۀ ملی افریقاست که الآن به حزب حاکم افریقای جنوبی مبدل شده و در دفاع از منافع طبقۀ سرمایهدار حاضر است بیرحمانه سینۀ کارگران اعتصابی معدن را هم به گلوله ببندد. همین اتفاق بهترین نمونهای است که هم جوهرۀ طبقاتی ناسیونالیسم بورژوایی را نشان میدهد و هم فرجام مسیر تاریخی آن را.
رفرمیسم چپ: متحد این روزهای سرمایهداری
الآن که برای باقیماندههای سازمانهای سوسیال-دمکرات و استالینیست سابق نه رمقی مانده و نه اعتباری، سرمایهداری روی گرایشهای «رفرمیست چپ» بیشترین سرمایهگذاری را میکند. گرایشهایی که در غیاب رهبری انقلابی و در شرایط بحران بدخیم سرمایهداری، پایهها و هواداران عمومی پیدا میکنند، پتانسیل انقلابی کارگران را تخلیه میکنند تا نهایتاً به نفع بورژوازی از «خطر انقلاب» جلوگیری کنند. سازمانهای پابلوئیست سابق بقای خود را در سازمانهای رفرمیست چپ نظیر حزب ضدّسرمایهداری نوین فرانسه و پودموس در اسپانیا و سیریزا در یونان ادامه دادند. در میان همۀ این سازمانها، سیریزا نمایندۀ بیشرمانهترین خیانت تاریخی به منافع طبقۀ کارگر بوده است. به یاد داریم که سیریزا سال ۲۰۱۵ با وعدۀ لغو سیاستهای ریاضتی روی کار آمد، اما با سرعتی محیرالعقول خود به مجری بزرگترین بستۀ ریاضتی تحمیلی «تروئیکا» و سرکوب معترضین و پناهندهها مبدل شد.
عین همین نقش را میشود در برنی ساندرزِ بهاصطلاح «سوسیالیست» در امریکا دید که آرای هوادارانش را به کاسۀ حزب دموکرات ریخت یا نقش مشابه خائنانهای که جرمی کوربین در حزب کارگر بریتانیا ایفا کرد و غیره.
بنابراین وضعیت بحران سرمایهداری امروز از یک طرف و تمام این تجربیات تاریخی و معاصر از طرف دیگر، پُر کردن خلأ رهبری انقلابی را به وظیفۀ اصلی ما تبدیل میکند.
بازگشت به لنینیسم!
مدتی قبل از فرا رسیدن ۲۰۰مین سالگرد تولد مارکس، فرد دیگری ۱۴۸ ساله شد: لنین! معمار حزبی که توانست طبقۀ کارگر کشوری واپسمانده را به قدرت برساند و وظیفۀ اولین و تنها انقلاب سوسیالیستی و دولت کارگری جهان را انجام بدهد.
بنابراین نه فقط بازگشت به لنین و عصارۀ آن یعنی حزب پیشتاز انقلابی، بلکه اعادۀ حیثیت از مفهوم لنینیستی حزب و بیرون آوردنش از زیر آوار تحریفات بورژوایی، استالینیستی-مائوئیستی و پابلوئیستی یک وظیفۀ فوری است.
حزب پیشتاز انقلابی، نه یک حزب نخبهگرا که نمایندۀ مترقیترین بخشهای طبقۀ کارگر بهعنوان موتور محرک جنبش کارگری است. برخلاف میراثِ ارتجاعی استالین و مائو، حزب لنینیستی نه حول کیش شخصیت که به دور برنامۀ انقلابی ساخته میشود و این برنامه هم تنها با مشارکت و دخالت انتقادی اعضا قابل رشد و قابل دفاع است. این حزب به جای «صدر» و «فرمانده»، کمیتۀ مرکزی دارد و کمیتۀ مرکزی متشکل از اعضای منتخب و هر لحظه قابل عزل و نصب است. سانترالیسم دموکراتیک در این حزب، اصلی است که آزادی کامل بحث و انتقاد در تصمیمگیریها را با وحدت در عمل برای اجرای تصمیمات ممکن میکند. تجربیات حاصل از پراتیک بدنۀ حزب، در خودِ حزب پالوده و جمعبندی میشود و در برنامه سانترالیزه میشود تا مجدداً در عمل صیقل بخورد. چنین حزبی مسلح به برنامۀ سوسیالیستی و انترناسیونالیستی است و تدارک برای آن در سطح ملی الزاماً به موازات تدارک برای یک تشکیلات بینالمللی پیش میرود. این امری است که ما با تفصیل بیشتر در سند «اصول و اهداف» به آن پرداخته و در چشمانداز آتی عملمان قرار دادهایم. امروز در شرایط حساس جهانی و بهخصوص ایران، تمرکز اخص تئوریک و عملی برای تدارک چنین حزبی، اهمیت مرگ و زندگی را برای جنبش کارگری دارد.
گرایش بلشویک-لنینیستهای ایران
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷