نگاهی به پیشینۀ تاریخی تعیین استراتژی انقلاب‌ از منظر مارکسیستی (از سند اهداف و اصول)

زمان تقریبی مطالعه متن ۱۱ دقیقه

برای رهایی از شرایط کنونی، آموزۀ سوسیالیسم علمی آلترناتیوی است که با اتکا به حدود دویست سال تجربۀ مبارزاتی در سطح نظری و عملی در تمام جهان، نه فقط ساختار نظام ‌‌سرمایه‌داری و روش‌های مبارزه با آن را می‌شناساند، بلکه طرح و برنامه‌‌ای هم برای رسیدن به جامعۀ مورد نظر خود دارد (این‌ها نقاط قوتی است که در سایر آلترناتیو‌ها به چشم نمی‌خورد؛ آلترناتیوهای زیادی وجودی دارند که یا شناخت و درک صحیحی از جامعۀ ‌‌سرمایه‌داری ندارند و به همین دلیل راهکارهای نادرستی پیشنهاد می‌کنند؛ یا محدود به کشورهای معدودی هستند و همین موضوع تجربۀ آن‌ها و کاربرد راهکارهایشان را محدود می‌کند و غیره). با پذیرش این اصول، اکنون این سؤال پیش می‌آید که تکلیف کشورهای ‌‌عقب‌مانده چیست؟ آیا درکشورهایی نظیر ایران با حجم بالایی از واپس‌ماندگی اقتصادی، فرهنگی، ساختار سیاسی و غیره، می‌توان به انقلاب سوسیالیستی و رسیدن به جامعۀ ایده‌آل فکر کرد؟ اگر پاسخ مثبت است، باید چه مسیری را طی کرد؟ این سؤالات، یا مشابه آن، درست تا پیش از انقلاب پیروزمند ۱۹۱۷ روسیه پاسخ قطعی ‌نگرفته‌بود‌‌‌‌.

تا پیش از وقوع انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، اکثر سوسیالیست‌های اروپا و روسیه بر این گمان بودند که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشوری ‌‌عقب‌مانده و «شبه فئودالی» مثل روسیه، ناممکن و حتی مغایر با اصول پذیرفته‌شدۀ ‌‌مارکسیسم است، تاجایی که مثلاً گرامشی در مقاله‌‌ای به تاریخ دسامبر ۱۹۱۷، انقلاب روسیه را «انقلاب علیه کاپیتال مارکس» نامید‌‌‌‌. لازم به یادآوری است که در آن مقطع روسیه کشوری بود با جمعیتی در حدود ۱۵۰ میلیون نفر، که تعداد کارگران صنعتی‌اش تنها به ۵ میلیون نفر می‌رسید، ولی بیش از۸۰ درصد جمعیت کشور را دهقانان تشکیل می‌دادند‌‌‌‌.

اما برای درک این ‌‌موضع‌گیریِ اکثر مارکسیست‌ها در قبال مسألۀ انقلاب سوسیالیستی در کشورهای عقب‌مانده، نیاز است تا مقداری در مورد منشأ تاریخی موضوع مورد بحث، و آن «اصول پذیرفته­شدۀ ‌‌مارکسیسم» مکث کنیم‌‌‌‌.

پلخانف، «پدر ‌‌مارکسیسم روسی»، مبلغ این دیدگاه‌بود که روسیه پیش از دست یافتن به انقلاب سوسیالیستی، باید مسیر توسعه و تکامل ‌‌سرمایه‌داری را طی کند‌‌‌‌. یعنی پس از تبدیل شدن به یک نظام ‌‌سرمایه‌داری متعارف، آن گاه حرکت به سوی ‌‌سوسیالیسم را آغاز کند‌‌‌‌. این دیدگاه از خلال بحث‌های میان سوسیالیست‌ها و «پوپولیست‌ها» (نارودنیک‌ها) در دهۀ ۱۸۸۰مطرح شد‌‌‌‌.

«پوپولیست‌ها»  استدلال می‌کردند که انقلاب روسیه می‌تواند از یک اقتصاد دهقانی به سوی ‌‌کمونیسم جهش کند و تنها دلیلی که برای آن می‌آوردند، وجود زندگی کمونی دهقانی در بعضی از مناطق بود‌‌‌‌. اما در مقابل، پلخانف استدلال می‌کرد که روسیه الزاماً باید مسیر تکامل اروپای غربی را دنبال کند.

پلخانف تصور می‌کرد که با رشد و توسعۀ ‌‌سرمایه‌داری، طبقۀ کارگر هم رشد خواهد کرد و به یک هدف مشترک با هدف بورژوازی لیبرال– یعنی برقراری حقوق دموکراتیک– دست خواهد یافت؛ و پس از طی چند دهه تکامل ‌‌سرمایه‌داری، طبقۀ کارگر نهایتاً با هدف انقلاب سوسیالیستی به رویارویی و مبارزۀ مستقیم با بورژوازی کشیده خواهد شد‌‌‌‌.

در این مقطع زمانی، غالب سوسیالیست‌ها مدافع چنین دیدگاهی بودند‌‌‌‌. پلخانف هم قطعاً می‌توانست مانند بسیاری دیگر برای توجیه دیدگاه‌های خود به دستچین‌کردن دلبخواهی چند پاراگراف از مارکس متوسل شود‌‌‌‌. به عنوان مثال، مارکس در پاراگراف مشهوری از «مقدّمه‌‌ای بر ادای سهمی به نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۹) که به دفعات هم از او نقل می‌شود، نوشت: «هیچ نظم اجتماعی تا پیش از آن که کلیۀ نیروهای مولده مورد نیازش رشد یافته باشند، مضمحل نمی شود، و مناسبات تولیدی برتر نوین هیچ گاه پیش از آن که شرایط مادی وجود آن در چارچوب جامعۀ قدیم به حد بلوغ نرسیده باشد، جانشین مناسبات تولیدی قدیمی نمی گردد».

و این که:

«کشوری که از نظر صنعتی پیشرفته تر است، تنها تصویر آیندۀ کشوری کم تر توسعه یافته را به آن نشان می دهد» (مقدمۀ۱۸۶۷ مارکس به جلد اول سرمایه)

این استدلال بالا ظاهراً به این معناست است که در یک کشور ‌‌عقب‌مانده، نمی‌توان از تسخیر قدرت کارگری و انقلاب سوسیالیستی سخنی به میان آورد، چرا که سطح نیروهای مولده به‌اندازۀ کافی برای آغاز انقلاب سوسیالیستی تکامل نیافته‌است‌‌‌‌. در واقع در این جا از میان رفتن یک نظم اجتماعی، مشروط و مقیّد به رشد و تکامل نیروهای مولده شده‌است‌‌‌‌. این همان استدلالی است که بلافاصله به یکی از بحث‌های اصلی و مهم در درون جنبش مارکسیستی در آن مقطع تبدیل شد‌‌‌‌.

از طرف دیگر، تمامی سوسیالیست‌های نیمۀ دوم قرن نوزدهم شاهد بودند که بورژوازی از انقلاب «خودش»  -یعنی از دست زدن به اصلاحات ارضی، حقوق دموکراتیک و استقلال ملی– به وحشت و هراس افتاده‌است؛ به این اعتبار بورژوازی تنها طی مقطعی و در مبارزه علیه فئودال‌ها »مترقی» بود‌‌‌‌. بورژوازی هنوز از مبارزه علیه فئودالیسم پیروز بیرون نیامده‌بود که ناگهان با دشمن جدیدی به نام «طبقۀ کارگر»روبه رو شد‌‌‌‌. وحشت بورژوازی از طبقۀ کارگر انقلابی تا جایی بود که وادار شد تا در موارد بسیاری به ماشین نظامی و سرکوب از نوعِ نظام قبلی متوسل شود و با عناصر ارتجاعی و ‌‌زمین‌داران همکاری کند تا کارگران را منکوب کند و بدین‌ترتیب مبارزۀ خود برای ایجاد یک جمهوری دموکراتیک را نیمه­کاره رها کرد. مارکس دیدگاه خود را نسبت به رابطۀ میان انقلاب کارگری و انقلاب ناتمام بورژوازی در جملۀ درخشان و مهمی از «خطابیۀ کمیتۀ مرکزی به اتحادیۀ کمونیست‌ها» (لندن، ۱۸۵۰) این طور جمع بندی کرد:

«در حالی که ‌‌خرده‌بورژوازی دموکرات، خواهان ختم هر چه سریع‌تر انقلاب از طریق برآوردن حداکثر خواسته‌های فوق است، منافع ما در این است (و خواست ما ایجاب می‌کند) که انقلاب را تا زمانی که تمام طبقات کم­وبیش متملک از دایرۀ قدرت خارج نگردید‌‌ه‌اند و قدرت دولتی هنوز به تسخیر طبقۀ کارگر در نیامده  [ …] بی وقفه ادامه دهیم».

پنجاه سال پس از مطرح شدن این اظهارات، بحث‌های شدید و پویایی در میان سوسیالیست‌های روسیه بر سر مقصود اصلی مارکس از جملات بالا درگرفت‌‌‌‌. در انقلاب۱۹۰۵، دو استراتژی انقلابی در درون جنبش کارگری وجود داشت:

اول؛ پلخانف و منشویک ها، به عنوان جناح راست حزب سوسیال دمکرات، بنا به همان درک شدیداً شماتیک و مکانیکی از مارکس (با اتکا به نقل قول هایی که در بالا اشاره شد) به این نتیجه می رسیدند که تکامل تاریخی تمامی جوامع، در هر جا و هر زمان، خطی است؛ یعنی مثلاً نظامات برده داری، فئودالیزم، سرمایه داری و سوسیالیسم یکی پس از دیگری در توالی یک دیگر سر می رسند و یک مرحلۀ تاریخی باید کاملاً طی شده باشد تا بعد نوبت به مرحلۀ بعدی برسد. بنابراین طبق این دیدگاه مادام که انقلاب بورژوایی به سرانجام نرسیده باشد، اصلاً مسألۀ طبقۀ کارگری که بخواهد وارد انقلاب سوسیالیستی بشود مطرح نمی گردد. بنابراین برای آنکه طبقۀ کارگر به تدریج برای سوسیالیزم آموزش ببیند و سازماندهی شود، طی یک مرحلۀ دمکراسی سرمایه‌داری ضروری است.

در نتیجه برای منشویک ها، وظیفۀ اصلی سوسیال دموکرات های روسیه چیزی نبود جز تشویق «بورژوازی لیبرال» به ایجاد یک «جمهوری دموکراتیک»، یعنی ایجاد رژیمی که قادر به «تکامل» اقتصاد سرمایه داری و نیروهای مولده باشد؛ در واقع کلّ هدف این جناح آن بود که از سوسیالیسم و مسلح کردن کارگران «حرف» بزند، ولی به نحوی که بورژوازی را به زعم خودش به «اردوگاه ارتجاع» رم ندهد و در یک کلام به عنوان متحد خود حفظ کند.

در نتیجه منشویک ها یک دیوار بین این دو انقلاب ترسیم می کردند و به همین اعتبار استراتژی آن ها یک انقلاب دمکراتیک به رهبری بورژوازی لیبرال بود.

دوم؛ دیدگاه لنین و بلشویک ها بود. لنین در این مقطع و در مقابل استراتژی گروه اول، بر آن بود که نمی توان منتظر لیبرال ها شد و از ترسِ به وحشت افتادن و رَم کردن بورژوازی، از مبارزه عقب کشید. سرمایه داران بسیار دیر به عرصه وارد شده بودند و بزدل تر از آن بودند که برای تغییرات مترقی بجنگند. مدت ها قبل از سال ۱۹۱۷، این ها قدرت اقتصادی واقعی را در دست داشتند، اما برای محافظت از خود، به تزار اتکا می کردند و از پیامدهای هرگونه جنبش بزرگی در بین توده ها هراس داشتند. در واقع وحشت بورژوازی روس از کارگران و دهقانان، آن ها را در کنار دستگاه تزار قرار می داد. به علاوه وضعیت روسیه، یعنی حضور یک دولت پیشاسرمایه داری و نبود ابتدایی ترین حقوق دمکراتیک، تکالیف و وظایف بورژوا–دمکراتیک را در دستور کار قرار می داد. بنابراین لنین در نظر داشت که در صورت آغاز انقلاب، همراه با بلشویک ها برای یک دولت موقت کارگری و دهقانی مبارزه کنند و انقلاب را تا حدّ امکان دموکراتیک سازند.

در این مقطع لنین هم مانند پلخانف این دیدگاه را داشت که روسیه نمی تواند از فراز انقلاب بورژوایی «جهش» کند. مثلاً او در جزوۀ «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» به سال ۱۹۰۵ نوشت:

«مارکسیست ها مسلماً معتقدند که انقلاب روس جنبۀ بورژوایی دارد» و به همین دلیل «ما نمی توانیم از چهار دیوار بورژوا دموکراتیک انقلاب روس یک باره به خارج آن جستن نماییم، ولی ما می توانیم حدود این چهار دیوار را به مقیاس عظیمی وسعت دهیم، ما می توانیم و باید در حدود این چهار دیوار در راه منافع پرولتاریا و نیازمندی های مستقیم وی و در راه شرایطی که نیروهای وی را پیروزی کامل آینده آماده می سازد، مبارزه کنیم».

امّا همان طور که اشاره شد لنین در عین حال تردیدی نداشت که بورژوازی بزدل روسیه که با زمینداران بزرگ در ارتباط بود، قادر به سرنگونی تزار و ایجاد انقلاب خودش نیست. بنابراین از دید لنین، پرولتاریا بود که می بایست برای درهم شکستن قدرت استبداد و ارتش و ماشین سرکوب آن، به دنبال متحدینی دیگر باشد. برای لنین، این متحد، «دهقانان» بودند و نه«بورژوازی ملی و مترقی».

برای لنین استراتژی انقلاب، یک استراتژی سوسیالیستی بود. او برخلاف منشویک ها بین انقلاب دمکراتیک و سوسیالیستی، یک دیوار ترسیم نمی کرد. در نتیجه به دنبال حلقۀ واسط یا مفصلی بود که این دو را به یک دیگر وصل کند (به همین دلیل است که لنین در حدود سال ۱۹۰۶ نوشته بود: «ما مدافع انقلابی لاینقطع هستیم. ما در نیمۀ راه متوقف نخواهیم شد») در این جا بود که فرمول «دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» را به عنوان یک تاکتیک پیدا کرد. به این معنا که کارگران و دهقانان با به دست گرفتن رهبری، وظایف و تکالیف دمکراتیک را (حتی در چارچوبی وسیع تر از دمکراسی بورژوایی) به انجام می رسانند و این خود زمینۀ ورود به فاز سوسیالیستی خواهد شد.

به این ترتیب، قرار بود که رژیم جدید به استقرار یک جمهوری دموکراتیک، بازتوزیع رادیکال زمین ها، پایان استبداد و ستم در روستاها و کارخانه ها، بهبود شرایط کارگران و نظایر این ها منجر شود و انقلاب را به آلمان و باقی کشورهای اروپای شرقی بکشاند؛ و انقلاب بر این مبنا– و البته اساساً با دریافت کمک اقتصادی از سوی یک آلمانِ سوسیالیست– سریعاً به فاز سوسیالیستی در روسیه حرکت کند.

‌‌تروتسکی در بحبوحۀ انقلاب ۱۹۰۵، به ارائۀ یک آلترناتیو سوم در برابر دو استراتژی جناح‌های اصلی حزب سوسیال دموکرات روسیه– همان طور که مختصراً اشاره شد– پرداخت‌‌‌‌. تروتسکی استدلال کرد که انقلاب روسیه به عنوان یک انقلاب پرولتری آغاز خواهد شد و دولت کارگری، نه فقط وظایف بورژوا-دموکراتیک، بلکه وظایف سوسیالیستی را هم‌زمان انجام خواهد داد؛ و این استراتژی تروتسکی بود که نهایتاً درستی و صحت خود را به اثبات رساند‌‌‌‌.

تروتسکی با ضعیف‌ترین نقطۀ استراتژی لنین رودررو شد: چگونه دو طبقۀ مختلف می‌توانند با یک دیگر در قدرت سهیم شوند؟ دهقانان به عنوان یک طبقه، به دنبال سوسیالیسم نبودند و این نکته را لنین به خوبی می‌دانست؛ به همین جهت او گفته‌بود:

«ما تا جایی از جنبش دهقانی دفاع می‌کنیم که دموکراتیک و انقلابی است‌‌‌‌. زمانی که و مادامی که این ]جنبش[ ارتجاعی و ضدّ پرولتری گردد، ما برای مبارزه علیه آن آماده می‌شویم»[۱].

تروتسکی به درستی استدلال کرد که تا وقتی دیکتاتوری پس از انقلاب، بر پایۀ دموکراسی باشد (یعنی دیکتاتوری دموکراتیک باشد و نه سوسیالیستی) کارگران ناچار خواست‌های دموکراتیک را مطالبه خواهند کرد و اقدامات سوسیالیستی را به تعویق خواهند انداخت‌‌‌‌. بنابراین با درنظر داشتن این که اکثریت جمعیت کشور را دهقانان تشکیل می‌دادند و اینکه دهقانان به‌خاطر جایگاه طبقاتی‌شان میلی به سوسیالیسم نداشتند، یک دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان، نهایتاً تبدیل به یک دیکتاتوری دهقانان، منتها با مشارکت پرولتاریا‌‌‌‌ می‌شد!

همان طور که تروتسکی به درستی اشاره کرد، دهقانان- به ویژه در روسیه- از به دست گفتن شاهرگ‌های قدرت ناتوان بودند‌‌‌‌. تنها طبقۀ کارگر از منطق، منافع طبقاتی و قدرت چنین کاری برخوردار بود‌‌‌‌. این درس مهمّ مبارزات ۱۹۰۵ بود که از دل آن شوراهای کارگری بیرون آمدند: این شوراهای کارگری، به عنوان نطفه‌های اولیه و بالقوۀ حکومت کارگری در آینده پیش از وجود هرگونه حکومت لیبرال دموکراتیک بسته شده‌بودند و دقیقاً ظهور همان‌ها بود که لیبرال‌ها را به وحشت انداخت و از مبارزه علیه تزار باز داشت‌‌‌‌.

تروتسکی نه اهمیت دهقانان در انقلاب را نادیده گرفت و نه با برنامۀ لنین مبنی بر جلب دهقانان به سوی کارگران مخالفت کرد‌‌‌‌. تروتسکی در بخشی از کتاب «انقلاب مداوم» نوشت:

«این نقش ]نقش انقلابی دهقانان[ نه می‌تواند مستقل باشد و نه رهبری کننده‌‌‌‌. دهقان یا از کارگر پیروی خواهد کرد یا از بورژوا‌‌‌‌. این به آن معناست که “دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان” فقط به صورت دیکتاتوری پرولتاریا که توده‌های دهقانی را رهبری می‌کند، قابل تصور است».

پس برای تروتسکی، این دیکتاتوری باید یک حکومت کارگری می‌بود که وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی را ترکیب کند و در بستر تبدیل انقلاب روسیه به یک انقلاب اروپایی و جهانی به انجام برساند‌‌‌‌. تروتسکی تلاش کرد که این چشم­انداز سوم نسبت به انقلاب روسیه را هنگامی که پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ در زندان به سر می‌برد، با نوشتن جزوۀ بی‌نظیر «نتایج و چشم­اندازها» تکمیل و مدوّن سازد‌‌‌‌. او این استراتژی را «انقلاب مداوم» نامید‌‌‌‌. بنابراین تئوری «انقلاب مداوم» تروتسکی، که اولین بار در سال ۱۹۰۴ توسعه پیدا کرد، ضمن این که می‌پذیرفت وظایف عینی پیش روی کارگران روسیه، وظایف انقلاب بورژوا-دموکراتیک است، اما با این حال توضیح می‌داد که چگونه در یک کشور ‌‌عقب‌مانده در عصر امپریالیسم، «بورژوازی ملی» به بقایای فئودالیسم از یک سو و به سرمایۀ امپریالیستی از سوی دیگر گره خورده‌است و در نتیجه اکیداً قادر به انجام وظایف تاریخی خود نیست‌‌‌‌.

پس از آوریل ۱۹۱۷ بود که با آشکار شدن تناقضات تز«دیکتاتوری دموکراتیک»، لنین نهایتاً این مفهوم کهنه از انقلاب را به کناری نهاد‌‌‌‌. در این جا بود که لنین به طور مشخص و مستقیم، بلشویک‌‌‌‌هایی را که هنوز به تکرار این شعار قدیمی‌می‌پرداختند خطاب قرار داد و گفت:

«کسی که درحال حاضر تنها از یک “دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان”صحبت می‌کند، در گذشته به سر می‌برد؛ در نتیجه عملاً در ضدّیت با مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا، از ‌‌خرده‌بورژوازی هم فراتر رفته‌است‌‌‌‌. چنین کسانی باید به آرشیو عتیقه‌های پیشاانقلابی “بلشویک” که می‌توان آرشیو “بلشویک‌های قدیمی” نامید منتقل شوند».

 

 استراتژی انقلاب از منظر بلشویک‌لنینیست‌ها: انقلاب سوسیالیستی

وقتی ‌‌سرمایه‌داری یک بازار جهانی و یک تقسیم کار جهانی را به وجود آورده و تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات مالکیت ‌‌سرمایه‌داری را در سطح جهانی آشکار کرده‌، در این صورت اقتصاد جهانی را هم در مجموع برای دگرگونی سوسیالیستی آماده کرده‌است‌‌‌‌. نگاه به مسأله از این زاویه که کدام کشورها برای ‌‌سوسیالیسم «آماده» و کدام یک «غیر آماده» هستند، یعنی همان طبقه­بندی بی­جان و تنگ­نظرانۀ کمینترن استالینیستی، کاملاً نادرست و منتفی است‌‌‌‌. انقلاب سوسیالیستی در سطح ملی آغاز می‌شود، ولی ناگزیر باید در سطح جهانی تکمیل شود و پایان پذیرد (این همان مهم‌ترین اصل آموزۀ ‌‌سوسیالیسم مارکسیستی است که اشاره شد). منتها کشورهای مختلف، با آهنگ و سرعت‌های مختلفی این پروسه را طی می‌کنند‌‌‌‌. کشورهای ‌‌عقب‌افتاده­، تحت شرایط معینی، خیلی سریع‌تر به دیکتاتوری پرولتاریا دست می‌یابند، ولی دقیقاً به خاطر عقب‌ماندگی دیرتر به ‌‌سوسیالیسم خواهند رسید؛ در واقع دوران گذار برای این قبیل کشورها، به نسبت کشورهای پیشرفته‌تر، طولانی و دشوارتر، و نه ناممکن، خواهد بود‌‌‌‌.

پس باید گفت این دیدگاه که انقلاب در کشورهای عقب‌ماندۀ تحت سلطۀ امپریالیسم، باید یک انقلاب دموکراتیک به رهبری بورژوازی «ملی»، «مترقی» و لابد «ضدّ امپریالیستی» باشد و سپس وارد فاز انقلاب سوسیالیستی شود در واقع یک تز کهنۀ منشویکی بود که بعدها از سوی کمینترنِ زیر نفوذ استالین به جنبش کارگری و چپ در جهان تحمیل شد و موجب شکست‌های خونینی گشت‌‌‌‌.

اما باید توجه داشت که این تز کهنه، یعنی مرحله‌بندی انقلاب، خود یکی از آموزه‌های تئوری ارتجاعی «‌‌سوسیالیسم در یک کشور» بود؛ به طور دقیق‌تر باید بگوییم که از تئوری استالینیستی «‌‌سوسیالیسم در یک کشور»، درون کمنترن بلافاصله دو آموزۀ سیاسی مهم منتج شد:  اول آنکه جنبش کارگری– که تمرکز خود را به بناکردن ساختمان ‌‌سوسیالیسم در یک کشور، مثلاً اتحاد شوروی معطوف کرده‌است– می‌بایستی همیشه و به شکلی فرصت‌طلبانه خود را با هر چیزی که به نفع این «تمرکز» است، انطباق و وفق دهد‌‌‌‌. به همین خاطرست که ما می‌بینیم استالینیست‌ها همیشه به قول تروتسکی، درگیر یک رشته چپ و راست رفتن‌های متناقض بود‌‌ه‌اند: گاهی در مقابل امپریالیسم می‌ایستادند، گاهی از در سازش و مماشات با آن وارد می‌شدند، گاهی ظاهراً از مبارزۀ طبقۀ کارگر دفاع می‌کردند، گاهی کاملاً آشکار به آن خیانت می‌کردند. به عبارتی نتیجۀ مستقیم این آموزه آن بود که توسعۀ اقتصادی یک کشور (شوروی)، پیش از هر چیز و مقدّم بر سیاست ‌بین‌المللی انقلاب (یعنی همان ‌‌چشم‌انداز بلشویک‌ها) قرار می‌گرفت‌‌‌‌. دومین آموزه، همین«مرحله بندی» انقلاب بود. یعنی این که «انقلاب ملی-دموکراتیک» الزاماً باید پیش از وقوع انقلاب سوسیالیستی تکمیل شود‌‌‌‌. دقیقاً به خاطر همین تئوری است که می‌بینیم چگونه‌استالینیست‌ها به «بورژوازی ملی»، خصلت و نقش انقلابی تقدیم کرد‌‌ه‌اند واگر هم اصولاً چنین بورژوازی‌‌ای وجود نداشته‌، به راحتی آن را روی کاغذ خلق کرد‌‌ه‌اند!

پیامد این تئوری‌های ناب، چیزی جز شکست جنبش چپ در جهان و خیانت آشکار به طبقه کارگر جهانی نبوده‌است‌‌‌‌. به عنوان نمونه، مورد اندونزی در سال ۱۹۶۵ یکی از واضح‌ترین و درعین حال دردآوردن‌ترین نمونه هایی‌ است که ورشکستگی و خیانت‌های تز «انقلاب دو مرحله ای» را نشان می‌دهد‌‌‌‌. با افزایش تنش‌ها کارگری و دهقانی و آغاز خیزش‌‌‌‌هایی توده‌‌ای علیه رژیم ضعیف سوکارنو، خط مشی رهبری استالینیست در پکن، در بین توده‌های مردم و سازمان توده‌‌ای آن‌ها- یعنی حزب کمونیست اندونزی – این بود که آن‌ها باید با «بورژوازی ملی» و مترقی خود وارد یک جبهه شوند‌‌‌‌. نتیجه این شد که در ماه اکتبر، قریب به یک میلیون نفر از کارگران و دهقانان، طی کودتایی که به وسیلۀ ژنرال سوهارتو و با برنامه‌ریزی سازمان سی‌‌‌‌. آی‌‌‌‌.‌‌ای انجام شد، قتل عام شدند‌‌‌‌. کودتایی که جنبش کارگری را درهم شکست، حمام خونی از کشتار کمونیست‌ها به راه انداخت و به روی کار آمدن یک دیکتاتوری نظامی وحشی منجر شد‌‌‌‌.

همین تئوری «دومرحله‌ای»، استالینیست‌ها را به شرکت در «جبهۀ خلقی»، همراه با عناصر به اصطلاح «مترقی» و « بورژوازی ملی»، برای «پیشبرد» مرحله و فاز اول انقلاب تشویق کرده و به از میان رفتن بسیاری از نیروهای صادق و مبارز منجر شده‌است‌‌‌‌. به عنوان مثال، همین تئوری بود که منجر شد «حزب کمونیست امریکا»، به عنوان یک حزب استالینیست، طی دهۀ ۱۹۳۰ به دفاع از روزولت بپردازد و منطقاً امروز هم از کاندیداهای «مترقی» حزب دموکرات حمایت کند‌‌‌‌. همچنین در ایران سیاست‌های حزب توده نسبت به قوام السلطنه، سپس نسبت به مصدق و در نهایت همکاری حزب توده و جناح «اکثریت» فدائیان با رژیم خمینی و غیره، همه ریشه در این نظریات انحرافی داشته و از علل اصلی شکست انقلاب ایران بود‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌.

بنابراین انقلاب آتی ایران در عصر گندیدگی ‌‌سرمایه‌داری جهانی، امپریالیسم، هیچ چیز به جز یک انقلاب سوسیالیستی نمی‌تواند باشد و از نظر ما این استراتژی انقلاب در برهۀ کنونی است؛ انقلابی که هم وظایف دموکراتیک (مثل برقراری خواسته‌های آزادی در بیان، پوشش، مذهب، عقیدۀ سیاسی؛ وجود امنیت اجتماعی؛ وجود قوانین مترقی؛ اصلاحات ارضی و…) و هم وظایف سوسیالیستی را ترکیب می‌کند و در مرکز آن، طبقۀ کارگر قرار دارد؛ انقلابی که تلاش می‌کند تا به وقوع تحولات انقلابی در سراسر جهان، به خصوص در کشورهای پیشرفته‌تر ‌‌سرمایه‌داری، کمک بکند و با اتکا به متحدین انقلابی خود در سطح بین‌الملل، یعنی با پیوند انقلابش به یک انقلاب جهانی، مسیرش را دنبال کند‌‌‌‌.

 

[۱] . رویکرد سوسیال دموکراسی نسبت به جنبش دهقانی، پرولتر، ش ۱۶، سپتامبر ۱۹۰۵

امتیازدهی

لينک کوتاه مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

94 − 92 =