هشتادمین سالگرد انقلاب اسپانیا (بخش دوم و پایانی)
نبرد در اردوگاه چپ
اما با وجود رشادت و خلاقیت خارق العاده ای که طبقۀ کارگر به معرض نمایش گذاشت، نقش و سیاست های احزاب و رهبران طبقۀ کارگر مسیر این طبقه را مسدود کرد. فقدان یک حزب مارکسیستی فراگیر، با یک برنامۀ روشن برای سازماندهی، تثبیت و پیشبرد دستاوردهای انقلاب، خفه کردن سرمایه داری و استقرار دمکراسی کارگری، مرگبار بود.
مهلک ترین نقش را رهبری استالینیست «حزب کمونیست اسپانیا» (PCE) ایفا کرد که به صراحت هر چه تمام مدافع تئوری مرحله ای انقلاب بود. این حزب به نیروی محرکی مبدل شد که به طبقۀ سرمایه دار امکان داد از مهلکه بگریزد، میلیشیای کارگران را منحل و انقلاب را از مسیرش منحرف کند. در عین حال، استالینیست ها سایر مخالفین خود را در طیف چپ سرکوب کردند، از جمله «حزب وحدت مارکسیستی کارگران» (POUM) که تروتسکیست های سابق و بخشی از «جبهۀ خلقی» بنیان گذاشته بودند. «حزب کمونیست اسپانیا» یا کارگزاران آن، «آندره نین» را که یکی از رهبران «پوم» بود شکنجه و اعدام کردند. بسیاری دیگر در طیف چپ ضدّ استالینیست، به سرنوشت یکسانی دچار شدند.
این اقدامات وحشیانه مستقیماً به ضدّ انقلاب سیاسی که در اتحاد شوروی جریان داشت ارتباط پیدا می کرد. حتی کارگزاران یا نمایندگان اعزامی رژیم استالینی مسکو به اسپانیا که تحت تأثیر انقلاب قرار گرفته بودند، پس از بازگشت اعدام شدند. از جمله «ولادیمیر آنتونوف اوفسِیِنکو»، سفیر روسیه در اسپانیا. او پیش تر با ارسال گزارش هایی به مسکو، استالین را به حمایت از مبارزات انقلابی تشویق کرده بود.
استالینیست ها در ابتدا نیرویی قوی در اسپانیا محسوب نمی شدند. بلکه موقعیت خود را اساساً مدیون اشتباه هواداران تروتسکی در اسپانیا (بخش «اپوزیسیون چپ بین المللی) بودند؛ خطای آن ها این بود که با وجود پیشنهاد فدراسیون جوانان «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» در سال ۱۹۳۴ برای پیوستن آنان به حزب و «بلشویزه» کردن حزب، از پذیرش آن امتناع کردند. این در حالی بود که تروتسکی بالعکس آنان را تشویق به پذیرش این پیشنهاد می کرد. این عملی بود که به استالینیست ها اجازه داد به وسط میدان بجهند و پایگاه نیرومندی برای خود دست و پا کنند.
«حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» به دو جناح تقسیم شد: جناح راست به رهبر «ایندالسیو پرییتو» و جناح چپ به رهبری «لارخو کابالرو». «کابالرو» فعالیت سیاسی خود را از طیف چپ آغاز نکرده بود. او به عنوان مشاور دولت در دیکتاتوری راستگرای «پریمو دِ ریورا» در فاصلۀ سال های ۱۹۲۳ و ۱۹۳۰ خدمت کرده بود. با این حال تجارب شخصی، به خصوص تأثیرات جنبش انقلابی، او را به چپ چرخش داد.
این تحولی بود که در دوره های مشابه مبارزۀ توده ای مشاهده شده است، مثلاً «تونی بن» در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و دهۀ ۱۹۷۰. «بن» که از پیشینۀ اشرافی می آمد، در حکومت «هارولد ویلسون» خدمت کرده بود و در طیف «میانه» یا «راست» حزب کارگر جای داشت. با این حال به واسطۀ تجربیات خود و مبارزات کارگری آن مقطع، رادیکال شد.
در فضای اسپانیا که منعکس کنندۀ طغیان های انقلابی بود، این تحول فراتر از این ها می رفت. «کابالرو»، رهبر سابق «اتحادیۀ عمومی کارگران» (UGT)- اتحادیۀ کارگری مرتبط به «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا»- داشت به «لنینِ انقلاب اسپانیا» شهرت پیدا می کرد. اما متأسفانه او قادر نبود همان نتایج سیاسی لنین در روسیه را بگیرد و اشتباهاتش سهم تعیین کننده ای در شکست اسپانیا داشت. الفاظ و بیانیه های انقلابی او و چپ های برجستۀ «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا»، با کردار و اعمال مشخص آنان خوانایی نداشت.
شکاف های درون «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» بین این دو جناح تا پیش از شورش فاشیستی، حزب را به سوی یک انشعاب هدایت می کردند. «پرییتو» موفق شد که کنگرۀ حزب را به تعویق بیندازد. هیئت اجرایی روزنامۀ «کابالرو» (Claridad) را ممنوع و نواحی تحت کنترل او را از نو سازماندهی کرد. سپس با آغاز انقلاب و جنگ داخلی، جناح «کابالرو» با وجود آن که اکثریت را در «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» داشت، به «پرییتو» اجازه داد که کنترل مقرهای حزب را به بهانۀ حفظ «هماهنگی» به دست بگیرد. سپس آن ها از هر گونه اقدام بعدی برای کنترل حزب دست کشیدند. این ها درس هایی هستند برای بریتانیای امروز و «جرمی کوربین» که تلاش می کند به جای تقابل با جناح «بلریست» حزب کارگر، آن را راضی کند.
در نقطۀ اوج تب و تاب انقلابی، «کابالرو» به نقد «پرییتو»، عناصر استالینیست و بورژوایی در حکومت پرداخت. با این حال بدون ارائۀ بدیل روشن یا تمایل به پیشبرد انقلاب تا به فرجام، او بیش از پیش به آنان نزدیک شد، تا این که در سپتامبر ۱۹۳۶ به ریاست حکومت رسید. او خود ناظر بر اجرای تمهیداتی شد که سابقاً مورد نقدش بودند، از جمله اقداماتی برای انحلال میلیشیاها و جایگزینی آن ها با یک واحد نظامی مجزای تحت کنترل حکومت (این تلاشی بود برای بازسازی ماشین دولت سرمایه داری). نهایتاً کمیتۀ مرکزیِ میلیشیاها منحل و قدرت آن به وزرای دفاع و امنیت داخلی واگذار شد. پس از این که تاریخ مصرف «کابالرو» برای ضدّ انقلاب تمام شد، او ماه مه ۱۹۳۷ از سمت نخست وزیری برکنار شد.
کارگران آنارشیست و انقلابی
ائتلاف «جبهۀ خلقی» با پیامدهای فاجعه بارش، نشان داد که سدّ راه طبقۀ کارگر است. در کاتالونیا، سازمان آنارشیستی «کنفدراسیون ملی کارگران» (CNT) از پایگاه وسیعی برخوردار بود. انقلابی ترین کارگران در میان صفوف این سازمان بودند. با این وجود اختلاف ایدئولوژیک آنارشیسم با دولت به طور اعم، منجر به آن شد که رهبران آنارشیست از درک وجه تمایز بین یک دولت کارگری و یک دولت سرمایه داری ناتوان باشند.
این سردرگمی منجر به بروز این موقعیت متناقض شد که سازمان آنارشیستی مذکور (با وجود ضدیت با دولت) به حکومت تحت امر «کابالرو» در مادرید وارد شد. سازمان CNT در کنار احزاب سرمایه داری به حکومت کاتولونیا (موسوم به «خودمختاری کاتالونیا») پیوست. رهبران سازمان از ترس ایجاد یک «جنگ داخلی در جنگ داخلی» نتوانستند از قدرت و نفوذ سازمان استفاده کنند. اما این ترس چیزی بود که با پیشروی ضدّ انقلاب و یورش به دستاوردهای طبقۀ کارگر، در حال تبدیل به واقعیت بود.
ماه مه ۱۹۳۷، با تلاش نیروهای حکومت برای قبضه کردن تلفنخانه، به عنوان سنگر CNT و کارگران انقلابی، رویدادهای بارسلون به اوج خود رسیدند. این اقدام نیروهای حکومتی، در حکم یک تحریک و چالش در برابر قدرت طبقۀ کارگر بود. کارگران سراسر بارسلون در برابر این تهاجم صف آرایی کردند. سراسر شهر سنگربندی شد که نشان از یک خیز جدید در مبارزه بود. این نمادی از قدت دوگانه ای بود که در سراسر اسپانیا تکامل یافته بود. چنین موقعیتی در هر انقلابی رخ می دهد، زمانی که نوعی توازن در ادارۀ جامعه وجود دارد: طبقۀ حاکم ضعیف تر از آن است که رویدادها را کنترل کند، اما طبقۀ کارگر نیز ادارۀ جامعه به دست خود را تثبیت نکرده است. چنین موقعی نمی تواند به طور نامحدودی ادامه پیدا کند. یا طبقۀ کارگر باید دولت خود را مستقر کند یا طبقۀ حاکم باید قدرت را مجدداً به دست خود بگیرد.
حزب دیگری که می توانست راهی برای خروج از بن بست پیشنهاد دهد، «پوم» بود. با آشکار شدن رویدادهای سال ۱۹۳۶، شمار اعضای این حزب ظرف شش هفته از ۱ هزار به ۳۰ هزار جهش کرد. حزب عموماً در کاتالونیا تمرکز داشت و نقش انقلابی مبارزه جویانه تری به خود گرفته بود، اما خطاهای فاحشی نیز مرتکب شده بود. در یک مورد، به حکومت خودمختار کاتالونیا پیوست، که نهایتاً در دسامبر ۱۹۳۶ از آن بیرون انداخته شد. همین امر باعت شد که بخش هایی از طبقۀ کارگر سردگم شوند. تا ژوئن ۱۹۳۷، حکومت مرکزی این حزب را ممنوع و رهبرانش را بازداشت کرده بود.
در عین حال «پوم» به جای این که یک سیاست مستقل را پیش بگیرد، در جستجوی آن بود که خود را پشت عبای رهبران CNT پنهان کند و پشت پرده بحث های دیپلماتیکی با آن ها داشته باشد. «پوم» به جای این که مبارزین خود را به صفوف توده ای کارگران CNT در کاتالونیا بفرستند، با اتحادیۀ به مراتب کوچک تر UGT کار کرد. به جای آن که یک سیاست انقلابی جسورانه را در میان صفوف میلیشیاهای CNT تبلیغ کند، یگان های مجزای خود را ساخت.
«پوم» با یک برنامۀ سوسیالیستی جسورانه می توانست به کارگران انقلابی بسیاری در میان آنارشیست های CNT که با سیاست رهبری خود مخالفت داشتند، دست پیدا کند. به خصوص «پوم» می توانست به نیروهای سازمان یافته حول گروه «دوستان دوروتی» در جبهۀ آراگون که مشغول پیشروی نظامی بودند، ارتباط بگیرد. در این جا آن ها به عوض تفکیک میان مبارزۀ نظامی علیه فاشیست ها و انقلاب اجتماعی، به مثابۀ یک ارتش رهایی بخش اجتماعی مبارزه کردند. اگر «پوم» به این شکل عمل می کرد، یک حزب مارکسیستی حقیقتاً فراگیر می توانست پدید بیاید.
پتانسیل یک دولت کارگری
اما آیا واقعاً ممکن بود که چنین نیرویی- با عمدتاً تمرکز در کاتالونیا- بتواند مسیر جنگ داخلی را به کل تغییر دهد؟ پاسخ کوتاه، با در نظر داشتن ابعاد جنبش انقلابی، بسیج توده ها و رادیکالیزاسیون مردم، مثبت است. اگر یک چنین حزبی ظاهر می شد، می توانست گام های لازم را برای تسخیر قدرت به دست طبقۀ کارگر در کاتولونیا بر دارد. از این جا به بعد، این حزب می توانست همچون یک الگو به سرعت به باقی اسپانیا گسترش پیدا کند. با این حال «پوم» چون نتوانست به این شکل عمل کند، یک فرصت طلایی را از دست داد. و همین امر راه را به سوی پیروزی فاشیسم هموار کرد.
یکی از گام های ضروری برای پیشبرد انقلاب به سوی پیروزی، استقرار شوراهای کارگری بود. این شوراها در جریان انقلاب اسپانیا شکل نگرفتند، که یکی از ضعف های فوق العاده مهم آن بود. هیچ یک از احزاب از تشکیل شوراها حمایت نکردند یا قدمی برای برای آغاز آن برنداشتند. شوراهای کارگری (یا همان «سوویت»ها در روسیه) که در خلال انقلاب روسیه پدید آمدند، متشکل از نمایندگان منتخب مراکز کار بودند و همگی قابل عزل. هر حزب وارد رقابت انتخاباتی شد. شوراها، هم به ارگان های مبارزه بدل شدند و هم پس از پیوستن به هم در سطح منطقه ای و ملی، به بنیان بالقوۀ یک دولت جدید.
جناح چپ «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» با تشکیل شوراهای کارگری مخالفت کرد و ادعا کرد که خود باید چنین نقشی را ایفا کند. آن ها همین طور از ائتلاف با استالینیست ها حمایت کردند. به بیان دیگر، وظیفۀ شکل گیری شوراها می بایست تا زمانی که اکثریت کارگران تصمیم به پیوستن به این حزب می گرفتند، به تعویق می افتاد! در اسپانیا، کمیته هایی که شکل گرفته بودند، عموماً از ترکیب نمایندگان مختلف احزاب مختلف شکل گرفته بودند، و نه این که توده های درگیرِ جنبش انقلابی را نمایندگی، سازماندهی و دخیل کنند. میلیشیاها، مجزا بودند و بر مبنای خطوط حزب سازمان می یافتند. در میلیشیاها، رهبران حزبی بودند که فرماندهان را منصوب می کردند.
جنگ داخلی تا سال ۱۹۳۹ به طول انجامید، یعنی تا زمانی که فرانکو دست آخر پیروز شد. شکست بارسلون در سال ۱۹۳۷ یک نقطۀ عطف بود. از آن زمان به بعد با شکست ها و دلسردی روزافزون توده ها، بارسلون بیش تر صحنۀ درگیری نظامی بود. به شکل متناقضی جنگ داخلی در هر دو جبهۀ اسپانیا به دیکتاتوری ختم شد. کلنل «کاسادو»ی جمهوری خواه به همراه «خوزه میاخا» قدرت را از دست جمهوری خواهان «دمکرات» گرفتند و باب مذاکرات را با فرانکو گشودند. این نهایتاً به سقوط نواحی تحت کنترل جمهوری خواهان انجامید و فرانکو به دیکتاتور اسپانیا تبدیل شد.
اسپانیای امروز بسیار متفاوت از اسپانیای دهۀ ۱۹۳۰ است و نبردهای پیش رو در سال های آتی شکل دیگری به خود خواهند گرفت. کسب درس های مبارزات طبقۀ کارگر در دورۀ انقلاب و رویدادهای جنگ داخلی، برای مبارزۀ کارگران و جوانان جهان علیه نژادپرستی، راست افراطی و سرمایه داری بی اندازه ارزشمندند. اگر این درس ها گرفته شوند، در آن صورت فداکاری های آن نسل قهرمان عبث و بیهوده نخواهد بود.
۶ ژوئیۀ ۲۰۱۶