آخرین سخنان آدولف یوفه
مترجم: نضال تمدّن
توضیحاتی دربارۀ نامه: در شانزدهم نوامبر ۱۹۲۷، کمتر از ده روز پس از دهمین سالگرد انقلاب اکتبر، آدولف یوفه دست به خودکشی زد. او بر بالینش نامهای به لئون تروتسکی برجای گذاشت که هماینک ترجمۀ آن را به همراه پیشگفتارِ توضیحیِ کوتاهی برای خوانندگانمان منتشر میکنیم[۱]. این سخنانِ یک بلشویک واقعی و قربانی رعب استالینیستی است.
آدولف آبراموویچ یوفه گرچه برای طبابت آموزشدیده بود، اما خیلی زود به صفوف انقلابی پیوست. یوفه در انقلاب ۱۹۰۵ فعال بود و بهسهم خود زندانها و تبعیدهای تزاری را تجربه کرد. پیش از جنگ جهانی اول از اتریش به روسیه برگشت تا توزیع زیرزمینی روزنامهی پراودای وین را که زیر نظر تروتسکی منتشر میشد سازمان دهد، اما دستگیر و به سیبری تبعید شد. در سال ۱۹۱۷ آزاد شد و در همان زمان عضو دو سازمانی بود که مستقیماً مسئول قیام اکتبر بودند؛ یعنی کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک در ماه اکتبر و کمیتۀ نظامی انقلابی شورای پتروگراد.
پس از انقلاب، لنین او را برای تصدی مقامهای مهم دیپلماتیک انتخاب کرد. در دسامبر۱۹۱۷ اولین نمایندۀ مذاکرات صلح با آلمانیها در برست-لیتوفسک، سفیر روسیه در آلمان در روزهای طوفانی ۱۹۱۹، امضاکنندۀ صلح با مجارها بعد از جنگ ۱۹۲۰، نماینده در کنفرانس ژنو ۱۹۲۳ و نمایندۀ اعزامی به چین برای مذاکرات با سونیاتسن رهبر ملی چینیها بود و بعدتر هم بهعنوان سفیر شوروی در ژاپن خدمت کرد.
یوفه زمان زیادی را بیمار بود و مدتها پیش از انقلاب سلامتیاش بهخاطر یک بیماری عصبی ارثی تحلیل رفته بود. بااینحال این امر مانعِ مشارکت فعالانۀ او در انقلاب نشد و بههنگامِ نیاز در صف اول ظاهر میشد.
او از اولین کسانی بود که به اپوزیسیون چپ به رهبری تروتسکی پیوست و مجبور شد بهزودی بهای این مخالفت سیاسی را بپردازد. به دلایلی که در این نامه شرح داده شده، تنها راه خروجِ ممکن را انتخاب کرد و چنانکه خوانندگان هم تأیید خواهند کرد در حال نبرد جان باخت.
نامه هم حکایتِ مربوط به خودش را دارد. وقتی به تروتسکی خبر مرگ یوفه تلفنی اعلام شد، در عین حال به او اطلاع دادند که نامهای خطاب به او بر بالینش بوده است. اما وقتی تروتسکی به آنجا شتافت، نامهای در کار نبود. با اینحال به اصرار او رونوشتی از نامه به کریستین راکوفسکی داده شد. حتی در آن سالها هم مأموران اطلاعاتی استالین کارشان را به خوبی انجام میدادند.
تشییع جنازۀ یوفه در یک روز کاری تعیین شده بود. با اینحال ده هزار کارگر مسکو به صفوفی که از سوی تروتسکی هدایت میشد پیوستند و به استالین نشان دادند که اپوزیسیون شکست نخوردهاست. بهقول تروتسکی : «حیات او و نه خودکشیاش باید الگویی برای آنانی شود که بیرون گذاشته شدهاند. مبارزه ادامه دارد».
ماری میخایلوفانا، همسر یوفه پس از اعتراضی که به اخراج تروتسکی از شوروی کرد، در مارس ۱۹۲۹ از منصب سردبیری «انتشارخانۀ دولتی» اخراج شد. در پیوستن به اپوزیسیون بههمراه همسرش تردیدی به خود راه نداد. به همین دلیل نیز دستگیر و تبعید شد. وی از سال ۱۹۲۹ تا ۱۹۵۷ که بخشاً مورد اعادۀ حیثیت قرار گرفت، در زندان و بعدتر اردوگاههای کار اجباری به سر برد. همان زمان هم بود که از «تسویۀ» تنها پسرش در سال ۱۹۳۷ که صرفاً هفده سال داشت مطلع شد.
کتاب او به نام «یک شب بلند» دربارۀ تجارب او است که در سال ۱۹۷۸ منتشر شد.
دستیابی استالین به قدرت به بهای جانهای انسانی حقاً که دهشتناک است. او نسل تمامی انقلابیونی که اکتبر را ساختند نابود کرد. ادولف یوفه جزو اولین قربانیها بود. در اینجا آخرین سخنان این انقلابی بزرگ را که سرگذشت شخصی تأثیرگذارش بازنمای خیانت تراژیک انقلاب اکتبر است نشر میدهیم.
———————————
به لئون تروتسکی؛
لئون داویدوویچ عزیز
در تمام طول حیاتم باور داشتم که فرد سیاسی باید زمان دقیق رفتن را بداند، مانند بازیگری که عزم ترک صحنه را میکند. زودتر رفتن بهتر از دیرتر رفتن است.
بیش از سی سال پیش این فلسفه را پذیرفتم که حیات انسان تا آن حد و مادامیکه به خدمت امری نامتنهای درآید، معنا دارد. انسانیت برای ما آن امر نامتناهی است. باقی همه اموری متناهیاند و بنابراین کار کردن برای این مابقی، خالی از معناست. حتی اگر انسانیت هم هدفی فراتر از خود داشته باشد چنین هدفی در چنان آیندۀ دور و درازی پدیدار خواهد شد که برای ما اینک انسانیت چه بسا امری مطلقاً نامتناهی بهنظر برسد. من معنای حیات را همیشه تنها و تنها در همین دیدهام. و اکنون با نظر به گذشتهام که بیست و هفت سالش را در صفوف حزب گذراندم به نظرم حق دارم ادعا کنم که در تمامی طول زندگی آگاهانهام به این فلسفه وفادار ماندهام. با چنین معنایی از حیات، زندگی کردهام، کار کردهام و برای بهبود انسانیت مبارزه کردهام. حق دارم ادعا کنم که حتی یکی از روزهای زندگیام هم بیمعنا نبوده است.
اما اکنون به نظر میرسد زمانی رسیده که حیاتم معنای خود را از دست داده است و در نتیجه موظفم آن را ترک و تمامش کنم.
چند سالی است که رهبران کنونی حزبمان طبق خطی مشیِ پرهیز از تفویض کار به کمونیستهای اپوزیسیون، به من نه کار سیاسی و نه کاری در شورا دادهاند؛ کاری که اگر بود میتوانست بنا به حوزه و ماهیتش من را با حداکثر تواناییهایم به فردی مفید تبدیل کند. چنانکه میدانی در سال گذشته دفتر سیاسیِ حزب من را بهعنوان یک عضو اپوزیسیون کاملاً از کار سیاسی کنار گذاشته است.
وضع سلامتیام بهطور مداوم بدتر شدهاست. حدود بیستم سپتامبر، بهدلایلی که بر من روشن نیست کمیسیون پزشکی کمیتۀ مرکزی حزب برای انجام سنجش سلامت من را فراخواند و متخصصین قاطعانه به من اطلاع دادند که وضع سلامتیام بسیار بدتر از آنچه فکر میکردم شدهاست و نباید یک روز را هم بیخودی در مسکو تلف کنم و یک ساعت هم بدون درمان بگذرانم، بلکه باید فوری به خارج برم و در آسایشگاه مناسبی بستری شوم.
وقتی از آنها پرسیدم «شانس بهبودیام در خارج چهقدر است؟ آیا میتوانم در روسیه تحت درمان بمانم و کار کنم؟»، پزشکان و دستیاران، از جمله رفیق آبراسوف پزشک کمیتۀ مرکزی، یک پزشک کمونیست دیگر و مدیر بیمارستان کرملین، همگی بهسادگی گفتند که بیمارستانهای روسیه از عهدۀ درمان من برنمیآیند و باید برای درمان به غرب بروم. همچنین گفتند که اگر این دستورالعملها را اجرا کنم بدون شک برای مدت طولانی قادر به کار کردن خواهم بود.
کمیسیون پزشکی کمیتۀ مرکزی (علیرغم آنکه خود دستور مشاورۀ پزشکی را صادر کردهبود) به مدت دو ماه هیچ قدمی برای انتقالم به خارج یا درمانم در اینجا برنداشت. بلکه به عکس، داروخانۀ کرملین که تا پیش از این داروها را طبق نسخه برایم ارسال میکرد از این کار منع شد. در حقیقت داروخانه از داروهای رایگانی که پیش از این همیشه استفاده میکردم محروم شد. مجبور شدم داروهایی را که برایم حیاتی بودند از داروخانههای شهر بخرم. این وقایع درست زمانی رخ داد که گروه حاکم، سیاست « له کردن اپوزیسیون» را در قبال رفقای مخالف پیش گرفتهبود.
مادامیکه قادر به کار کردن بودم، اهمیتی به این مسائل نمیدادم، اما هنگامیکه حالم مستمراً بدتر شد، همسرم به کمیسیون پزشکی کمیتۀ مرکزی رفت و شخصاً به دکتر سماسکو که آشکارا همیشه حداکثر توانش را برای «نجات کهنهسربازان» بهکار میگرفت، مراجعه کرد. با اینحال پروندهام مکرراً به تعویق میافتاد و تمام آنچه همسرم بدان رسید خلاصهای از تصمیم شورای پزشکان بود. در این خلاصه مرضهای مزمن من برشمرده شده و نتیجه آنکه شورا اصرار داشت به خارج فرستاده شده و “”در آسایشگاه پروفسور فریدلندر نامی” به مدت حداکثر یک سال بستری شوم».
در همین اثنا، نُه روز پیش بهخاطر حساسیت و برانگیختگی تمام دردهای مزمنام، خصوصاً بدترینش که همان فلج موقت قدیمی است که حاد شده (و همیشه در چنین مواقعی سراغم میآید) به رختخواب کشیده شدم و مجبور بودم درد حقیقتاٌ تحملناپذیری را که حتی مانع راه رفتنم بود از سر بگذارنم. نُه روز تمام هیچ درمانی به من نرسید و به مسألۀ سفر به خارج هم رسیدگی نشد. هیچیک از پزشکان کمیتۀ مرکزی برای ویزیتم نیامدند. پروفسور داویدنکو و لوین[۲] بعد از آنکه بر بالینم آوردهشدند داروهای بیثمری را که آشکارا فایدهای به حالم نداشت تجویز کردند و بعد اذعان کردند که «کاری نمیشود کرد» و سفر به خارج برایم حیاتی و فوری است. دکتر لوین به همسرم گفت که تعویق پرونده به این علت است که کمیسیون پزشکی فکر میکرده همسرم هم قصد همراهی من به خارج را داشته و بنابراین «هزینهاش بیش از حد گران تمام میشدهاست». همسرم در جواب گفت که علیرغم وضعیت بد من، قطعاً اصراری بر همراهی خودش یا کس دیگری با من نخواهد داشت. در نتیجه دکتر لوین به ما اطمینان داد که با این شرایط قضیه زود پیگیری میشود. امروز دکتر لوین مجددا به من گفت که دکترها کاری نمیتوانند بکنند و تنها راه، سفر فوری به خارج است. مجدداً رفیق پوتیومکین، پزشک کمیتۀ مرکزی شب به همسرم اطلاع داد که کمیسیون پزشکی کمیتۀ مرکزی تصمیم گرفته که مرا به خارج نفرستند و در روسیه درمان کنند. علت هم آن بوده که اصرار متخصصین بر درمان طولانیمدت در خارج است و اقامت کوتاهمدت را بیفایده میدانند، حال آنکه کمیتۀ مرکزی حداکثر هزار دلار برای درمانم میتواند بدهد و امکان ندارد از این بیشتر هزینه کند.
وقتی اخیراً در خارج از کشور بودم پیشنهادی بیست هزار دلاری برای حق امتیاز نگارش خاطراتم به من داده شد، اما (باتوجه به سانسور این خاطرات توسط دفتر سیاسی حزب) و با علم به اینکه چهطور تاریخ حزب و انقلاب در کشور ما تحریف میشود، فکر همدستی با چنین تحریفی را هم نمیتوانستم بکنم. همۀ سانسور دفتر سیاسی حزب در عدم اجازۀ ارزیابی درست از شخصیتها و رفتار آنهاست؛ چه در این سو باشند چه در آن سو؛ چه رهبران واقعی انقلاب بودهباشند چه آنهایی که اکنون افتخار آن را نصیب خود کردهاند. نتیجه آنکه بدون گرفتن پول از کمیتۀ مرکزی راهی برای درمانم نمیبینم. کمیتۀ مرکزی هم که برمبنای بیست و هفت سال فعالیت انقلابی، ارزش حیات و سلامتیام را هزار دلار قیمتگذاری کردهاست.
به همین دلیل است که میگویم زمان آن رسیده که این زندگی را تمام کنم. میدانم که نظر کلی حزب مخالف خودکشی است، اما یقین دارم که هیچیک از افرادی که وضعیتم را درک میکنند، مرا به این خاطر سرزنش نخواهند کرد. اگر وضع سلامتیام مناسب بود توانایی و قدرت مبارزه علیه شرایط حاکم بر حزب را در خود مییافتم. اما در وضع کنونیام، نمیتوانم شرایطی را تحمل بکنم که حزب در سکوت، اخراج تو از صفوفش را تاب آورد. هرچند که قطعاً یقین دارم دیر یا زود بحرانی خواهد آمد که حزب را موظف به اخراج آنهایی که به چنین رسواییای هدایتش کردهاند، خواهد کرد. به این تعبیر، مرگ من اعتراضی سیاسی علیه آنهایی است که حزب را به شرایطی رسانده که از واکنش به چنین خفتی عاجز شدهاست.
اگر روا باشد که به قیاس واقعهای بزرگ با کوچک بپردازم، باید بگویم که من اخراج تو و زینوویف را که رویداد تاریخی فوقالعاده مهمی بود و ضرورتاً دورهای ترمیدوری را در انقلابمان گشود و این واقعیت را که بعد از بیست و هفت سال فعالیت انقلابی در عهدهداری مناصب حزب به وضعی رسیدهام که راهی جز شلیک گلوله به خود برایم باقی نمانده، بهعنوان دو واقعۀ بازگوی یک امر واحد میبینم: رژیم کنونی حزبمان. شاید که هر دوی این واقعۀ کوچک و بزرگ بهطور همزمان حزب را از خواب بیدار کنند و از مسیری که به ترمیدور منتهی است بازش دارند[۳].
لئون داویدویچ عزیز ده سال فعالیت مشترک و دوستی شخصی ما را به یکدیگر پیوند داده، همین امر به من این حق را میدهد که در این لحظۀ وداع آنچه را که به نظرم ضعفی در تو است به تو گوشزد کنم.
هیچگاه در درستی راهی که ترسیم کردهای تردیدی نکردهام و تو میدانی بیست سالی است که از زمان نگارش ایدۀ «انقلاب مداوم» با تو بودهام. اما همیشه تصور میکردهام که تو انعطافناپذیری و سرسختی لنین را نداری، عزم راسخ او را –که در صورت نیاز- بر یک وظیفۀ مشخص تمرکز میکرد و با اطمینان از اکثریتی که در آینده به او خواهند پیوست و به اعتبار درستیِ مسیری که معین کرده در آن باقی میماند، نداری. تو همیشه از همان ۱۹۰۵ از حیث سیاسی در موضع درست بودی و من بسیار به تو گفتهام که با گوشهای خودم از لنین شنیدهام که اذعان میکرد در ۱۹۰۵ نه او بلکه تو بودی که موضع درست را داشتی. اکنون مجدداً این را برایت تکرار کردم چرا که بهوقت مرگ هیچکس دروغ نمیگوید.
اما تو اغلب از موضع درستت بخاطر توافق یا مذاکرهای که بیش از حد به آن بها میدادی دست کشیدی. این کار تو اشتباه بود. تکرار میکنم که از حیث سیاسی همیشه در موضع درست بودهای و امروز هم بیش از هر زمان دیگری در موضع درست قرار داری. روزی حزب متوجه این امر خواهد شد و تاریخ بهناچار آن را به رسمیت خواهد شناخت.
افزون بر این واهمهای از این نداشته باش که امروز برخی تو را ترک میکنند و خصوصاً اگر افراد بسیاری به آن سرعتی که انتظار داریم به سراغ تو نمیآیند. تو در موضع درستی قرار داری اما قطعیتِ پیروزیِ حقیقتِ تو، در سازشناپذیری محکم، سرسختی شدید و ردِ هر نوع مصالحه است؛ دقیقاً چنانکه رمز موفقیتهای ایلیچ[۴] نیز همین بود.
همیشه مایل بودم این را به تو بگویم و صرفاً اکنون که لحظۀ وداع است خود را مجاب به انجامش کردم.
برایت توان و جسارتی به اندازۀ آنچه همیشه از خود بروز دادهای و پیروزیای فوری آرزو میکنم. در آغوشت میکشم. بدرود.
ارادتمند تو، یوفه.
* پینوشت: من این نامه را در شب پانزدهم و بامداد شانزدهم نوشتم و امروز که شانزدهم بود ماری میخایلوفنا بههدف اصرار بر ارسالِ حداقل یکی دوماهۀ من به خارج از کشور به کمیسیون پزشکی مراجعه کرد. آنها در پاسخش گفتند که نظر متخصصین این است که اقامت کوتاهمدت در خارج هیچ فایدهای ندارد و کمسیون پزشکی تصمیم به انتقال من به بیمارستان کرملین گرفتهاست. بنابراین حتی مانع سفری کوتاه برای سلامتیام شدند، این در حالیست که تمام پزشکان موافق بودند که درمان در روسیه عبث است و فایدهای ندارد.
بدرود لئون داوویدویچ عزیز. قوی و پرانرژی باش چرا که به آن نیاز خواهی داشت و از من کینهای به دل نگیر.
[۱] . این نامه بر مبنای ترجمۀ ماکس ایستمن بوده و بر طبق نسخۀ LLSPدر ۱۹۰۵ آورده شده است.
[۲] . دکتر لوین پزشک شخصی لنین بود که در سومین سری از دادگاههای مسکو در ۱۹۳۸ به اعدام محکوم شد.
[۳] .ترمیدور رژیمی است که هرچند دستاوردهای اجتماعی انقلاب را تا حد زیادی به فنا نمیدهد اما تودهها را از دستاوردهای سیاسی انقلاب محروم میکند. این عنوان تثمیلی از رژیمی است که پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه روی کار آمد. تاریخ دقیق روی کار آمدنش در ۲۴ ژوئیۀ ۱۷۹۴ یعنی نهمین ماه ترمیدور برمبنای تاریخ انقلابی فرانسه است.
[۴] منظور لنین است.