به بهانه درگذشت فیدل کاسترو
یک توضیح: متن حاضر ماحصل بحثهای جسته و گریخته است که به دنبال درگذشت فیدل کاسترو با گرایشهای مختلف چپ داشتم و قطعا کاستی هایی دارد که در مطالب بعدی جبران می شود.
مرگ فیدل کاسترو در سن ۹۰ سالگی، بلافاصله با واکنش سراسیمه رسانههای راست و چپ رو به رو شده. تا جایی که به رسانههای غالب راست برمی گردد، مرگ فیدل یعنی مرگ یک «دیکتاتور» مستبد «کمونیست» و لابد حذف آخرین مانع برای «شکوفایی اقتصادی» و تداوم فرایند «بهبود روابطی» که با چراغ سبز حکومت اوباما و رائول کاسترو و کف زدنهای لاشخورهای سرمایه داری تبعیدی در میامی و این سو و آن سو دنبال شد.
می توان انتظار داشت که واکنش چپ به مساله مرگ فیدل کاسترو، عموما به «دفاع» از او «در برابر» رسانههای لیبرال و راست محدود شده و بیشتر هم خواهد شد. اما مساله بر سر این است که اگر این «چپ» درک و دریافت روشنی نسبت به اصول مارکسیسم انقلابی و وقایع کوبا و شخص کاسترو نداشته باشد، در واقع تنها خوراک همان جریانهای لیبرال را با «دفاعیات»اش فراهم خواهد آورد.
تا جایی که به رسانههای لیبرال برمی گردد، تکلیف مشخص است. آنها به فقر و فلاکت در کوبا اشاره می کنند، بیاین که بگویند این فرایند یک فرایند عمومی است که در حال حاضر در کلّ امریکای لاتین دیده می شود و به این اعتبار تنها به یک «کشور کمونیستی کوچک» محدود نیست. از طرف دیگر آنها کلامی از بحران اقتصادی، نابرابری شدید ثروت در امریکا، نارضایتی و نفرت مردمی از دستگاه دوحزبی، کشتار با اعزام پهباد (هواپیماهای بیسرنشین)، تداوم حضور نظامی در افغانستان و عراق، تباه کردن لیبی، جنگ خانمان برانداز سوریه، افشا شدن طرح جاسوسی گسترده از شهروندان، سرکوبهای خشن پلیسی و غیره نمی گویند. به راستی این «دیکتاتوری» چیست که می توان در پیرمردی با لباس نظامی در جزیره کوچک کوبا دید، اما میلیونها بار بیش از آن را نمی توان در کلینتونها و اوباماها و ترامپها و الی آخر دید؟ از همین جا ماهیت کثیف سرمایه داری لیبرال روشن می شود. اما خطای فاحش «چپ» این خواهد بود که از نقد درست خود به رهبران سرمایه داری، بخواهد نتیجه دفاع از کاسترو یا دقیق تر بگوییم «کاستروئیسم» را بگیرد.
در همه بحثهای «چپ» درباره کوبا، همه چیز محدود به تعریف و تمجید از دستاوردهای بیوتکنولوژی و پزشکی و آموزشی می شود (که البته به جای خود سندی است که نشان می دهد با کمی برنامه ریزی اقتصادی و اولویت دادن به نیازها و نه سود و بازار، تا چه میزان می توان پیشرفت کرد)، اما این بدترین نوع «دفاعیه»ای است که می توان ارائه داد. از انقلاب کوبا و تحولات اخیر آن باید درس هایی سیاسی گرفت که اتفاقا برای تحولات بعدی در ایران به کار می آیند. این درسها چیزی هستند که همیشه در بحثهای معمول «چپ» مسکوت باقی می مانند.
«انقلاب ۱۹۵۹» کوبا، در واقع یک انقلاب به معنی اخص مارکسیستی آن نبود. در این جا نه طبقه کارگر و متحدینش در میان دهقانان فقیر، بلکه یک گروه چریکی که در بهترین حالت به ۲۰۰۰ نفر می رسید به رهبری کاسترو و گوارا رژیم باتیستا را ساقط کردند. کاسترو که خود در جوانی تمایلات ناسیونالیستی و حتی فاشیستی داشت، در مقطع انقلاب در بهترین حالت یک ناسیونالیست دمکرات بود و حتی به شدت ضدّ کمونیسم (بی دلیل نیست که تنها دو سال بعد از «انقلاب»، تازه از استراتژی «سوسیالیستی» آن صحبت شد!).
کاسترو تنها یک دگرگونی «دمکراتیک» را انتظار داشت، اما تحولات واقعی تاریخی و منطق مبارزه نشان داد که چرا این چشم انداز یک سراب بیش نیست. ابتداییترین تغییرات دمکراتیک در کوبا پس از سرنگونی، اتوماتیک نیازمند درگیری با منافع اجتماعی مختلف بود. ملی سازی یک صنعت برای غلبه بر بحران و مشکلات اقتصادی، واکنش سرمایه داران دست نشانده را دربرداشت. ابتدایی اصلاح ارضی به نفع دهقانان، واکنش زمینداران بزرگ را؛ و همه اینها در «حیاط خلوت امریکا» و جزیرهای در ۹۰ مایلی امریکا، برای امپریالیسم یک زنگ خطر بود که الزاما واکنش و حملات امپریالیسم را به دنبال می آورد (کما این که در حمله خلیج خوکها و بحران موشکی و تحریمهای بعدی مشاهده شد). در نتیجه در این تجربه تاریخی ناب مشاهده شد که چگونه حل ابتداییترین مطالبات «دمکراتیک» هم ناگزیر نیازمند انقلاب سوسیالیستی بود. کاسترو در متن این تحولات تمایل به «سوسیالیسم» پیدا می کند و متاسفانه در آن مقطع به دلیل سیطره شوروی استالینیستی و منحط، پیرو همان الگو و برنامه می شود (بعدها بعد از فروپاشی شوروی کاسترو گفته بود که شوروی برای ما مثل طلوع و غروب آفتاب بود و با رفتنش جهت را گم کردیم، همین نشان می دهد که برداشت او از «سوسیالیسم» تا چه حد ضدّ مارکسیستی بود).
به علاوه بعد از پیروزی «انقلاب کوبا»، چه گوارا که بعدا به بولیوی رفت و در آن جا جان خود را هم از دست داد، تجربه انقلاب کوبا را این گونه فرمول بندی می کند که در امریکای لاتین، الف) تضاد اصلی میان دهقانان و زمینداران بزرگ (لاتیفوندیا) است؛ ب) دهقانان فقیر روستاها، نیروی محرک انقلاب هستند و نه کارگران شهری؛ ج) با سازماندهی مسلحانه گروههای چریکی می توان قدرت مرکزی را فلج کرد. به عبارت دیگر با گردآوری و سازماندهی چند چریک متعهد و «مبارزه مسلحانه» می توان شرایط عینی را برای تسخیر قدرت به دست آورد.
اما این توصیفات چه گوارا تماما خطا بود و خود نیز قربانی ماجراجوییاش شد. در واقع در امریکای لاتین نیز شیوه تولید سرمایه داری گسترش یافته بود، منتها با حفظ و ادغام مناسبات عقب مانده پیشاسرمایه داری (درست مانند روسیه، تا قبل از ۱۹۱۷). از سویی رشد سرمایه داری، همراه بود با رشد شهرنشینی و ایجاد طبقه کارگر در شهرها (تصادفی نبود که شمار کشته شدگان معترضین شهری به مراتب بیش تر از کشته شدگان در سیئرامائسترا بود و اعتصابات کارگری بسیاری علیه رژیم باتیستا جریان داشت) و ثالثا دهقانان نمی توانستند نقش مستقل ایفا کنند و الزاما باید تابع جنبش کارگری در شهرها می شدند. به علاوه حملات چریکی، به طور کلی بهانهای برای افزایش و تشدید فشارهای حکومت به جنبش کارگری بود و خیلی از امتیازات اعطایی را بازپس می گرفت.
به این اعتبار «انقلاب کوبا»، یک انقلاب به مفهوم مارکسیستی نبود. چرا که اولا فاقد استراتژی سوسیالیستی بود و ثانیا طبقه کارگر و دهقانان و زحمتکشان خود در سرنگونی آن دخیل نبودند (به عبارت دقیق تر نقش آگاهانه طبقاتی ایفا نکردند)، بلکه امر سرنگونی با یک ارتش چریکی انجام شد.
همین جا باید به یاد آورد که مارکس می گفت «امر رهایی کارگران، امر خود کارگران است». به این اعتبار چریکیسم خود در تقابل با این اصل مهم مارکسیستی است. چریکیسم در واقع یک دیدگاه خرده بورژوایی است. چرا که خرده بورژوایی کمترین تمایل و انگیزهای برای سازماندهی در درون طبقه کارگر ندارد و در عوض علاقه مند است راههای میان بُر سریع تری را برای «سرنگونی» پیدا کند. فدائیان خلق در ایران با تأثیر از همین روش و متد مبارزه، صحبت از موتور کوچک و موتور بزرگ می کردند. اما خطای آنها این بود که جداً تصور می کردند «موتور بزرگ» ، یعنی جنبش کارگری خوابیده است و آنها باید روشنش کنند. علت این تصور این بود که خود در متن جنبش کارگری نبودند و تنها سرشان را با خانههای تیمی و ترور فردی گرم می کردند. در صورتی که زیر پوست جنبش کارگری اعتصابات و سازماندهی مخفی جریان داشت. به علاوه حتی اگر فرض کنیم یک گروه چریکی حتی موفق به سرنگونی شود و سپس قدرت را داوطلبانه به کارگران تفویض نماید، در این صورت اگر خودِ کارگران به این نتیجه سرنگونی قهرآمیز نرسیده باشند به سادگی قدرت را به دست یک گرایش بورژوایی دیگر تفویض خواهند کرد. حال بگذریم که حزب کمونیست کوبا حتی همین کار را هم نکرد، یعنی تمام قدرت در درون یک حزب متمرکز شد که در رأس آن همواره رائول و فیدل قرار داشتند. بیاعتنایی به نقش طبقه کارگر را و نخبه گرایی را در سخنانی از رائول کاسترو در سال ۱۹۷۵ می شود دید که گفته بود «طبقه کارگر در کلیت خود… قادر نیست که دیکتاتوری خودش را داشته باشد». اما چرا؟ چون به زعم او طبقه کارگری که «نطفههایش در جامعه بورژوایی بسته شده است… داغِ کاستیها و نقصهای گذشته را بر پیشانی دارد». بسیار خوب، منتها کاسترو توضیح نداد که پس چه طور خود او، فیدل و سایر کسانی که «نطفههایشان در جامعه بورژوایی بسته شده است»، به همین «کاستیها و نقص ها» آلوده نشدند؟
چریکیسم، مظهر نخبه گرایی و عدم اعتقاد به توان طبقه کارگر است. در حالی که مارکس و انگلس تمام زندگی خود را وقف مبارزهای بیامان علیه برداشتهای نخبه گرایانه از تغییر اجتماعی کردند.
نهایتا از زمان انقلاب کوبا سایر گروههای مارکسیستی (از جمله تروتسکیست ها) با فشار و خفقان زیادی رو شدند که موضوع مطلب دیگری است.
نتیجه این که: اولا انقلاب کوبا، یک انقلاب به مفهوم مارکسیستی نبود و درست به این اعتبار دولت حاکم، به هیچ وچه یک دولت کارگری ولو منحط نبود. ثانیا، تجربه کوبا دقیقا نشان داد که در عصر امپریالیسم در کشورهای توسعه نیافته سرمایه داری، حل مطالبات دمکراتیک و سوسیالیستی توأمان به گردن طبقه کارگر افتاده است.
با مرگ کاسترو، گرایش متمایل به سازش و ورود سرمایههای بین المللی اعتماد به نفس بیشتری خواهد یافت. این که کاسترو به عنوان یک شخص تا درجهای مانع این گرایش بوده، به خوبی نشان دهنده یک ضعف است. یعنی تنها کیش شخصیت و اعتبار او مانع پیشروی گرایش راست درون حزبی (به رهبری رائول) بوده است. اکنون خطرات زیادی کوبا را تهدید می کند. آن چه طبقه کارگر کوبا نیاز دارد، یک انقلاب اجتماعی است (مشابه با آن چه که در مجارستان ۱۹۵۶ علیه رژیم استالینیستی منحط وقت رخ داد).
امید علیزاده